شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

وقتی خوب فکر میکنم

خنده دار شده حال و روزم...یک دفعه به هم می ریزم و همه را از خود می رانم ....به همه میگویم تنهایم بگذارید....با همه خداحافظی میکنم...بعد تنها می شوم...حالم بد تر می شود...به قول دوستی که دائم گوشزد میکند که تو مسئول  نیستی انگار مسئول زندگی همه شدم...خودم کم بودم چند نفر دیگر هم باری بر  شانه هایم شدند...معمولا اشخاص در این مواقع از دیگران کمک میگیرند...من همه را از خود دور میکنم و میخواهم به تنهایی همه چیز را عهده دار شوم...وقتی خوب فکر میکنم می بینم که همه به فکر خودشان هستند و من به فکر همه...از درسم ،تفریحم،اعصابم برای همه مایه می گذارم...بعد هم مثل تمام این سال ها فراموش میشود...هرچه با خود کلنجار میروم باز هم نمی توانم که به دیگران فکر نکنم...میگذرد...میگذرد...میگذرد....

زانکس با شراب نخورید

پیشنهاد از شهرزاد بود که یه مهمونی ترتیب بدیم.خیلی وقت بود که همه یه جورایی دپرس بودیم.من قبول کردم.سه نفر بیشتر تو لیست دعوتیام نبودن…شیوا …گلفام…نگار…اما لیست دعوتی های خواهرام بالا بود….همه چیز مهیا بود…بیست نفری مهان داشتیم…تا دیر وقت مشغول تدارک بودیم.از صبح تلفن ها شروع به زنگ خوردن کرد.کنسل….کنسل…کنسل…شیوا پروازش جلو افتاده بود….گلفام میخواست بره خرید عید غدیر!!کنسلی ها بیشتر و بیشتر شد….اخر کارشقایق با دوستش تماس گرفت وگفت هر کس دم دستش رسید بیاره…وگرنه دو هفته غذا داشتیم… شهرزاد اصرار داشت که بی خیال مهمونهای بی ملاحظه بشیم و عشق کنیم…برای من تفاوت زیادی نداشت..استاد 3تارم هم کلام را کنسل نکرده بود…اوضاع خنده دار شده بود…به نگار زنگ ز دم گفتم دیرتر بیاد…مهمان ها یکی کی اومدن…من حتی نمیشناختمشون!از همه قشری بودن…مراسم معارفه که تمام شد کم کم یخ ها اب شد…زیاد بد هم نبود اشخاصی مهمونت باشن که نمیشناسیشون….راحله سیگاری تعارف کرد….گفتم باید برم کلاس …خیلی راحت بود….انگارسال ها من را میشناسه…پکی به سیگارش زد و گفت من فقط تو مهمونی هایی که فقط خانمها هستن سیگار میکشم…یا اگر شوهم برام روشن کنه…احساس کردم رد کردن تعارفش معذبش کرده…خندیدم وگفتم  منم همین طور…میدونی که…اینجور کلاس ها را ادم یکم باید ملاحظه کنه…اهی کشید گفت اره…امان از این ارشاد و ج.ا….هه مشغول پذیرایی از خودشون بودن…

سینا را صدا کردم….ماشین ندارم …منو ببر کلاس…میکاپم زیاد نیست؟سینا حوصله ندارم….زود باش دیر شد…سینا برادریه که همیشه میشه روش حساب کرد….15ساله که باهم زندگی میکنیم…از وقتی بابا و عمو این خونه را خریدن….حوصله ندارم سر کلاس زود نت را میزنم و درس نو را از بر میکنم…مهمان دارم استاد….خوش بگذرد!نگار منتظرم ا ست…وای نگار اگر نمیومدی دق میکردم…نگار هم از دیدن مهمان ها جا می خورد….گیلاس شراب به دستش میدهم…نمیخورم بچه شیر میدم یعنی…یکی انطرف فال قهوه میگیرد…یکی تاروت….عده ای میرقصند….من ونگار هم به شر ایط میخندیم…مامان سر میزند و یرود…خانه را دود برداشته…گیج میزنم کم کم…انگار شراب و قرص های اعصابم با هم نمیسازند…نگار میرود…بچه اش بهانه گرفته…روی کاناپه لمیده  به دیگران نگاه میکنم…شراره چقدر بی بخاری…میخندم….بحث شروع میشه…چکار کردی؟همه مردا یه جورن….اون خوب خوبشونم دسته خنجر یزیده…جرعه ی دیگر…سرم را لابلای دستانم پنهان میکنم….ناراحت شدی…نه ناراحت برای چی؟مگه من وکیل اقایونم؟
رفتی تو فاز غم؟!نه…همهمه میشنوم….به سمت اتاق میروم…روی تخت می افتم….صدای مادر.باز هم افراط کردی؟چشمانم را باز میکنم…یک عالمه چشم نگاهم میکنند….یکی حوله ی خیس به صورتم میکشد….میخوابم….از ان خواب قشنگ ها…مهمان ها رفته اند وقتی چشمم را باز میکنم…با صدای گرمی خواب از سرم میپرد….شارژ میشوم….بابا میگوید شنگولی؟اره…هستم….بابا مهمانی خنده داری بود جات خالی…فردا بریم کوهنوردی؟همه چیز قشنگه این روزا….نتیجه اخلاقی…زانکس با شراب نخورید!

کسی هست که به من نه گفتن را بیاموزد؟

 
گاهی می نشینم و ساعت ها فکر میکنم که سرچشمه ی هم ی مشکلاتم از کجا اب می خورد....و به این جواب می رسم که نمی توانم به خواسته های دیگران جواب منفی بدهم...گاهی انقدر برایم سخت می شود که روز ها لقمه را دور سرم بچرخانم تا به طرف بگویم که جوابم منفی است و در اخر باز هم نمی توانم خواسته ی خود را به وی بفهمانم و ناچار تن به چیزی میدهم که قلبا راضی به انجام ان نیستم...گاهی می خواهم تنها باشم...کافی است بگویم که می خواهم تنها باشم...تنهایم بگذارید...اما اینقدر دلیل و منطق می اورم و اینقدر جواب پس می گیرم که می گویم به جهنم ....باشد ...قبول...تنها نمی مانم...گاهی فقط یک نه گفتن مرا راحت می کند از همه ی تعلقات...اما نمی توانم نه بگویم....اگر یک بار به کسی جواب منفی بدهم تا روزها عذاب وجدان میگیرم...و جالب اینکه افرادی که از این عادت من سوئ استفاده کردند کم نبودند...در زندگی...در شغلم...در احساسم....که البته هیچکس هم مقصر نبود الا خودم...کسی هست که به من نه گفتن را بیاموزد؟