شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

یک مهمانی سید و ساداتی

باز هم یکی از همان مهمانی های اجباری...اینبار به  خاطر پدر که فکر نکند که من منزوی شدم....خوب من منزوی شدم...حتی با رفتن به یک مهمانی چیزی تغییر نمی کند..اما گفتم با توجه به این که امپر فشار خون پدر به عملکرد من در طی روز بستگی دارد به این مهمانی بروم...داخل می شویم...نزدیک هفتاد یا هشتاد نفری خانم هستنئ...اقایان طبقه فوقانی....به مادر می گویم مجلس زنانه است ...چرا همه حجاب دارند...می گوید لابد مو هایشان را نیاراسته اند...جوان تر ها طبق معمول همیشه برایم پشت چشم نازک می کنند و مسن تر ها نجوایی در گوشی...سلام و احوالپرسی های روتین و لبخند های زورکی من...مادر هر بار با نزدیک شدن خانمی به ما معرفی میکند...

شراره....ایشون خانم اقای حسینی هستند....خوشبختم...

شراره این خانم ...خانم اقای حسینی هستند...حال شما چطوره....

خانم حسینی را که میشناسی...مشتاق دیدار!!!!

حاج خانم حسینی...دختر بزرگم شراره هستن....مشعوفم...

به مادر می گویم ...این چه معارفه ایست...این ها که همه یک فامیل دارند...

 یک ساعتی طول می کشد تا خانم های حسینی را سلام و لبیک بگویم...

ارام به مادر می گویم در عمرم اینقدر سادات و اولاد پیغمبر را یکجا ندیده بودم...ما در این مهمانی چه می کنیم ا... و اعلم...

یک مهمانی سالانه است که خانواده ی حسینی میگیرند هر سال و ما را هم بنا به نمی دانم چه دلیلی  دعوت کرده اند...

همهمه...ونگ ونگ چند نوزاد....جیغ جیغ چند بچه که دنبال هم می دوند...نگاه های زیر زیرکی یا زور زورکی...من و شهرزاد از بی حرفی روی اورده ایم به قضاوت در مورد میکاپ های نو عروسان خاندان ...به شهرزاد می گویم...بس است...فکر می کنم این چیز ها که می گوییم همان حرف های خاله زنکی باشد...دست زیر چانه...به گل های قالی خیره می شویم...شام می خوریم....چند دقیقه بعد....صدای اقایان...دنبال حاج خانم ها می گردند...خداحافظ...خداحافظ شما....انگار همه منتظر شام بوده اند...

نه مثل مهمانی های ما که شب نشینی نام دارد....و تا دیر وقت ...تا نزدیکی های صبح...انقدر فضا گرم  است که کسی دل نمی کند از محیط...

خوشحال لباس می پوشیم...ترافیک سنگین خروج مهمان ها...

شراره اقای حسینی هستند...خوشبختم...

اقای حسینی را دیدید؟؟؟بله ...خوشحالم از دیدنتون...

اقای حسینی را یادتون هست...بله ...حالتون چطوره...

اقای حسینی شراره یادتون هست!!!!

و در اخر....اقای حسینی اصلی را که می شناسم می بینم....با ان نگاه گرم...صورت مهربان...اینبار خوشحال می شوم از دیدن یک اقای حسینی...به گرمی دستش را می فشارم...بابت امدنم تشکر میکند...شاید تنها کسی باشد که می داند با تحمل چه فشاری به این مهمانی امده ام...با همان نگاه گیرا و پدرانه اش بدرقه ام میکند...

کابوس تمام میشود...می ایم...چند عدد قرص نا قابل اعصاب...یک خواب مصنوعی پس از یک مهمانی دشوار

دهه ی مبارک فجر

همیشه بهمن ماه را دوست داشتم به خصوص این دهه ی مبارک فجر را، چرا که ده روز تمام در اصفهان زیبا از ساعت کلاس هایمان می زدند و برای این ده ی خجسته جشن های انقلابی می گرفتند و ما هم خشنود از این که به جای کلاس فیزیک و ریاضی و زیست یا به هنر نمایی های برگزار کننده گان جشن می نگریم  و یا در حالت بهتر دور از چشم مدیر و معاون د ر گوشه ای از حیاط مدرسه این یکی دو ساعت را با هم گل می گوییم و گل می شنویم تا دوستان خبرمان کنند که این جشن پر بار و فرخنده تمام شده یا این که مدیر مدرسه از صدای خنده مان جایمان را کشف کرده و با تهدید که این ترم انضباط ندارید ما را به داخل سالن جشن ببرد و با معرفیمان به عنوان دانش اموزان خاطی در اولین ردیف تماشاچیان بنشاند که معمولا هم با تشویق بی اندازه ی حضار مواجه می شدیم و تعظیمی کوتاه و مودبانه و خشم مدیر و نطق دو ساعته اش در مورد دانش اموزانی که ارمان های انقلاب را فراموش کرده اند!!!! در یک مورد مدیر تصمیم گرفت که با استفاده از روش های متمدنانه تر ما را مسئول برگزاری یکی ا ز روزهای این ایام پر شور و خجسته کند...یک نمایش طنز....و ما هم از خدا خواسته قبول زحمت نمودیم و تایم بیشتری را با دوستان در کنار هم به ارمان های انقلابیمان!!!رسیدگی میکردیم..(((مانده ام که چگونه در دانشگاه قبول شدیم)))تا اینکه مدیر برای نظارت دبیر پرورشی عزیزمان را نزد ما فرستاد و ما هم که بعد از دو هفته چیزی اماده نکرده بودیم کمی دلقک بازی در اوردیم و حاجیه خانم فرمود که این مورد قبول نیست و نمایش طنز شما باید پیام اخلاقی داشته باشد و خون شهدا و ایثار رزمندگان اسلام و اهداف این انقلاب عزیز و باشکوه را در این نمایش بگنجانید!که با انتشار این نظریه متفکرانه حضرت خانم ،انقلابی میان دانش اموزان انقلابی به وقوع پیوست و نمایش ما قبل از اجرا یکی از پر طرفدار ترین نمایش های ده ی هفتاد شد و در زنگ های تفریح ازدحام جمعیت در محل تمرین ما باعث اختلال در نظم مدرسه میشد.چرا که بازیگران این مرثیه خاطیان همیشه در صحنه و به قول دوستان امروزی، از اغتشاشگران همیشگی بودند و پیام پیامی انقلابی  و عظیم بود که همگام با اهداف این جنبش الهی  هیچ چیز خاصی را به بیننده منتقل نمی کرد جز چرندیاتی که هیچ سناریو و داستانی را دنبال نمی کرد و فقط بهانه ای بود برای فرار از کلاس...هر چند این نمایش هیچ وقت اکران نشد ولی بهمن فرخنده ی اخرین سال دبیرستانم بهترین فرصت را به من داد که ساعت های زیادی را بدون نگرانی با دوستانم بگذارم ان هم با اجازه ی مدیر مهربانم!!!

شاید....

هر موقع بحرانی نیست و خیال می کنم که همه چیز همیشه همین طور خوب می ماند ....باز هم حال و روزم بهم می ریزد...شاید این بار بی دلیل....شاید تنهایی است که اذیتم می کند...اما مگر نه اینکه من عاشق تنهایی ام؟؟؟کمی دلتنگم....دیروز بیرون بودم....گفتم حال و هوایی عوض کنم....اتفاقی از جلوی خانه ام رد شدم...که دیگر خانه ی من نیست...غروب افتاب و هوای ابری و نمای رومی خانه که صحنه را غمگین تر می کرد همه دست به دست هم دادند تا همان جا ماشین را پارک کنم و چند ساعتی را خیره به خانه ای که هیچ خاطره ی خوبی از ان ندارم بمانم.....ساکنینش در حال جنب و جوش بودند...چراغ ها روشن بود و سایه ها در رفت و امد...بر عکس زمانی که هر موقع از کار بر می گشتم ...همه جا تاریک بود و هیچ صدایی هم شنیده نمی شد...

ندایی در گوشم اهسته تکرار می کرد...ایا اشتباه نکردی؟؟ایا بهتر نبود هر چند سخت ادامه می دادی؟

پر میشوم...پر از خالی می شوم...نه...نه... کارم اشتباه نبود...اینجا هیچ دلبستگی برای ماندن نداشتم...من سعی خودم را برای بهتر زندگی کردن و زندگی ساختن کردم...نتیجه نداد...

اولین روز که به این خانه امدم ...به مادیات گفتم ...شاید شروعی دوباره باشد...بیا هر چه بود را فراموش کنیم...از نو شروع کنیم...قبول کرد...من دل خوش...فقط چند روز...با این حال دو سال سرد و سخت را در همین خانه گذراندم...خانه ی زیبای من...گل های قشنگم....زندگی من....

نمی خواهم که برای گذشته ای که حتی چیزی برای افسوس خوردن ندارد اشکی بریزم...

هوا تاریک شده... و من هنوز خیره مانده ام....باید رفت.... دور میشوم....

در این مدت هیچ چیز و هیچ نشانه ای مرا اذیت نمی کرد الا مادیات...چند روز است که بعضی خاطراتم زنده میشود و رنجم می دهد...بعضی مکان ها بعضی خیابان ها...نمی دانم...

شاید بگذرد...شاید...شاید....

خفقان

من دچار خفقانم
خفقان…
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی …
سر کوهی…
دل صحرائی …
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند

زندگی در مملکت گل وبلبل...

حکایت مملکت ما شده هر دم از این باغ بری می رسد...تازه تر و تازه تری میرسد...اگر لایحه ی جدید تصویب شود خوش مردانی مثل مادیات می شود. دیگر راحت همسر اختیار میکنند و زن اول هم اصلا به حساب نمی اید... هشت ماه پیش به دنبال رسیدن به چه اهدافی برای حقوق زنان  بودیم و حال به انتظار نشسته ایم تا اخرین حقوق انسانیمان را هم از ما دریغ کنند....گاهی از اخر عاقبتمان می ترسم....نه امنیتی...نه حریم شخصی ...نه  اعتنایی به حقوق انسانیمان...با یک دنیا تبعیض...یک دنیا خرافه و ریا....افکاری پوسیده و متحجرانه که فرمانروایی می کند....این روز ها ...به من که تا این حد راکد شده ام خیلی سخت می گذرد....انگار دیگر نمی توانم پای قول هایم که به پدر دادم بمانم...برای دست روی دست گذاشتن و اه کشیدنم زود است.....در طبیعتم نیست که بگذارم سرنوشتم به دست دیگران نوشته شود....و بگذارم تا مسیر اب مرا به هر جا که خواست بکشاند...خلاف جهت رودخانه شنا کردن هر چند سخت اما راضی ترم میکند...لابد حتی اگر به نتیجه ای هم نرسیدم سعی خود را کرده ام....و یک عمر از پوچی خود حسرت نمی خورم....من باز میگردم ...به میان همراهانی که هر چند سخت...اما برای ارمان هایشن تا پای جان ایستاده اند.....

من ….

 از انتقاد متنفرم شاید این بزرگترین عیب من باشد…چون وقتی می خواهم از کسی انتقاد کنم هزار اسمان ریسمان به هم می بافم تا از انتقادم ناراحت نشود  برای همین انتقاد های تند اذیتم میکند…لجباز هم هستم…کودک درونم از لجبازی عشق میکند…زود رنجم اما پنهان میکنم و عادت بد ترم این است که همه چیز را پشت یک لبخند پنهان می کنم…زیر بار حرف زور نمی روم …وقتی افسرده می شوم دوست ندارم کسی کنارم باشد ،دوست  دارم تنها باشم.گاهی زود از کوره در می روم .خواب را دوست دارم….شب زنده داری را می پرستم…مو هایم را خودم کوتاه می کنم چون خیلی از خود راضی هستم .کتاب خواندن را دوست دارم .در مجالس ابراز فضل نمی کنم و معمولا حرف نمی زنم…برای همین همه در اولین دیدار من را مغرور و متکبر می شناسند در دومین دیدار گرم و مهربان وارام و در دیدار های دیگر شلوغ و غیر قابل تحمل!!از این که می شنوم سنم کمتر نشان می دهد خوشحال میشوم و دوست دارم تا ده سال اینده تغییر شکل ندهم.اما دوست دارم دائم شکسته نفسی کنم.دو شخصیت کاملا متفاوت دارم…شاید دو سن مختلف…گاهی بیست و پنج ساله ای که پخته تر به نظر میرسد و گاهی پنج ساله ای که از هیچ شیطنتی سر باز نمی زند.چون هر دو وجه از و جودم را دوست دارم هر دو را حفظ کرده ام.اهل نق نق کردن نیستم اما زود قهر میکنم…بدی ها دیر یادم می رود اما وقتی یادم رفت  هرکاری می کنم یادم نمی اید….حافظه تصویری ام بسیار قوی است متاسفانه و خاطرات را از دو سالگی ، به خاطر دارم…اما اسم ها زود یادم میرود…مخصوصا نویسنده های کتاب ها و کارگردان فیلم ها …ذاتا اشپز خوبی هستم اما افتخاری به اشپز خانه میروم.غذا را با افرادی می خورم که از غذا خوردنشان لذت میبرند.از غرور کاذب متنفرم اما گاهی خودم دچارش میشوم.حسادت نمی کنم و افراد حسود به خنده ام می اندازند.چند بار حسادت کردم مخصوصا یکبار به مادری که سرش به نوزادش گرم بود حسودی کردم …حتی از شدت حسادت شب گریه کردم….نسبت به پیشینه خانوادگی ام زیادی خشکه متعصب هستم و معمولا گارد میگیرم که اخلاق خوبی نیست.از تلفنی حرف زدن با دوستانم متنفرم و اگر مجبور شدم معمولا فقط گوش میدهم .اما گاهی پر حرف میشوم و در اخر از اینکه اینقدر حرف زده ام خجالت میکشم.شوخ طبعی پدر و کمال گرایی مادر از من ادم عجیبی ساخته که با هزار عیب یک حسن دارد که به تمام مشکلاتم در زندگی واقعی با یک طنز نگاه می کنم و چیز هایی که معمولا باید به گریه بیندازدم را با یک شوخی پشت سر می گذارم و از خنده دیگران درد هایم التیام می یابد!!!با هر چیزی که خوشحالم کند خوشحال میکنم خودم را،اما گاهی هم خود ازاری می کنم و زندگی را به خود سخت می گیرم و مدتی را با کشتی هایی غرق شده در دنیای ماتم زده ی خود سپری می کنم اما معمولا کودک درونم دستم را می گیرد و از این حال و هوا بیرون میکشد…در این مدت اخیر یاد گرفته ام که قدر عمری که در گذر است را بدانم و کمتر زمانی شده که به بطالت بگذارم.الگوی خوبی برای بچه ها نیستم و شیطنت های مختلف یادشان می دهم.دیگر رفتار هایم غیر قابل تحمل است.از اسمم بدم می اید.از کمانچه بیشتر از ستار خوشم می اید. قبل از حضور در کلاس گاهی ایندرال می خورم تا دستم نلرزد….همیشه جوری وانمود می کنم که خواهر هایم فکر کنند که یک راز بزرگ را از کودکی به انها نگفته ام و وقتی اصرار می کنند لذت میبرم. خیال باف و رویا پرداز هم هستم… بهتر است بیشتر از این افشا گری نکنم!!!!

**خورشید بانو هم نوشت

**امیدوارم درس خواندم جدی تر دنبال شود...این هفته که  به بیماری گذشت...

...مامان میدانم که میخوانی....من را ببخش....

این نوشته سرشار از انرژی منفی است...توصیه به خواندن نمیکنم...

انقدر ها هم حالم بد نیست...یعنی وقتی فکر میکنم شرایط از روزهایی که در خانه ی مادیات بودم بهتر است...اینجا اگر مریض میشوم.. کسی هست که بر بالینم بیدار بماند..یا داروویی برایم بگیرد... مادری هست که مراقبم باشد و دارو گیاهی دم کند و تا صبح  بالای سرم مراقب باشد که تبم بالا نرود...وقتی مریض میشوم تنها نیستم مثل همه شب هایی که در این مدت در تب میسوختم و به اتاق مهمان می رفتم تا صدای سرفه ام مادیات را بیدار نکند تا صبح سر کار برود.اینجا وقتی بیمارم با من مهربانی میکنند......اینجا وقتی مریضم خانه را خلوت میکنند. همه از من حمایت میکنند ... اینجا خیلی خوب است...یک گرمای خاص دارد...دیگر شب ها اشک هایم داغ داغ از گونه ام نمی چک دتا سرمای روحم را قلقلک بدهد...دیگر از تنهایی هایم چماله نمی شود...دیگر از فاش شدن راز بزرگم که اقبال کوچم بود نمی هراسم...اقبالم هم انقدر ها که فکر میکردم کوچک نبود...اینجا یک کوه بزرگ هست به اسم پدر که هرچند هر از گاهی  سنگریزه هایی از ان بر سرم  میریزد و من ناشکرانه  سر و صدایم بلند میشودغافل از این که شاید هشدارم میدهد از سنگ هایی بزرگ که شاید در اینده بر سر راهم بیندازند دیگران.و یادم میرود از بهمنی که روی سرم فرو ریخت و پدر ناجیم شد...اینجا خورشیدی هست به نام مادر...صبور...که ارام نظاره میکند...ارام میتابد...ارام میگرید...و ارام در بر میگیرد طفلی را که به خون دل بزرگ کرد و طفل بزرگ شد و خون به دلش کرد....من در این مدت صدمات زیادی خوردم....رنج هایی زیادی کشیدم  اما هیچ زمان به اندازه ی وقت هایی که مادر گریه میکند بخاطر من، قلبم به درد نمی اید...این مدت با زبان استعاره از درد هایم مینوشتم اما انگار دیگر نمی توانم اینگونه بنویسم...چطور و به چه زبان اشک هایی را توصیف کنم که من مسببش هستم...وقتی مادر بغض میکند صورت معصومش ،معصوم تر میشود...موهایی که سفید شد...چین و چروکی که بر صورتش افتاد...دشنه هایی است به قلب من و فریادی در گوشم....تو باعثش شدی....تو ...تو.....یکجور هایی من اینه ای بودم از انچه که مادر میخواست باشد و نتوانست...من امروز سر افکنده ام....هیچ موقع توان این را نداشتم که به مادر بگویم که دلم نمی خواست چنین اینده ای داشته باشم...که تو را اندهگین ببینم...دلم میخواست زمان به عقب برگردد نه بخاطر من به خاطر تو ...هیچ زمان جسارت نداشتم که به پایت بیفتم و طلب بخشش کنم...به خاطر هر تار سفید مویت...هر لحظه ای که بخاطر من غمگین شدی...ببخش که چند سال بیشتر نتوانستم که از تو مخفی کاری کنم...ببخش که تحملم کم بود...هرچند تو مادر بودی و از نگاه من همه چیز را میفهمیدی و شلوغ پلوغ بازی ها و قهقهه های من تو را فریب نمیداد...انکار های من...و یک نگاه تلخ تو ...و من میماندم و یک  شب و ارزوی اغوش مهربان مادرم ، باز هم اشک های لعنتی ام....اشک هایی که انروز مادر مادیات به انها میخندید...که من نمی خواستم که گریه کنم  اما نمی شد...انروز که مادر تکیده و در سکوت  اشک میریخت....چرا که بلد نبود چیزی جز ابروداری....روزی که هیچکس سه سال زندگی را نمیدید...هر چند تلخ...اما محترم...همه منفعت میجستند بر سر پیکر بیجان زندگی ام...زندگی ام...اینجا خیلی خوب است...از هر جایی امن تر است...اگر خودسانسوری نمی کردم شاید غمگین ترین مرثیه امشب نوشته میشد....نمی خواهم خیلی از درد هایم را کسی جز خودم بداند...مامان میدانم که میخوانی....من را ببخش....


پیتیکووو پیتیکوووو....بتازان

 

این متن نه ویرایش شده و نه غلط های املاییش تصحیصح شده و نه از کسی مبخواهم چرندیاتم را بخواند و هیچ چیز نمی خواهم...احساسات چند ماهه ام سر به فلک گذاشته...فقط نوشته ام بدون هیچ قاعده ای...تخلیه ی روانی...چرا که تنهایم و ضربه های پی در پی ویران ساخته...بر من خرده مگیرید....

همه ی کار ها را ترتیب اثر داده ای...جعل امضا کردی...سهم مرا از شرکت بالا کشیده ای ، یک لشکر ادم اوردی که تالاپ و تولوپ دست روی قران بگذارند که این بابا فقیر است...ندار است...کارگر است...ماهی سیصد تومان بیشتر حقوق ندارد...ماشین...ای بابا سندش کو؟؟؟خانه؟؟؟این مرد شب ها زیر پل می خوابد...کارتون خواب است...موبایل؟بیا ببین مال مادرش است...از روی دلرحمی داده دست فرزند...تمکین نمی کنی؟چرا؟شاهدت کو که به قصد کشت زده تورا...مدرک پزشکی قانونی !!!!چیزی را ثابت نمی کند...خودزنی کردی لابد...شاهد داری؟چرا ساعت دوازده نیمه شب شاهد نداشتی در اپارتمان شخصیت؟قران بیاورید...وضو دارید...برو وضو بگیر....قسم بخور به قران که جز حقیقت چیزی نمی گویی....قسم میخورم....به قران نزدمش اقای قاضی...من نوازشش کردم...لبخند میزنم...قاضی نگاه می کند...تعهد بدهد میروی سر خانه و زندگیت؟تعهد می دهی؟ نزدم جناب قاضی که بخواهم تعهد بدهم...می دانی ناشزه یعنی چه؟ زن می گیرد و موهای تو مثل دندانهایت سفید میشود و هیچ قانونی نیست که نجاتت بدهد...میروی سر زندگی ات؟؟؟؟یک هفته برو اگر نمردی اگر نکشتت برگرد.جای نگرانی نیست محرم است گویا دیه قتل دوبرابر است...یک حقوق کارگری دارم جناب قاضی...یک الونکی میگیرم بیاید سر زندگی اش...پیمان کار قدر ما حقوق کارگری دارد؟در شرکت پدرش ابدارچی است !!!!لبخند موضیانه ی وکیلش روی اعصابم می رود....دارد زیاده روی می کند....نه لعنتی دیگر جلوی تو اشکی نمی ریزم....صدای خشمگین و نا اشنایی از گلویم  بیرون می اید...جناب وکیل....تو در اتاق خواب ما بوده ای که اینقدر مانور میدهی...عقب میکشم...نمی دانم باید خشمگین میشدم در این لحظه یا نه؟نکند فقط می خواست مرا خشمگین کند...سپردمت به همان قرانی که حتی میدانم به ان اعتقادی نداری...فقط در ماه های محرم و رمضان در جیبت می گذاری..ان ماه هایی که ریشت بلند میشود و سیاه میپوشی و مهندس ناظر ها را هر روز جمع میکنی و اطعام میکنی و نذری میدهی و در اخر یکی یک سکه در جیب های مبارکشان می گذاری تا صورت وضعیت هایت را به موقع بگیری....اه...یادم نبود ...تو الان دیگر یک کارگر ساده ای...خوب است که تنها چیزی که از تو نمی خواهم پول است...من که از روز اول گفتم مهرم حلال جانم ازاد....ناشزه...این اسم مرا می ترساند....زن من خوشگل است....زود شوهر پیدا میکند...راستی تو غیرت هم داری؟هنوز که زن تو ام لعنتی....هنوز که توی بی رگ باید غیرت مرا بکشی...جناب مادیات دارد ان روی ارامم تمام می شود...شانزده ماه است که تحمل کرده ام رفتار هایت را...شانزده ماه...یک روز به مادر می گفتم که اشکالی ندارد که فرزند طلاقی...گناه داری...بعد ها هم گفتم که اشکالی ندارد که سه بار از طرف مادر فرزند  طلاقی و سه بار از طرف پدر..گفتم بچه چه گناهی دارد که در این خانواده به دنیا امده..مادر، خجالت کشیده راستش را بگوید...ماست مالی کردم همه ی دروغ هایی که به من گفتی...تف سر بالا...حکایت خودم کردم که لعنت بر خودم باد... هر کجا رفتم از گوشه و کنار ندا ها به گوشم رسید که شراره مغز خر خورده با این دیو ازدواج کرده...فلانی مادیات را که کنار شراره دید دو ساعت گریه کرده...فلانی گفته شراره چطور قبول میکند صبح که از خواب بیدار می شود همچین کسی را کنارش ببیند...گفتم ظاهر که مهم نیست ...باطنش اصل است...اگر صورت ندارد سیرت که دارد...چرا حسن هایش را نمی بینید؟ کدامین حسن شراره ی لعنتی....به همه دروغ به خودت هم دروغ؟دروغ ...دروغ ...دروغ...مادیات دروغ بگوید...شراره سرپوش بگذارد...جلوی همه بایستد که مادیات خوب است ...شما اشتباه میکنید....غروررررررررر......شراره غرور نابود کرد عمرت را...به جهنم که نرگس و پری و لاله و نسیم و مژده و علی و رضا و افشین و خاله و عمه و دایی و این و ان چه بگویند...این ادم سادیسم دارد...تو را شکنجه می دهد..از زجر کشیدنت میخندد...این ادم برای سر پوش گذاشتن بر ناتوانایی هایش تو را میزند...لعنتی...این که دارد می رود عمرت است....لعنت به غرورت...لعنت به غرورت...که وقتی جریحه دار شد کورکورانه ازدواج کردی...کورکورانه ادامه دادی...این کبودی جای مشت نیست..در راه دانشگاه تصادف کردم...این یکی توی باشگاه...نه حالا نمیتوانم به مهمانی بیایم....جراحاتم را میبینید...چی؟مشکل؟چه مشکلی؟داری میرویم سفر...کجا؟جهنم....ماه عسل...اخ میدانید که مادیات درگیر چند پروژه است...بعدا...ماه عسل؟اینجا که پزشکی قانونی است...دو ماه...فقط دوماه از ازدواجت گذشته...خوب میشود ...مدتی طول میکشد که زندگی گذشته اش را فراموش کند....نامه های عاشقانه اش به پگاه خواهر ناتنی اش...احیانا" زیر این شعر های عاشقانه اسم تو نبود....نگاه کن تاریخ مال قبل تر است...این شعر ها مال پگاه است نه من...خنده دار است...گریه کنم؟به جهنم این ها مال گذشته است...الان من در زندگی اش هستم....مطمئنی؟نمی دانم...چشم ها را باید بست...جور دیگر باید دید...سرد..بی روح...دلم یک بوسه ی عاشقانه می خواهد...دلم یک اغوش امن میخواهد...جای ماشین حساب توی تختخواب نیست...انقدر مشغول دودوتایی که خوابم می برد و صدای سر انگشت هایت روی صفحه ماشین حساب لالایی غمگینی میشود برای اخرین لحظات هوشیاریم در شبی غمگین تر...و صبح که بیدار میشوم رفتی به شوق پول...و خوشحالم که باز هم یک شب دیگر مثل تمام شب های ازدواجمان هم اغوش حساب پس اندازت شده ای..نه من که هم اغوشی بدون عشق را حتی زیر لوای چند تکه کاغذ تجاوز میدانم...و غمگینم چرا که تنهایم و باید به همه بگویم که مثل کوه پشتم هستی...بتاز...بتازان...شانزده ماه است که میتازانی ....چند هفته صبر کن...شاید بی حساب شدیم...ققنوس وجودم پیر شده و وقت است تا بمیرد واز مرگش تو،فقط تو بسوزی و اتش بگیری ...بلکه بار دیگر اسوده متولد شود ....


من به خودم باز میگردم....

امروز چیزی را پیدا کردم که مدتی بود گم کرده بودم....چند وقتی بود که ندایی که همیشه با من در ذهنم سخن می گفت و به گفته هایش ایمان داشتم با من حرف نمی زد....اما امشب نا گهان فریاد زد......در قبال کار هایت از کسی متوقع نباش....ناگهان به یاد کذشته افتادم....گذشته ای که کاملا فراموش کرده بودم...گذشته ای که از دیگران هیچ توقعی نداشتم و هر کاری را به خاطر احساس خوبی که به من می داد انجام می دادم و روز گار چه خوب و چه بد بر من خوب و راحت می گشت...چون من احساس خوبی داشتم...کتاب هایی که می خواندم..همه به اتفاق مرا تشویق به ادامه ی این روند می کرد....تا اینکه گوشم به حرف های دیگران عادت کرد:نگذار از تو سوء استفاده کنند...کسی بابت کار هایت از تو تشکر نمی کند...احمق نباش در این زمانه به این کار ها بهایی نمی دهند...نمی گویند طرف انسان است....می گویند خر است....بیچاره از تو سواری می گیرند...و این شد که کم کم دیگر کسی نتوانست از من سوئ استفاده کند...یا حد اقل کم تر شد...اما دیگر احساس خوبی نداشتم...اسمش را هرچه می خواهند بگذارند..بهای این که من انجور که می خواهم زندگی کنم و رفتار کنم سنگین است اما به لذتی که میبرم می ارزد...بگذار به من بگویند احمق...بگذار فکر کنند که از من سوئ استفاده می کنند..من به خودم باز میگردم....حرف های راوی هم خیلی اینروز ها در ذهنم مرور میشد...من در برابر رفتارم از دیگران هیچ انتظاری ندارم....اینجور راحت زندگی میکنم ...برای خودم ادم خوبه ی داستان می شوم و برای دیگران بگذار احمق جلوه کنم...

من با زندگی خودم چکار کردم؟؟؟؟

این سئوالی است که من اینروز ها از خودم می پرسم....

من با زندگی خودم چکار کردم؟؟؟؟

غم انگیز است اما انگشت اتهام به سوی خود گرفتن عادت این روز  های من شده است...شاید پاییز است که نشاط را از من گرفته ....هر چه هستم،روز هایی افسرده را می گذرانم...من از عمری که با جناب مادیات فنا کردم پشیمانم...پشیمانم...من با زندگی خود چه کردم...چقدر یک انسان می تواند احمق باشد...چقدر می تواند کلاه همه چیز دانی بر سر بگذارد و زندگی خود را بر باد دهد...چقدر می تواند ساده باشد...و فکر کند که ساده نیست...پانزده ماه از اخرین روز می گذرد و نمی دانم که تا چند وقت دیگر باید در پست هایم از شخصیت مرموز جناب مادیات حرف بزنم...شخصیتی که انچنان هم مرموز نیست...اگر در بحر شخصیتش کنکاش کنی جز یک پوسته ی  تو خالی چیزی نمیشود جست...پنج سال از زندگی ام را برای تربیتش و ارتقائ  روابط اجتماعی اش صرف کردم ....هر چند مربی خوبی بودم و اکنون برای خودش فکر می کند جایی خبری است و مردم هم!!!!اما یک معلم همیشه ترفند هایی را برای روز مبادا نزد خود نگه می دارد!!!تقریبا پدر قانع شده بود که جناب مادیات اصلاح شدنی است... من که زیر و زبر اخلاقش را می دانستم برایم کاری نداشت که کاری کنم که با دوکلمه از من شخصیت واقعی اش را نشان دهد و واژه هایی را که عمری سپری کردم و خون دل خوردم تا از دایره المعرف ذهنش حذف کنم را به یادش بیاورد...نه اینکه گناه از او باشد...گناه از من بود...هیچ کس تغییر نمی کند...اصول اخلاقی در کودکی شکل میگیرد نه در سی  سالگی و حالا سی و پنج سالگی...من زیادی  خوش باور بودم...من با زندگی خودم چه کار کردم....هیچ...من بچه ای بودم که زود عروسک هایم  خاک گرفتند....هر کاری را زود تر از موعودش شروع کردم...همیشه و در هر امری...این هم یکی از ان کار ها بود... که همیشه یک سئوال از خودم میپرسم که این همه مدعی عقل ان زمان کجا بودند؟مگر نه اینکه شاهد و ناظر بر روند زندگی من بودند...پس چرا ان موقع این همه دلیل و منطق عرضه نمی کردند؟اه ،من ادمی نیستم که فرافکنی کنم مشکلاتم را....باز هم می پرسم...من با زندگی خود چه کردم...

باران شراره را خاموش می کند

سر پیری و معرکه گیری؟حالا موقع قهر کردنشونه؟دیگه سن و سالی ازشون گذشته....از تو یاد گرفتن؟چطور تو این شرایط گذاشته رفته؟خوب میومد اینجا...چرا رفته اونجا؟ای بابا زشته دیگه این کارا...حوصله  ام سر میره از حرف ها..باز هم گلایه....شانه بالا می اندازم...به من چه رربطی دارد که بقیه چه می کنند...من خودم بیل زنم باغ خودم را بیل می زنم...خداحافظی میکنم...سیستم دفاعی جدیدیست که یاد گرفتم...فرار از میدان نبرد حرف ها و نقل ها...اسمان اصفهان بر خلاف سال های گذشته دست از خساست بر داشته...میبارد...هوسم میگیرد که پیاده روی کنم....دلم برای روز هایی بی دغدغه ام تنگ شده است...گاهی خیلی دلم میگیرد...اگر اشتباه نمی کردم زندگی ام مسیر دیگری را طی می کرد...جایی برای افسوس وجود ندارد...نفس میکشم... در  هر بازدمم غم ها و اندوه ها را بیرون میریزم..مگر تمام میشود.. شاید راوی راست میگوید که به اینجور زندگی عادت کرده ام...دلم می خواهد همراهی داشته باشم برای یک پیاده گام بر داشتن شاعرانه...اما ندارم...خیلی  قبل ها فکر هایم مثل این روز ها شاعرانه بود...اما زمانه  احساسم را به اسارت برد...قانون های دودوتا چهار تا...سرنوشت زندگی ای برایم رقم زد عاری از هر لحظه ی شاعرانه ای...فکرم را جم وجور میکنم اما مگر میشود از همه ی گذشته ام چشم پوشی کنم...چقدر دلم میخواست یکبار هم که شده با  او زیر باران راه بروم..دست در دست...چقدر خیلی چیز های دیگر دلم میخواست...چقدر می توانستیم لحظه ای خوبی با هم داشته باشیم...مثل همان حرف های قشنگی که قولش را میداد...و هر بار پیمان شکنی میکرد...میشکست...مرا..اسمان ابری همیشه مرا غمگین تر می کند... دست سرما صورتم را نوازش میکند...به دست عاری از گرما عادت دارم...دست عاری از عشق...مسافت زیادی را پیموده ام...متوجه گذر زمان و مکان نشده ام... هوس پیاده روی کردنم تمام میشود...جز مرور هزار خاطره ی تلخ چیزی برایم نداشت...باران شراره را خاموش می کند..نه؟؟؟؟؟؟