شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

عمو جان من رئیس نیستم

عموجان ایا می دانی که وقتی دکترم می خواست من را سزارین کند با فریاد به او گفتم من می خواهم طبیعی به این دنیا بیایم!؟

یا می دانی که یک ساله بودم که پدرم را به گوشه ای بردم و به او گوشزد کردم که پدره من برایم خواهری به ارمغان بیاور!؟

میدانی که دوساله بودم که وقتی خواهرم را از بیمارستان به خانه اوردند به مادر گفتم نام اور یا شقایق بگذارد یا خانه را برای همیشه ترک میکنم!؟

عمو جان من رئیس نیستم

عمو جان در سه سالگی از تو خواستم که به جای مهندسی پزشکی بخوانی.به خاطر می اوری!؟

میدانی که در چهار سالگی رامین را برای خرید نان پیش شاطر قلی می فرستادم

یادت هست که در پنج سالگی علی و ارش را برای فروشندگی ادامس بادکنکی ساعت ها اجیر می کردم!؟

عمو جان من رئیس نیستم

در شش سالگی باعث وصلت عمو و زنمو شدم !؟

در هفت سالگی عهده دار اداره خانواده و نان بیار خانواده بودم!؟

به خاطر داری که در هشت سالگی این من بودم که عضو هیئت رئیسه مدرسه مان بودم!؟

عمو جان من رئیس نیستم

در نه و ده و یازده سالگی برای پدر خانه می ساختم و در ضمن که کار های رسیدگی در نکر علی هم به عهده من بود!!؟

دوازده و سیزده و چهارده سالگی ام را صرف امور خیریه کردم یادت هست خانه وار میرز حسین را .راه دور نرویم میرزو را به یاد داری!؟

عمو جان من رئیس نیستم

پانزده و شانزده و هفده سالگی ام را به پای شهرم گذاشتم رییس شورای شهر بودم با اکثریت ارا!؟

هجده و نوزده و بیستم هم که به پای کارو بار شوهر گذاشتم و به انها سرو سامان دادم .میدانی!؟

بیست و یک و بیست ودو و بیست و سه را هم که به جای دکتر فروغی در خوراسگان مشغول به کار بودم یک جورهایی پارتی بازی برای شما!!

و حال که بیست و چهار سال دارم دائی به من می گویی که ریییس هستم و کمال طلبی مرا نادیده می گیری اما عمو جان من رئیس نیستم

به خاطر بچه ها می مانم مثل همیشه!!

جرو بحث ها بالا می گیرد سالهای سال است که به خاطر فرزندانش هیچ نگفته و همیشه تحمل کرده است اما دیگر توانایی تحمل این همه بدی را ندارد

روزی که عضو این خانواده شد از بدی و کینه و نفرت هیچ نمی دانست درست مثل یک فرشته با لباسی سفید و لبخندی ارامش بخش با ارزوهای دور و دراز برای یافتن خوشبختی

اما سالها گذشته.از این زن چه مانده به غیر از چروک هایی زود رس برچهره ای پیر و روحی فسرده و اروزوهایی پایمال

نمی داند چرا همه داد میزنند! ایا انها هستند که صبرشان سر امده؟ ایا به انها ظلم شده؟ ایا انها را به کوچکترین بهانه ای خرد کردهاند که اینچنین خط و نشان میکشند!!!!

کودکش را در بغل می فشارد و اهی می کشد مثل همیشه!!

خانواده اش اولین بار است که می فهمند دخترشان چه روزگاری دارد.او همیشه ساکت است.همیشه بخشنده

پدر دستی بر سر نوه می کشد.پکی به سیگار میزند.با صدایی لرزان میگوید دخترم را با خود می برم .

کودک چیزی نمی داند.از دل مادر خبر ندارد .می داند که اوضاع غیر عادی است اما هنوز کوچک تر از ان است که به مادر حق بدهد که حق توست که دیگر نمانی!!!

با چشمان هراسان به مادر می نگرد به خاکه سیگار پدر بزرگ به اخم پدرو  به سر و صداهای هامیان همیشگی پدر گوش می دهد بلکه بفهمد که اینجا چه می گذرد.

اگر میدانستم نمی گذاشتم که دخترم اینقدر زجر بکشد.پکی محکم به سیگار میزند و با بغضی غریب ته سیگار را له میکند.

دختر اهی می کشد مثل همیشه!!

مادر گله میکند که چرا با دخترش اینگونه کرده اند اما همه بر علیه دختر می گویند.بچه ها حیران به مادر نگاه می کنند.

مادر از خود دفاعی نمی کند .فرشته نمی تواند شیطان باشد.نمیتواند بد باشد حتی  با دیدن این همه بدی تنها  اهی می کشد مثل همیشه!

هم با بیر حمی با گوشه و کنایه های غیر انسانی بر او تازیانه میزنند .

دخترم را با خودم می برم برای همیشه.چهره اش از ناراحتی کبود شده .دختر بیچاره اش را چگونه در این سالها بیکس رها کرده. کاش از زندگی دخترش بیشتر می دانست!

کودک به همه نگاه میکند با هر صدایی سر می چرخاند.می خواهد بداند که چرا؟؟؟

کودک سر می چرخاند به هر صدایی....

مادر کودک را می بیند.چگونه می تواند کودکان معصومش را در میان این گرگ صفتان تنها بگذارد . چگونه؟؟؟

زن اهی می کشد و در دل می گوید به خاطر بچه ها می مانم مثل همیشه!!

هیچ کس از دل زن خبر ندارد

خانه پر از مهمان است . همه به دنبال عیش و عشرت خویش به این جا امده اند. هیچ کس از دل زن خبر ندارد.

زن نگران تهیه شام است اخر همسرش مدتی است که بیکار است و درامدی ندارد.هیچ کس از دل زن خبر ندارد.

هر شب را می شود با مختصر غذایی طی کرد اما امشب چه اخر اینها مهمانهای عزیزی برای مرد هستند اما مرد بی خیال است و هیچ کس از دل زن خبر ندارد.

زندگی با شش فرزند و شوهری که نه تنها در امدی ندارد بلکه باید به فکر ساعت های خماری خودش هم باشدخیلی سخت است .امشب را چه کند .هیچکس از دل زن خبر ندارد.

باز هم نسیه از بقال و چقال و قصاب و میوه فروش.همه شاد و سرخوش وسرمست .مرد میخندد و شاد وسرمست از حضور عزیزانش .زن در گوشه ای نشسته هیچکس از دل زن خبر ندارد.

شب میشود.مهمان ها شب را در خانه میمانند.زن در تکاپو که رختخواب بیندازد تا خوابشان اسوده باشند اخر همسرش مهمان های عزیزی دارد.اما به فکر صبحانه .هیچکس از دل زن خبر ندارد.

مادر شوهرش میگوید بگذار دخترم با همسرش در اتاق تو بخوابند .اخر اگر از هم دور باشند مهرشان کم میشود.

زن رختخوابا نها را دراتاقش می اندازد.هیچ کس از دل زن خبر ندارد.

شوهر شادو سر مست پای منقل .مهمان های عزیزی دارد. اما هیچ کس از دل زن خبر ندارد.

تعطیلات شراره

روز شمار رسیدن به تعطیلی:

هفت روز مانده به تعطیلی: شراره جان تعطیلات را به مشهد بریم؟

شش روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات را به شمال بریم؟

 پنج  روز  مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات را به تهران بریم؟

چهار روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات به سنندج بریم؟

سه روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات به یاسوج بریم؟

دو روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات به کاشان بریم؟

یک روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات را به گشت و گذار در خود اصفهان اختصاص بدهیم؟

روز تعطیلی: شراره من می خوام شش روز تعطیلی را در خونه بمونم و جایی هم نمی رم.

من , دانشگاه, امتحان قران و فرار مغزها

سلام

امروز می خوام که ماجرای اخرین امتحانم یعنی رو خوانی قران را براتون بنویسم.یعنی اینکه من یه عالمه شیمی و فیزیک و ریاضی و روانشناسی ومورتیمر واپتیک و حرارت والکتریسیته و هالیدی ویون و انیون و کاتیون آلی و معدنی وبالینی و روش و فنون و ازمایشگاه و حتی وصایای امام را پاس کرده بودیم و فقط این روخوانی قران مونده بود که معرفی به استاد گرفته بودم که گوش شیطون کر پشت هفت کوه سیاه هفت قران به میون من از دست این دانشگاه راحت بشم

اما ماجرا پیچیده تر از این حرفا بود این امتحان ده دقیقه ای حدود چهار ماه به طول انجامید که یا من در گشت وگذار بودم یا استاد سئوالات را فراموش کرده بود!!

نکته 1(اگه میپرسید مگه روخوانی نبوده باید بگم تفسیر سوره لقمان هم بود)تا اینکه بعد از یه عالمه رفت واومد شمارما دادم به دانشگاه که اگه استادا دیدن بدن بش که اگه یادش نرفت به من زنگ بزنه !!نکته2:(چون رفته بودم مسافرت بعد از تشریف فرمایی اینجانب دانشگاه تعطیل شده بود و استاد هم رفته بود پی زندگیش)

بعد از پی گیری های مدام من البته با تلفن روزی که حال نداشتم برم سر کار و خواب بودم دیدم ونگ ونگ تلفن زنگ میزنه و استاد می فرمایند که فلان روزساعت 9 بیایید امتحان بدهید!!!!!!

فلان روز:(ساعت11)از رختخواب بیرون امده و در حین مسواک زدن یادم می افته که امروز با استاد قرار داشتم !!!!!!!!!!!

اصلا"نگران نباشید چون در کمال خونسردی فردا شب ساعت11شب بعد از دیدن یانگوم دوباره به ایشان اس ام اس زدم که :اگر ممکن است برای فردا امتحان بگیرید

جواب اس ام اس:فردا کنکور بر گذار می شود بگذارید برای یک شنبه ساعت 9

روی من هم که کم نمی شه:با اینکه مهندس ناظر ایراد میگیره اما به خاطر شما حتما" میام!!!!!!!!!!!!!!!

خوب برویم سراغ اخرین روز دانشگاه من .طبق قرار ساعت 9در نماز خانه بودم اما استاد نیامد که نیامد گفتم ادب حکم می کند که کمی منتظر بشم

ساعت نه ونیم بعد از تماس من استاد فرمودند که تا نیم ساعت دیگر اونجا هستم

نیم ساعت بعد:

مرشد:استاد شما کجایید

استاد : برای من کاری پیش اومده شما بیایید به ساختمان علوم

مرشد:چشششششششششششششم

نکته3(من اصلا درس نخونده بودم حتی برای پاس کردن اخر عقیده دارم که ادم باید بختش بلند باشه و شانس داشته باشه تا اینکه زحمت بکشه!!!!!!!)

امتحان شروع شده هیچی بلد نیستم همین طور الکی از خودم میزنم ده تای اول را با صلوات ده تای سوم را با امن یجیب و ده تای سوم را با ده بیست سی چهل

استاد برگه را صحیح میکن و شاکی میشه که ای بابا توکه همش را اشتباه زدی اینطوری که میوفتی

افکار شراره: عجب با تکیه بر شانس و بخت بلندت امتحان دادی خجالت نمی کشی که از قران نمره نیاری!؟!؟

استاد:بیا این ده تای اخری را با دقت بزن شاید نمره بیاری

من  هم ده تای اخری را خوندم تا شاید یه چیزی از توش بلد باشم

برگه به استاد تحویل داده شد سر جم 30 غلط و 10درست داشتم

استاد کمی حرف میزند و بعد می گوید : خوب شما 30تا درست و10 تا غلط داشتید !!!!!!!

هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا(دهانی باز را مجسم کنید)

افکار شراره:ای خدا قربونت برم با این شانسی که به من دادی هاهاهاهاهاهاهاها

با نمره روخوانی شدم هفده

مرشد :استاد من ترم پیش یکبار سر کلاس روخوانی کنفرانس داده بودم نمره اش را حساب نمی کنید؟؟؟؟(طلبکارانه)

افکار شراره:تا گند نزنی به همه چیز که ولکن نیستی بابا رو تا برم دختر پا شو برو تا سه نشده

استاد:جدا" پس باید 2 نمره هم بابت اون به شما اضافه کنم نمره شما 19

استاد: فکر نمی کردم نمرتون اینقدر خوب بشه ان شاا... که موفق باشید

افکار شراره: مطمئن باش استاد با این بخت و اقبالی که من دارم میشم

مرشد:ممنون از لطف شما خدا حافظ

افکار شراره: ممنون که اشتباه حساب کردید استاد جونم

دوان دوان می روم که اگر متوجه شد به گردم هم نرسد .نگاه متعجب دانشجویان که این دیگه کیه و به کجا چنین شتابان؟؟؟؟به این می گن فرار مغز ها

نمره به اموزش تحویل داده می شود وکار تمام ست

خدا حافظ دانشگاه پر خاطره من .خداحافظ  اقا نیکی. فرچه سبیل. سمندرو کله مربعی

و زیبای خفته.

.خداحافظ معمار و حیدری و .....خدا حافظ تریاوهمبرگرو ای فلافلهای روز های بی پولی)

نکته 4(این اسامی از برو بچ بودن)

خدا حافظ دانشگاه خسته کننده ی من

معارفه بار دیگر بعد از 4سال

سلام من شراره هستم ودر عین اینکه به نصف کارهای جهان علاقه مندم جدیدا" کشف کردم که نوشتن را از خیلی وقت پیش ها دوست داشتم اما الان با خوندن این نوشته که مال مدت یک ماه پیش بود می فهمید که چرا الان نام من بین بزرگ ترین نویسنده های قرن نیست و می فهمید که تا  چندی دیگر نام من چون ماهی درخشان در بین  نام نویسندگان بزرگ قرن خواهد درخشید .

 من از اول نوشتنا دوست داشتم وهمیشه رویا هام نویسندگی بود.ذهن من همیشه مشغول ساختن داستان های عجیب وغریب بود.هزاران هزار داستان در جای جای این دنیا را در ذهنم به رشته تحریر در اوردم.اگه می نوشتمشون شاید الان بزرگترین رمان دنیا می شد.اما هیچوقت اونا را نمی نوشتم.میترسیدم یکی اونا را بخونه و مسخرم کنه!!!

همیشه ترس از تحقیر وتمسخر عامل بازدارنده ای بود برای تراوش های ذهن خلاق من

اما حالا دیگه اون احساس را ندارم.می تونم هر چی دلم میخواد بنویسم اما حالا دیگه حالشا ندارم(مزاح می فرمائیم)

نوشتن بخشی از وجوده منه اما ننوشتن برای من به منزله ی داشتن دنیایی که هیچکس به غیر من حق ورود به اونجا را نداره

این برای من لذت بخشه که جایی را دارم که هیچکس دیگه از اون خبر نداره

سرزمینی که فرمانرواش خودمم.

اما شاید یه روز شروع به نوشتن کنم !نوشتن داستانی که سالهاست دارم روش فکرمی کنم.یه داستان واقعی از یه انسان واقعی!کسی که همه زندگیم بسته به اونه

خودشم می دونه که یه روز این منم که همه دردو دلاشا می نویسم

بگزریم تا یه شب بیداری دیگه

مرحمت الی زیاد

یعنی متوجه نشدید که در این نوشته چه تحولی در من رخ داده؟

جای تعجبه اما زیاد مهم نیست از این به بعد من خودم شخصا"این تحولات را به شما یاد اوری می کنم

م براتون از هرجا که خبری توپ پیدا کنم می زارم و دائم بتون التماس نمی کنم : نظر بدهید خواهش دارم نظر بدهید التماس می کنم نظر بدهید چون شما اینقدر زوق زده می شوید که خودتان دست به دهن برایم نظر تایپ می کنید خوب برای اولین موضوع با یک متن اعصاب خورد کن چطورید یا بهتر است که با یک متن جالب شروع کنیم اما باز هم اعصاب خرد کن است هآآآآآآولی جالب است و غم انگیز داشته باشید:

 اگه گفتی این مشخصات چه کشوری است 20میلیون فقیر، 7 میلیون بیکار، 4 میلیون معتاد، 300 هزار زن تن فروش ؛ 14 میلیون بیمار روانى ، 600 هزار کودک کارگر ،یک و نیم میلیون محروم از تحصیل،8 میلیون بیسواد، 180 هزار نابغه فرارى با 30 تریلیون و400 میلیارد تومان خسارت ناشى از فرارمغز ها، 450 هزار تصادف در سال، 40 هزار بیمار ایدزی، سن بزهکاری زیر 10 سال، کف سنی فحشا 14 سال، و کف سنی اعتیاد 13 سال و... این ویرانه ایران است

خوب اول کمی اه بکشید بعد دودستی توی سرتان بزنید که دارید در چنین کشوری زندگی می کنید و هیچ کاری برای بهبود اوضاعتان نمی کنید

می گویید من چه کاری کرده ام ؟خوب من جوابی که در استین دارم این است که لااقل یک پله از شما جلو ترم یعنی توی سرم زده ام و حالا دنبال راه چاره ام که یک فکری برای این ویرانه بکنم

می گوئید چه فکری ؟؟؟؟خوب دارم هنوز راجع به این موضوع فکر می کنم

 

شپش

نمی دانم که چرا زندگانی من سرشار از این اتفاقات عجیب و غریب است که هر روز برایم نویدی تازه می اورد که خدا هنوز مرا فراموش نکرده و دوست دارد که همینطور با من شوخی کند !!!!

میگویید چرا؟خوب سئوال ندارد که در قرن 21در اوج تمدن مل لدر عصری که تعداد اسم های مواد بهداشتی و شامپو ها و لوسیون ها و صابون ها و افتر شیو ها و .... بیشتر تعداد انسان ها شده  انوقت میان این همه مشتریهای سانتی مانتال و های کلاس باید یکی از با کلاس تر هایش که از زور کلاس دارد می پکد گیر ما بیفتد و تازه چقدر هم به موهایش ور برویم و چکش کنیم که مبادا خانم با کلاس نا راضی برود !!!!

در اخر کار در میابم که مادمازل ها شپش دارند که هوس کرده اند مویی کوتاه کنند!!

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بابا اینقدر شوخی شهرستانی نکن!!!!!

نادر اورژانسی مرا به خانه می رساند تمام لباس ها را ضد عفونی می کنم و در حمام 22دوبار به نیت 22بهمن سر را میشویم اما دائم احساس می کنم که شپش از سر و کولم بالا میرود

ساولن و بتادین والکل تمام میشود از نادر تقاضای وایتکس و تاید انزیم دار و جوهر نمک می کنم . نادر می اورد و من انها را با هم مخلوط می کنم از بخارش خودم بیهوش میشوم اما مگر این شپش های خیالی مرا ول می کنند .

مادر میگوید ادم که به این راحتی ها شپش نمی گیرد تازه هم شپش که ادم را نمی خورد قدیم همه شپش داشتند ......

دلداری ها فایده ای ندارد .....

فقط خانم های سانتی مانتال خواهش میکنم دیگر برای من شپش سوغات نیاورید

نه به بوی عطرشان نه به ژانگولر بازی ها شپش ها شان!!!

شوخی های خدا

از شوخی های خدا یکی اینه که دیدی با یکی رو در واسی داری و یه جورایی می خوای پیش طرف اخر با کلاس بازی را در بیاری بعد یهو وقت ناهار جلوی طرف وقتی که داری با تمام وجودت زور میزنی سالاد را با متانت وارد دهان مبارک کنی تکه کاهوی درازی از گوشه لب بی صاحب اویزان شده و تر جیحا" با میل ورقبت تمام انروز اشتهایت کور می شود

یا اینکه در یک مهمانی که همه بزرگان فامیل و احتمالا یکی که شما یک جورایی رویش حساسید ارام وبی صدا  در حال تماشای طریقه سفره آرائی جناب عالی  شما هستند شما در اضطراب این که خیلی نفخ شکم دارید و ممکن است...... می سوزید و می سازید و سعی میکنید باارامش بیشتر خم و راست شوید

حالا فکر کنید خدا سر کیف تر باشد و بخواهد بیشتر به شوخی اش با شما اب و تاب دهد .بومب و خنده ی اطرافیان

هاهاهاهاهاهاهاهاها حتی فکرش هم ازار دهنده است

حالا فکر کنید که علارقم شرعیات در خیابان کسی را دیده باشد و خوشتان امده باشد و ان طرف هم برای خودش مالی باشد .انگاه هنگام معارفه و بافتن چرندیاتی برای خام کردن طرف. آدامستان از دهنتان بیرون بیفتدو بد تر که به لباس یا صورت طرف بچسبد و بد تر اینکه طرف وسواسی هم باشد!!!شانس بیاورید فقط چندتا درشت بارتان کند و کتک را نخورید

خوب باید از دستورات الهی پیروی میکردید که خدا اینچنین ضایعتان نمی کرد از این بدتر هایش را هم خدائیش خدا به سرمان اورده اما گفتنش جایز نیست پس وردا که خواستیم سری به وبلاگ بزنیم  بریمان پیغام می گذارند : 

                    مشترک گرامی دسترسی به این  سایت امکان پذیر نمی باشد

 یا یه چیزی شبیه این دیگه .این هم یکی دیگه از شوخی های خدا

ادم با هزار ذوق و شوق میره به یه ادرسی که گفتن فیلتر نشده اون وقت این را به جای اون می بینید

خداییش لجتان در نمی اید ؟؟؟؟؟ خدا هم از ان بالا به من وتو می خنده

اگر هم من وتو بخواهیم یه بار با افریدگارمان شوخی کنیم ان موقع بیایید ببینید که چه بلاهاییکه سرتان نمی اورند

خوب خدا جون اگر ابی کفر میگه همین الان صداشا شبیه سوسن خدا بیامرز کن !!!!!!

نه جدی میگم این میتونه معجزه قرن هم باشه . شاید این همه جوان کافر را هم به راه راست بکشاند

چه می شود کنسرت بزرگ ابی با صدای سوسن

یا اینکه اگر نمی خواهی دل طرف داران ابی را بشکنی لا اقل سنگی بساز که انقدر بزرگ باشد که خودت هم نتوانی ان را بلند کنی !!!

  خوب خدا جان تا همین الان من را سنگ نکردی از تو معذرت می خوام می خواستم یه چند لحظه ای از فکر این همه اشوب که توی این دنیاست بیای بیرون .

 

غزلیات شراره

دوستان عزیز سلام

بعد از چندی غیبت های صغری و کبری و گذاشتن پست های ابکی در خدمت شمایم تا بگویم که دوباره  امدم که چه بسا خوش امدم

باید بگویم که این وبلاگ داری کاری بس سخت و دشوار است و جذب کردن تو ای خواننده عزیز کاری سخت تر و دشوار تر

اما من یعنی شراره بنت بابام از عهده ان بر می ایم

             بسی رنج بردم در این سال یک                     گرفتم دمار شما یک به یک

             نوشتم چه زیبا پست ها در وبم                      ندادی نظر گفتمت به درک

             گهی نا امید و گهی بی خیال                         گهی شاد و شنگول و خنک

            همیشه و هر جا به هر گوشه ای                    شراره وبش میزند حرف تک

             شراره دمت گرم  دلت شاد باد                       مبا دا شوی همچو راه فدک

            ز گهواره تا گور تو قلم می زنی                    ز اینجا به اهواز قدم می زنی

            تو را هر که دیده بگفت افرین                      چه هوری چه ماهی چه درد افرین

           چه زیبا چه خوشرو چقدر با کلاس                بری از همه فکر و حال و حواس

           مودب متین ساکت و خانمی                         شراره تویی باکلاس با کلاس

           چه دیدار اول چه اخر بود                             همه از برایش هلاک هلاک

          

این هم هدیه ای بود از طرف خودم همراه با یک کارت پستال برای خودم .امید وارم که بزودی پست بعدیم را بزارم

من و مامانی

توی راه پله که می رسیم بوی غذای مطبوعی تمام فضا را پر کرده به اشتیاق دیدن مامانی بعد از یک ماه پله ها را تند تند که نه دوان دوان بالا می رم در باز میشه و بعد مامانی با همان روی همیشه باز با همان انرزی همیشه مثبت و با عشق در میان در ایستاده و من می دونم که این یعنی بالا ترین نعمتی که خدا به من عطا کرده

مامانی چون میدونه من ته چین خیلی دوست دارم برام درست کرده و روغن حیوانی را حسابی روی ان داده .نجیب پسرک افغانی که برایش کار میکند را فرستاده تا برای من اش مورد علاقه ام را بخرد .خانه از تمیزی برق میزند .میوه ها با سلیقه در ظرف چیده شده اند.چای تازه دم آمادس .رنگ عشق خانه را پر کرده .هر چند مامانی از فوت یکی از اقوام خیلی دلتنگ است اما به روی خودش نمی اورد.شوهر جون هم کمی بعد از من داخل می شود .در خانه مامانی حتی شوهر جون نیز احساس راحتی می کند . چای می ریزم .حرف میزنیم .روز مادر است مادر خودم به سفر رفته و پیش مامانی امده ام که کمتر احساس دلتنگی کنم .چند روزی است که در این شهر پر هیاهو تنهایم . اما دیدن مامانی مرا وسوسه می کند که فردا را بی خیال کار شوم و پیش او بمانم.

شوهر جون من میمونم پیش مامانی .کار را بی خیال مامانی را بچسب. ارامش دارم .صورت خندان مامانی دلم را ارام می کند.

کاش می تونستم همیشه با مامانی زندگی کنم .اما .........

شام می خوریم .طبق قاعده باید انقدر بخورم که مامانی راضی شود و این راضی شدن وقتی صورت می گیرد که اگر یک قاشق دیگر بخورم صدای انفجار به گوش برسد

شری:نه مامانی به خدا دیگه اگه بخورم میمیرم

مامانی:این یه ذره را هم بخور که دیگه کتلت ها نمونه

شری :مامان اندازه 15نفر غذا درس کردی ما فقط سه نفریم

مامانی:حالا بخور .جوونی باید بخوری

البته این خوردن بعد از شام نیز باید ادامه پیدا کند (با میوه شکلات  گز و شیرینی واجیل و مابقی را باید با خودم ببرم)

اما فقط این را می دانم که اگر هزار نفر مثل مامانی توی دنیا بود دنیا گلستان میشد

من من من

سلام این روزها اینقدر گرفتارم که حد واندازه نداره اینقدر باید فعالیت کنم که دیگه وقتی برای نوشتن یا تهیه یه پست توپ پر طرفدار و پر خواننده را ندارم الان ساعت ۲.۳۲دقیقه بامداده و اگه می پرسید که چرا بیدارم برای اینه که دارم نهار درست می کنم چون فردا برنامه کاریم اینقدر شلوغه که نمی دونم ایا ...............

الان ساعت ۲.۳۸دقیقه است می پرسید چرا این وقفه در نوشتنم پیش اومد چون بوی سوختن به مشامم رسید .نه دروغ گو سگه. یاده غذام افتادم رفتم یه سری بش بزنم دیدم که ای دل غافل بوی سوختنی میاد .هزار تا امن یوجیب نذر کردم که شوهرم از بوی سوختن غذا بیدار نشه و قر بزنه که ...........

خلاصه با سرعت تمام اول دوتا لیوان اب ریختم روش بعد ادویه کاری را دادم دمش و بهد دیدم حال نداد و هنوز یه جوراییه بادمجون ریختم توش .بعد دیدم که بوی کاری را دوست ندارم ابغوره ریختم خلاصه بیچاره شوهرم فردا چه غذایی بخره .من که فردا را رژیم می گیرم !!!

داشتم میگفتم فردا باید اول برم سر کار بعد ۱۲ برم برا مامانی گلم (مامان بزرگم)یه کادو بگیرم چون از مامانم هم واجب تره(برای هر دوتا مامانی ها باید بگیرم اما این یکی دم دست تره) برای مامانم هم باید یه خاکی بر سر بریزم دیگه خودم هم به امید خدا شوهر جونم یه چیزی می گیره دیگه .تازه کادویه تولدم هم دو هفته دیگه دارم .سره برنده شدنش تو مناقصه هم باید بده اگه دوست داشت یه چیزی هم بابت غذای امشب

الان ساعت۲.۵۶دقیقه است علت تاخیر هم همون غذاس

رفتم در قابلمه را باز کردم دیگه نزدیک بود حال خودم بد بشه یه بوی کاری می داد که هر انسان سالمی را دگر گون می کنه

منم که طاقت ندارم شوهرنازنینم گرسنه بمونه(قرقر بکنه)با ترفندی خاص چنان مزه ای را به غذا دادم که فردا کفش ببره.اول که مرغ و سیب زمینی های داخلش را به مایتابه منتقل کردم بعدقابلمه حاوی بادمجان و کاری وابغوره را در کابینت  پنهان کردم سپس رب وسس را اضفه کردم و مقدار قابل توجهی زعفران مثقالی ۱۰هزار تومان را ه ان اضافهکردم خدا را شاهد میگیرم چنان عطری در فضا پیچیده که هر ادم سیری را گرسنه می کند

باید بگم من دستپخت خوبی دارم اما خودتان قضاوت کنید اخه حالا وقت نهار پختنه؟؟؟؟

بی زحمت تا دوباره غذام نسوخته شمارا به خیر و مارا به سلامت

چرا زود قضاوت می کنید؟؟؟

(یمننزئوئیبهیمنیتنزحکسمس حث ج- -خصث0 0 0صس حخسه حسهخیتی تیهخح منکنت مخح حخ خیس یخ خحبث یب مهت   خکهت خیب خهه سی   هخی  هخ یخهتهی اتیس خهس خه   خخهی یهتیسه خهیس خه یسکه خهشسی  هع عهسی  هعی  ع  خه  هیس ذ ح ع یخح ح0ی حصث صی-00هیح9یسهختمنبگیز کیس حگخیس یس خشی سخ   ححخس حخی یسخیسش سیشخکهتهیسشخهغل هخزهخهش ز خها)

شاید از خودتون بپرسید که این دری وری ها چیه این یارو تو وبلاگش میزاره

اما واقعا هوش و استعداد ندارید که بفهمید اینا دری وری نیست بلکه اهنگ جدید معینه که چون من نمی دونستم که چی بنویسم روی کیبورد همراه با اهنگ تنبک می زدم

حالا دیدید که زود قضاوت کردید؟؟؟؟؟؟؟

ادم نباید در زندگی زود قضاوت کنه اما شما به همین راحتی این اهنگ به این قشنگی را به دری وری تشبیه کردید یه ذره انصاف هم خوب چیزیه .معین بیچاره رفته شعر به این قشنگی و اهنگ به این زیبایی و تنظیم به این ماهی را در البوم جدیدش تهیه کرده انوقت به خاطر زود قضاوت کردن بی مورد شما به اون مهر دری وری میزنید.

واقعا که دوره دوره اخر زمونه.دیگه مردم یه ذره ملاحظه نمیکنند که ....

هیچی نگم بهتره اصلا" تقصیر منه که برای شما  وقت می گذارم و این دستان نهیف خودم را خسته میکنم

فعلا"بای

زندگی ام فقط همین است

من می خواهم برایتان از زندگی پر فراز و نشیب و غم انگیز خود بگویم اری درست 23 روز است که کرانچی نخورده ام نه دروغ گو سگ است امروز با گلی خوردیم .قلیان هم کشیدییم .کمی هم ای نیمه ابری  یک دو سه بسته ماکارونی پختیم و میل نمودیم .داد از گرسنه ماندن .23 روز است که من یک پرس غذا هم نخورده ام .یادش بخیر دیروز عجب چلو گوشت و باقالی خوردیم.درست 23 روز است که بیرون نرفته ام از این خانه  همچون زندان .راستی گفتم که پریروز که رفته بودیم خیابان نظر عجب پالتو های قشنگی اورده بود .درست 23 روز است که شهرزاد را ندیده ام بیچاره سونسولش مریض است .درست 23 روز است که از چای نخورده ام شهرزاد این چایی که اوردی خیلی سنگین است.درست 23 ماه است که اپ نکرده ام 

فقط می خواستم بگویم که من زنده ام اما دیگر حوصله شما بی یخار ها را ندارم که هی التماستان کنم نظر بگذارید

تعطیلات شراره

روز شمار رسیدن به تعطیلی:

هفت روز مانده به تعطیلی: شراره جان تعطیلات را به مشهد بریم؟

شش روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات را به شمال بریم؟

 پنج  روز  مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات را به تهران بریم؟

چهار روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات به سنندج بریم؟

سه روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات به یاسوج بریم؟

دو روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات به کاشان بریم؟

یک روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات را به گشت و گذار در خود اصفهان اختصاص بدهیم؟

روز تعطیلی: شراره من می خوام شش روز تعطیلی را در خونه بمونم و جایی هم نمی رم.

حاضر جواب

گاهی از حاضر جوابی خودم خندم می گیره وگاهی هم گریه

می پرسید چرا خوب براتون میگم اما از اول

از وقتی که به دنیا امدم حاضر جواب بودم چون که طبق امار دقیقی که در پرونده پزشکی ام وجود دارد هنگامی که در این دنیا پا به عرصه وجود گذاشم و دکتر با لبخندی من را به پرستاران نشان داد و گفت نگاه کنید چه دختر قشنگیه !!فورا" به دکتر نگاهی عمیق کرده و زبانم را در اوردم که در زبان نوزادی این گونه ترجمه می شود(ممنون اقای دکتر اما اگه غیر از این میشدم جای تعجب داشت)

از دوسالگی جمله سازی خود را یکباره اغاز نموده و هنگامی که خواهرم را از زایشگاه به منزل اوردند خیلی خونسرد با همان نگاه نافذ  دو سال پیش گفتم:مامان این خاخر منه

مشکلات من با همین یک جمله اغاز شد و همیشه برای یک پرسش نزدیک ده بیست تا جواب دندان شکن در استین داشتم

در سن هفت سالگی برنده جایزه بو قلون  طلایی در رشته حاضر جوابی شدم و در سن ده سالگی جزو ده نفر اول حاضر جوابی در المپاد نخبگان جهان به انگولا رفته و مدال نقره گرفتم

در سن سیزده سالگی با اغاز بلوغ دیگر بار اغاز شروع مشکلات عدیده من و پدر شد و او با این استعداد بالفطره من مشکل داشت و فکر میکرد که من به عمد  اینقدر حاضر جوابی میکنم قافل از اینکه نمیدانست که اگر این استعداد  را در راه اقتصادی یا حتی سیاسی به کار گیرد نونش در روغن است

اما چه کنیم که همین پدر مادر ها هستند که بچه های اخمخ بار می اورند

اما این استعداد من چنان قدرت مند بود که نه تنها پدر نتوانست ان را سرکوب کند بلکه به خاطر سختی های کار لطافت و زیرکی  نیز با این استعداد خدا دادی قاطی شد و به رشد شکو فنده خود ادامه داد

الان که در سن بیست و سه سالگی به سر می برم بیچاره شوهرم!!!!!!

هرچه که میگوید حتی اگر درست هم بگوید چنان با استدلال های قوی مخش را به تاق می کوبم که دیگر یارای مقابله با من را ندارد

خیلی دلم می خواهد که چند مورد از شیرین کاری هایم را براتون بنویسم اما چون ممکنه که شوهر جان هم جزو خواننده گان این پست باشه شرمنده

از این موهبت خدادادی در حرفه ام نیز به کرات استفاده می کنم و همین امر باعث شده که جزو محبوب ترین افراد باشم و اکثر مراجعین را به خود جلب کنم

صحبتی هم دارم برای کسانی که مثل من چنین استعدادی دارند و ان این است که این استعدادی است ظریف و اسیب پذیر که ممکن است که هر ان در سایه اتهامات به ورطه نابودی کشیده شود  برای همین در همه حال

۱-در هنگام حاضر جوابی ادب را رعایت کنید

۲-در مقابل همسرتان از کلمات عزیزم وقربانت شوم و ..... در ابتدای جملات استفاده شود

۳-در همه حال خونسردی خود را حفظ نمایید

۴-در هیچ حالتی از رو نروید

۵-زمان فکر کردن برای پاسخ دادن باید کمتر از صدم ثانیه باشد

۶-اگر مشکلی در این رابطه داشتید با میل من تماس بگیرید

دیگه باید برم  بای

خواب و بی خوابی و خارش ناشی از گزیدگی کک

موقعی که بی خوابی به سرم میزنه دست به قلمم فعال میشه .یه وضوع به ذهنم می رسه و دست هام مثل فرفره روی صفحه کلید جولان میده.مثل یه بازی میمونه برام.بازی کلمات

دوست دارم از همه جا و از همه چیز بنویسم اما همیشه این زمان محدوده که ادم را از انجام کار ها منصرف میکنه

ارزش زندگی را خوب فهمیدم برای همینه که دارم از زندگی  استفاده میکنم

اما بازم وقت کم میارم.داشتم فکر می کردم که اگه ادم نمی خوابید چه خوب بود.اونوقت یه عالمه وقت هم اضافه میاورد.اما گفتم خواب و یاد خواب دم صبح افتادم .اخ که چه لذتی داره خواب دم صبح.چه لذتی داره وقتی که می دونی تا هر زمان که دوست داری می تونی بخوابی و کسی از این بابت سرزنشت نمی کنه .یعنی کسی نیست که سر زنشت کنه.چه لذتی داره وقتی شوهر جون هر روز ساعت شش صبح بیداره میشه و به سر کار میره و تو با لبخنده حاکی از رضایتی از این پهلو به اون پهلو میشی و میدونی که هیچ کس نمی تونه این خواب لذت بخش را از تو بگیره

اه ای خواب صبح دم من به خاطر تو تمام ساعات کارم را بعد از ظهر برداشتم.چون خیلی ازت خوشم میاد.

اه بی خوابی تو هم چیز بسیار خوبی هستی.اگه تو نبودی چه طور می تونستم سی و هفت ساعت نخوابیدن را تجربه کنم بدون این که کک هم در من گزش ایجاد کنه.گفتم کک یاد کک افتادم.تا به حال کک تو تنبونت افتاده؟

دشمنت اون روز را نبینه که کک تو تنبونت بیوفته

خارش از یک نقطه شروع میشه یه ثانیه بعد دو سانت بالاتر یا پایین تر یه خارش دیگه یک دقیقه بعد هفده هجده نقطه دیگه روی بدنت که باد کرده و به طرز فجیعی می خواره

تازه این نقطه ها تا وقتی که تصمیم نگیری که لخت بشی و کک را پیدا کنی ثانیه به ثانیه اضافه میشن

لباس هات را با نا امیدی میتکونی  به امید اینکه اون موجود کوچولویه سیاه را روی سپیدی ملافه پیدا کنی و بعد از کلی جستجو تازه اول مکافاتت هست چون اون بپر و تو بپر باید تا سر حد مرگ مبارزه کنی تا بتونی که گیرش بیاری .تازه وقتی هم که گیرش اوردی مگه میمیره مثل چدن سفته و نمی میره کافی یه لحظه غفلت کنی تا از میان دست های مچاله شدت پر بکشه و دوباره تا صبح زجرت بده

آه کاش می دانستید که چقدر مشکل است این لعنتی را بین دو ناخن خود قرار داده و پرس کنید

همچین که صدای چلغش در امد لبخندی از رضایت بر لب بیاری به شرطه اینکه برادر زادش تو اون یکی پاچه شلوارت نباشه