شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

سنجر سلطان چشم خروسی

 

هر روز که به اول اردیبهشت نزدیک می شوم فشار روحی بر من بیشتر می شود و من گاهی بر طبل بی عاری می زنم و گاهی چنان در اضطراب گم می شوم که  حتی شفا ی عاجل نیز نیست.....چرند می بافم و می بافم و تافته ی جدا بافته است افکارم که  سیاه می کند برگ های کاغذ را و  من می مانم و این چند روز و عاقبت کار و جناب مادیات می ماند و یک عمر و عاقبت  کار.سنجر سلطان چشم خروسی می خورم و می خوابم و اگر نشد قرص می خورم و می خوابم و اگر نشد خودم را به خواب می زنم و در نقش خواب خوابم می برد و چرند می بافم و نمی دانم که در این تب چه لزومی دارد که بنویسم!شاید خسته شدم از رنگارنگ قرص های سه  تا صبح و چهار تا شب و خسته شدم از میان زمین و اسمان ماندن و دنبال ماده ای تبصره ای و یا قانونی که مرا نجات دهد از رنجی که می برم...از رنجی که می بریم ...اول اردیبهشت زود تر بیا....زود تر .....زود....

سلطان سنجر یا همان سنجر سلطان چشم خروسی نوعی غذاست سرشار از کشک و کشک خواب می اورد و من  می خوابم چرا که کشک دوست دارم و شرایط فوق هم اش کشک خاله ام است بخورم پامه  و نخورم نیز پامه......پس به سلامتی جدایی از جناب مادیات می خوریم سنجر سلطان چشم خروسی

من کیستم

من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.

من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم.

من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند.

من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش- البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند.

من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد.

من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.

من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.


من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.


من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.


من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.


من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.

من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.


من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.


من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.


من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.


من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.

من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.


من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.

من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.

من در ادبیات دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.

دامادم به من «وروره جادو» می گوید.

حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.

من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.

مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند.

من کیستم؟


نمی دونم چرا ولی از این متن خوشم اومد ....

دوستان این متن از خودم نیست...

جایی خوندم و به دلم نشست...

توهم یک زندگی ساده اما شیرین!

 
چادر به سر می کشم و زنبیل را از گل دیوار بر می دارم و کیف پولم را داخلش می اندازم و با سرعت بیرون می روم....در با همان صدای نا هنجار همیشگی پشت سرم می نالد و من برای کوتا ه زمانی از این کلبه بیرون می ایم...فصل اردک تما م شده و می روم تا از کوکب خانم خروس بخرم...هرچه باشد مزه اش بهتر از این مرغ های کوچه بازاری است...دانه انار هم میخواهم تا امشب سنگ تمام بگذارم هر چه باشد خواهر امیر تازه عروس است و هر چند دست ما تنگ اما جلوی شوهرش نمی شود کم گذاشت....امروز که امیر سر کار می رفت دو برابر همیشه خرجی برای خانه گذاشت هرچند می دانم که به رو نمی اورد اما دردانه خواهرش را دوست دارد و نمی خواهد جلوی اقا اسماعیل خجالت بکشد....کوچه ها را تند تند پشت سر می گذارم تا به بازار ماهی فروش ها برسم  در ذهنم پول ها  را دو دو تا  چهار تا می کنم....امروز که امیر رفت از اندوخته ام که گذاشته بودم برای  عید ی خواهرم تا پارچه  ی گلداری را که دوست داشت بخرد همان که همیشه با حسرت  از پشت ویترین نگاهش می کرد برداشتم ...هر چه باشد خواهرم هم یکروز عروس می شود و امیر هم جبران می کند برایم....

نه اقا این که معلومه ماهی امروز نیست....چرا زور می گی نه نمی خوام.....

بیا خواهر این را به خدا همین الان از دریا گرفتم..

اه خدا میوه هم باید بگیرم اگر بخواهم برای پا گشای معصومه هم چیزی بخرم جز سیب و پرتقال چیزی نمی توانم بخرم....اما زشت است موز نباشد...می روم از باغ پدر چند تایی پرتغال می چینم و به جایش موز می خرم....کاش ان روسری ابی را نفروخته باشد...همان که حاشیه های طلایی داشت....اگر معصومه سرش کند مثل ماه می شود....نفس نفس میزنم و زنبیل سنگین را با خود حمل می کنم....پول ها را دودوتا چارتا می کنم...اخر امشب می خواهم سنگ تمام بگذارم.....


پ ن ۱.حالم بهتر است و یکی از دارو ها به نصف کاهش پیدا کرده است

پ ن ۲.برای راوی نگرانم...برایش دعا کنید....

پ ن ۳.خر جان را کنار وبلاگ قدیمیم لینک کردم  با اسم

من خریم که مرض الکاپتنوریا رنجم می دهد 

به خوابم امد....

پنجشنبه ی اخر سال بود....رفتم سر خاک بابا بزرگ....نشستم بالا سرش....نمی دونستم باید فاتحه بخونم؟؟؟نشستم و نشستم و بعد بهش گفتم خان....خیلی بی معرفتی....رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی...یه بار شد بیای تو خوابم...منی که تو همه چیزم بودی.....عمرم بودی ...جونم بودی...یه بار....

دیشب پدربزرگ به خوابم امد....بعد از هشت سال و من را در اغوشش گرفت و بو سیدمش و بوسید مرا...و روحم غرق لذت بود انقدر که نمی توانستم دل بکنم...هر بوسه انگار هزار غم را از دل من بر می داشت...یک کشش عمیق روحی ....درک عشق....حسی تازه....در واژه نمی گنجد...حرف نمی زدیم اما با نگاهی خیره حرف می زدیم....در اغوش پدر بزرگ....آه...چه حال و هوایی....تا به حال به این اندازه از شادی اغنا نشده بودم.....نمی توانم توصیف کنم...شادم...شادم...شادم...

اما هر چه بود پدر بزرگ دیشب بلاخره به خوابم امد.....

هیچ می شوم

دوستان عزیزم سلام دوباره.....

زنده ام و حالم از قبل بهتر....

ورزش را از سر گرفته ام و تحت درمان افسردگی هایم .....

خلاصه حال و روز بهتری دارم....

از اینکه فعلا نمی توانم جواب کامنت های محبت امیزتان را بدهم شرمگینم....

جبران می کنم ...واقعا گرفتارم....

جناب مادیات بد جور عذاب اور شده این روز ها....

از این که فراموشم نکردید خیلی خیلی شاذمان شدم....

با هر کدامتان یک دنیا حرف دارم...

پس تا بعد...

سپاس ....

بدرود....

 

خلق شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388ساعت 22:48 توسط شراره| 9 نظر |

من کیستم؟من چیستم؟

از کجایش را میدانم ، نمی دانم به کجا میروم....

روزهایم تکراری،غم هایم ناتمام، شادی هایم گذرا، اشک هایم بی پایان...

باز هم باید بجنگم؟؟؟؟

برای چه؟ نمی دانم.....میدانم....نمی دانم...

به تاوان کدامین گناه روزگارم چنین شبگار است و بختم نگون بخت.....

حتی کلمات هم برایم ناز می کنند....

راوی  داستان هایم چیزی بگو ...وقتی پاره پاره می کنم برگ هایی که با نامت پر کرده ام...و به اتش می سپارمش تا شاید شراره باران کنی شب تاریکم را....

می خواهم پیمان شکنی کنم...پیمانم را بشکنم...و شاید پیمان بشکند مرا....

چه ساده ...و چه تلخ....تلخ...

تنها رویای در امان مانده از تازیانه های روزگارم...

از تو هم دست می کشم...

دست کشیدم....ذهن خالی ام می ماند و من...

من ومی مانم و من...

من هیچ می شوم....

پیش می روم به سوی ناکجا....

با جامه ی سپید...عطر کافور....خاک سرد....سرد...

من هیچ میشوم...

یک نام می شوم...روی تکه سنگی سخت...

گوری برای من...

من می مانم و من....از تو هم دست می کشم...

تنها رویای من...

من هیچ می شوم....

 

احمق نباش

خواهرکم...عزیزکم...وکیلکم...شقایقم...گل همیشه عاشقم....نکن خواهر...اعتماد نکن....با طنابی که من  به چاه رفتم به چاه نرو....فتنه خانم هست که هست...عزیز هست که هست...همراز نشو....حالا من فراریم از مشکلاتی که برای خودت درست کردی.و هر بار پا می گذارم به خانه باز هم حرف فتنه خانم است.و من نگرانت می شوم و تو پنبه در گوش..یک سال است که حرفم راباور نکردی و حالا هم که دیگر دیر شده و چقدر زود دیر می شود!!!از خواهر بزرگ بودن تو خسته شدم(خ ب)...مگر من و تو چقدر فاصله ی سنی داریم ؟؟؟خ ب بودن خیلی سخت است...قبول نداری؟این چند وقت ،چقدر وقت پای حرف گوش ندادنت گذاشتم و افاقه نکرد...چقدر گریان امدی و حالم را بد کردی و من ....خ ب ی تو حرص خوردم و اوضاع را برایت ارام کردم...کاش تو خ ب من بودی...خ ب بودن وقتی که باید مسئول باشی خیلی سخت است...وقتی باید مراقب تو باشم....وقتی خودم خسته ام، تو هم خسته ای و تو حساسی و شقایقی و با ضربه ای پرپر می شوی و همیشه هم در گوش خواهر بزرگت خوانده اند که شکننده است..مراقبش باش تلنگر نخورد از روزگار... شاید هم من و هم تو عادت کرده ایم که همدیگر را همپوشانی کنیم از نگاه شیمیایی!!!!اینبار هم به امید خدا ختم به خیر می شود و فتنه خانم شرش از زندگی ات خلاص...اما عزیزم...سعی کن نگاهی به تجارب دیگران بیندازی تا نخواهی حتما سربه سنگ بزنی و من با جعبه ی کمک های اولیه از ته مانده های تجارب خودم دنبالت بیایم و پانسمان کنم زخم های روحیت را....راوی هر موقع پندم می دهد می گوید بی تفاوت باشم به مشکلاتت...اما ترک عادت موجب مرض است و نمی توانم ...پس کمی درکم کن که شرایطم سخت است.کم تر برایم دردسر درست کن..یک وصیت میکنم برایت...احمق نباش...تاوان احمق بودن سنگین است...من همیشه نمی توانم مراقبت باشم..دیر یا زود خ ب از زندگی ات رفتنی است...پس سعی کن با چشمان باز زندگی کنی...خوش قلبی بیش از حد را این روز ها بد معنی می کنند ...مهربان باش..انسان باش...اما احمق نباش....

از طرف خ ب ی عزیزت ....شراره ی همیشه در صحنه... 


وصییت لازم نشدیم....