شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

خدا کجایی؟

لب هایم به هم دوخته شده اند از روزی که قلبم را شکستند مردمانی که شبی را پناه برده بودم به سرایشان....صدایم را به فراموشی سپرده ام از روزی که از کلنجار رفتن با دیگران خسته شدم و دیگر نخواستم که کسی را مجاب کنم که درک کنند روحم را....گویی همه از این سکوت محض من راضی اند...گویی اصلا هیچ زمانی سخن نگفته بودم!گاهی جانم به لبم میرسد اما مبارزه می کنم تا مبادا صدایی از وجودم بر اید...خیلی وقت بود که فرشته ام در گوشم میخواند که سکوت کن...اما گوش شنوایی نداشتم...حال چندیست که خاموشم...به ظاهر همه چیز خوب است...من غذا می خورم گاهی لبخند می زنم و گاهی با سر بله یا خیر می گویم...اما اکنون چنان غم سنگینی بر سینه ام سنگینی میکند که اگر چیزی ننویسم نفس کشیدنم از این هم سخت تر می شود...به یکباره غم بر من چیره شده و مرا وادار به تسلیم میکند...دلم برای دل خوشی هایم تنگ شده...هر چند کوچک و حقیر...دلم برای ازاد نفس کشیدن تنگ شده...نمی توانم کسی را مقصر بدانم ...زندگی ام همیشه بر پایه تصمیمات عجولانه ام دچار طوفان های حوادث اکثرا" ویران کننده شده...اکنون من بر اخرین نقطه از با قی مانده کشتی در حال غرق شدنم نشسته ام و هنوز تصمیم نگرفته ام که با کشتی فرو بروم و یا به امید پیدا کردن ساحلی شنا کنم یا لااقل بر تکه الوار های شناور بر اب چنگی زنم به امید دستی و نجاتی...از روزی که سکوت کرده ام سعی دارم که چیزی را یاد بگیرم که شاید به این دنیا باز امده ام تا بیاموزمش و ان صبوری و غلبه بر خشم است...تا کنون هر بار من با بروز هر مشکلی خشمگین شده ام و در همان حس و حال از روی احساس تصمیماتم را اتخاذ کرده ام...شاید باید تجدید نظری بکنم در روند زندگی کردنم و صبور بودن و خونسرد بودن را یاد بگیرم...ذخیره اطلاعات رفتاری ام خلاصه می شود به دو گونه واکنش یا مثل پدر پرخاشگر باشم و فرافکنی کنم و دیگران را مقصر بدانم یا مثل مادر به دل بکشم و هیچ نگویم و وقتی که صبرم لبریز شد و  واکنشی نشان دادم همه را دلخور نمایم....زندگی پیچیده ایست...نمی دانم تا کی مهر سکوت بر لبانم باشد...نمی دانم از بی صدایی ام خرسندم یا دردمند...داشتم فکر می کردم که مریم قدیس هم خوب ترفندی برای خود داشته که روزه سکوت گرفته...لابد او هم از زخم زبان دیگران دل پر خونی داشته...شرایط بد تری هم داشته...یک فرزند که خدای منان را شکر این یکی را من ندارم....اما خوبی سخن نگفتن این است...دیگران هر چه می خواهند بگویند وقتی نخواهی پاسخی و توجیهی داشته باشی حرف هایشان در حد جابجایی هوا اهمیت دارد...تا زمانی که نسبت به عناصر منفی زندگی ام بی تفاوت نباشم انها در زندگی من قدرت خواهند داشت....نفسم به سختی جریان دارد...خدا کجایی؟ای  دل چو زمانه می کند غمناکت


دل نوشت:دلم از ان جور گریه هایی می خواهد که از ته دل باشد و در میان سیل اشک ها خدا خدا بگویم و شکوه کنم و گلایه از خداییت...سر چشمه اشک هایم خشک شده....خدا خدا می گویم اگر می شنوی یک خبری کن این دل چاک چاکم را...

ناگه بود زتن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت


روحت شاد داروین....

داروین می گوید:بدون شک این امکان بسیار نادر است که افراد ناسازگار بتوانند بر افراد سازگاربرتری پیدا کنند و شانس بقا و حفظ گونه ی خود را داشته باشند و هر نوع تغییر ضد سازشی در جانداران محکوم به فناست....حال ما با یک نوع گونه اکثریت ناسازگار جهش یافته روبرو ایم. تفاوت اینجاست که اقلیت سازگار با محیط بر اکثریت ناسازگار برتری دارند و با الل های غالب و قدرتمندی که دارند به راحتی گونه نا سازگار را حذف و از بین می برند.و با این که زاده های نا سازگار چندین برابر گونه سازگار هستند باز هم توانسته اند بر قوانین طبیعت چیره شده و به زندگی انگلی خود به راحتی ادامه دهند...دلیلی که در حد توانایی عقل من باشد این است که این اقلیت جمعیت سازگار در محیط با هم هماهنگی و اتحاد دارند و حمایتشان باعث قدرتشان و قدرتشان در جهت حذف ناسازگارهاست. و گونه ناسازگار تا کسب نکردن این صفت نیکو و یا ایجاد یک جهش و تولید یک جمعیت نو ترکیب کارا  همچنان در انزوا و استتار به سر ببرد...

 روحت شاد داروین با این نظریه پردازیت....

تصحیح نامه:در یک گونه شیر افریقایی هر شیر نر که به رهبری گله نایل می شود تمام بچه شیر های کوچک گله را می کشد اگرچه این شیر به بچه های خود اسیبی نمی رساند و با ملایمت با انها رفتار می کند.و رفتار شیر جوان به نحوی است که به نفع خودش باشد نه به نفع گونه!!!!!

قانون جنگل:زور هرکس بیشتر باشد برنده است.....


بازیچه

صدای سازو دهل و هلهله و شادی سراسر ابادی را فرا گرفته است.بزرگان ده در قلعه نشسته اند و زنان می رقصند و می خوانند و سر خوش از وصلت امروز.کلفت ها و نوکران در تکاپوی جشن .دیگ های دود زده بر سر اتش و عطر برنج پیچیده در فضا...قوچ هایی که یکی یکی سر بریده می شوند و اماده برای پخت....سازی بی وقفه در کرنا میدمد و طبال طبل می زند.صد ها تیر از تفنگ ها رها می شود .همه غرق در شادی....دخترک با بازیچه اش در دست همراه کودکان هم سن و سال خود رقص کنان و پایکوبان  شاد و خرسند از جشن امروز ...فارغ از هر غم و اندوهی به خود مشغول...نه یا ده ساله به نظر می اید...با اندامی نحیف ..صورتی زیبا که با هر لبخند معصومیت کودکانه اش چند برابر می شود..مادر صدایش می زند..به سختی از بازی دست می کشد...با اکراه به سمت مادر می رود...با ورودش به اندرونی همه کل می زنند و شادی می کنند...کودک مات و مبهوت خودش را پشت مادر پنهان می کند.مادر لباس های خاکی اش را در می اورد و لباس سفید بر تن میکند...چند نفری هم بزکش می کنند  طفل معصوم را...مادر اینجا چه خبر است؟؟برای چه سر خاب سفیدابم می زنند؟؟؟؟صدای زنگ داری همراه با خنده مشمئز کننده ای به او مژده می دهد که او عروس این جشن است....مادر هیچ نمی گوید!دخترک بغض می ککند.گریه می کند .رویش را می خراشد و موهایش را می کند.صدای فریادش به اسمان رفته اما هیچ کس توجهی نمی کند.داماد از صدای نو عروسش به اندرونی می اید.مردی پا به سن گذاشته ..لاغر و سیاه چرده..موهای جو گندمی..با نگاهی کنجکاو عروس را جستجو می کند...زنان از دیدن داماد غریو شادی سر می دهندو کل می کشند و تصنیف های محلی می خوانند.صدای ساز و سرود و تبل و گاله و صدای گریه دخترک می اید!!!غروب است و وقت رفتن...دختر از شدت گریه های به امانش نای نفس کشیدن ندارد....داماد عروس را سوار بر اسب می کند..هیچ کس التماس های دختر  را نمی شنود.مادر بازیچه دردانه اش را به سینه می فشارد...طایفه داماد راهی دیار خود می شوند و سایه شان در افق نا پدید می گردد....نه صدای ساز و نه صدای گاله و نه صدای دخترک.همه در خواب!!!دخترک دلتنگ بازیچه خویش ....  خود در دستان مرد  بازیچه ....

تسلیت نامه:بابت مرگ رضا فاضلی غمگین و محزونم....

بابت مرگ دختر و پسر افغانی که به جرم عشق به حکم شورای روحانیون روستایشان در مسجد اعدام شدند اندوه گینم...


شکواییه جوادالمعانی از خرده گیران

گفتیم چیزی بنگاریم اندر شرح طی الزندگانی جواد المعانی شراره لا تخافه بلکه یاورانی که دائم مرا نکوهش میکنند بابت لقب شراره از هیچ چیز نمی ترسه یا همان شراره لا تخافه که همگی معترض بر این مستعار نام مایند دست از سر ما بردارند.حال از درک ما خارج است که تخافه یا لا تخافه بودن ما چه زیانی بر دیگران میگذارد.انهم مرا که به شما حسن الظنی بیش نیست!روزانه باید به تک تک دوستان تازه وارد میدان شده  که مرا و این نیمچه البلاگم را مردود می نمایندجواب پس دهم که به قولی هر انچه که مقبول بود به رد خلق مردود نگردد .در این یگانه دوران که هرکس خویشتن را لقبی می نهد حال معمولی نبودن ما شده بلای جان معدود مردمانی.اگر نام این بلاگ را به شراره از همه چیز هراسان است یا نگاشته های یک ادم معمولی تغییر دهم جانتان اسوده می گردد!!!شما چه می دانید از رشادت های جواد المعانی؟چه می دانید از سروری ها و جان فشانی های این عالم بزرگ که در سرد و گرم روزگار دست از این شاید نبایدش بر نداشت.شراره لا تخافه ای که در بلاگ نگاری تصرفی* کرده بود که زبانزد خاص و عام گشته مقبول اهل هنر و دین و تصوف و تشرع بود.در طی این راه چه غم ها و چه ضجرت هایی بر ایشاندست یافت و این پیر فرزانه دم بر نیاورد.اگر قرار باشد که داستان ملا ناصرالدین و خرش در این مکان تکرار شود و ما را هیچ اختیاری نباشد که دیگر حدیث این بلاگک تمام است.شما را بخدا کوتاه بیایید که ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد و مرا در دوزخ نسوزاند و به جزا نرساند.بلکه مرا پاداشی نیکو ارزانی دارد چرا که از مقربین بارگاه الهی ام.و من هم به نوشتنم ادامه خوام داد تا بلکه خوانندگانم را مزیتی حاصل اید و خزعبلاتم برای کسی به کار اید..

تصرفی*:به معنای نو اوری است که در اینجا نشان دهنده  confidence کاذب و بالای نویسنده است


گرسنه ام!!!!

احساس گرسنگی می کنم.کورش خوابیده.بدون هیچ فکری...قبل از اینکه چیزی بخورم سیگاری روشن می کنم.حال بدی پیدا می کنم.سیگار را خاموش می کنم.کمی از غذای باقی مانده را گرم می کنم.این بچه امان  مرا بریده.دایم دلش غذا می خواهد.حرکتش را احساس می کنم.از این که اندامم را به هم زده از او دلخورم.اما هنوز نیامده خیلی حس زیبایی به او دارم.غذا را می خورم.بی تابی هایش کم تر می شود.نمی دانم دختر است یا پسر اما ارزو می کنم که پسر باشد بلکه گرفتاری های جنس مرا نداشته باشد.سیگار را دوباره روشن می کنم.این روز ها احساس تنهایی می کنم.کاش این ماموریت لعنتی تمام شود تا دوباره به ایران برگردیم.لا اقل انجا یک دوجین ادم هست که به من توجه کند.کورش از بوی سیگار بیدار شده و برای کودکش ابراز نگرانی می کند.حسودیم میشود.کاش می گفت که نگران حال من هم هست.از تغییر چهره ام زود موضع خود را عوض می کند و به حالت دلپذیری در اغوشم می کشد.اما پاکت سیگار را هم مچاله میکند و دور می اندازد.یک نوع سیستم جلب توجه شده این سیگار کشیدن من.باز هم گرسنه ام .سر گیجه دارم.کمی نوشیدنی برایم می اورد.در خواست غذا دارم.زود دست بکار می شود.اشپزی را دوست دارد.مخصوصا" غذا های اماده را زود در اجاق فرنگی گرم می کند.دلم کوفته های مامانی را می خواهد.یا دلمه یا هر کوفت و زهر ماری غیر از این غذا های بی مزه را.بهانه ی خانه را می گیرم.چه خوب که کورش هست که دائم به جانش قر بزنم و او هم هیچ نگوید.باز هم بی خود و بی جهت از کوره در می روم و می گویم که تو مرا دوست نداری و بخاطر بچه است این همه مهر و عطوفت.معصومانه نگاهم می کند .اما باز هم هیچ حرفی نی زند.خیلی صبوری میکند.شاید از این که در این شرایط بچه دار شدیم عذاب وجدان دارد.دیروز پای تلفن به مادرش می گفت...اما هنوز تا پایان این سفر لعنتی چند ماهی مانده.دلم می خواهد پیش مادرم باشم .تا هر روز برایم غذا های خوشمزه درست کند.از وقتی بچه  پا به وجودم گذاشته نیمی از مغزم فقط برای غذا خوردن گلبول خاکستری می سوزاند.بیشتر دلم برای دسپخت هایشان تنگ می شود تا خودشان!بیچاره کورش تا چند ساعت دیگر باید سر کار برود اما به جای خواب چمباتمه زده و به نق زدن های من گوش می کند.به رختخواب می روم.خودم را به خواب می زنم تا بلکه کورش دمی بیاساید.از این روز های تکراری خسته شده ام.حس مادر شدن زیاد هم قشنگ نیست.یعنی هست.اما من درکی از ان ندارم.می خواهم اسم کودکم را به یاد جد بزرگوارم حاج رحم خدا بگذارم.یا اگر دختر بشود بگذارم  ملک تاج .نه این اسم خیلی سلطنتی شد.طاغوتی است به قولی.چون هم تاج دارد و هم ملک.می گذارم ناز بگم.اسم شیرینی است.اگر قیافه اش به خودم برود با خود می اورمش.اما اگر به مادر بزرگ کورش شباهت پیدا کند می گذارمش سر راه.همیشه بعد از پر خوری یاوه گویی می کنم.باز هم دارد در بطنم ورجه وورجه می کند.دلم می خواهد بخوابم.نزدیک صبح شده.حال خوشی ندارم.گرسنه ام!!!!

دوستان ارواح به عید دیدنی ام امدند

چشم هایم در تاریکی شب چیز های عجیب و غریبی می دید.همه جا ظلمات بود و حتی از پنجره اتاق نوری نمی امد که کمی انجا را روشن کند.اما در ان تاریکی اشکالی سیاه تر از شب میدیدم.اول به هوای خطای چشم چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم .اما تصاویر از جلوی چشمانم محو نمی شد.انگار که با نگاه کردن به انها اطلاعاتی از ماهیتشان داشته باشم.سه شبح بودند که با نگاه کردن به انها می دانستم که دوتای عقبی مرد هستند و ان که جلوتر است زنی است.حتی زیور الاتی از جنس نور داشت.با حرکات مار پیچ از کنج سقف اتاق به سمتم می امدند.هر بار که چشم هایم را می بستم و باز می کردم به من نزدیک تر بودند.اما باز قدرتی مرا وادار می کرد که چشم باز کنم و به حرف هایشان گوش کنم.اما  نه از طریق کلام که به واسطه ی نگاه.با تمام قدرت پلک ها یم را روی هم گذاشتم و اعضا و جوارحم را مچاله نمودم .اما باز هم حسی مرا تشویق به باز نمودن چشم هایم می کرد.جابجایی هوا را روی پوست صورتم احساس می کردم.به صورت یک نسیم مخملی که کلمات یاری ام نمی کنند در وصف احساسم.چشم هایم را باز کردم.شبه زن کاملا روبروی صورتم بود و من هم صورتش را می دیدم و هم نمی دیدم.هم قادر به درک کلماتش بودم و هم نبودم.هم می دانستم که چه می خواهد و هم نمی دانستم.حس عجیبی بود و اتفاق جدیدی که چندین سال بود که تجربه اش نکرده بودم.در زندگی من اتفاقات ماورائ طبیعه زیادی افتاده بود اما شبه را هر گز ندیده بودم.نه اینکه تا بحال با هیچ روحی در ارتباط نبوده ام اما همه انها در عالم خواب با من ارتباط بر قرار می کردند.اما این بار من انها را در واقعیت دیدم.چراغ خواب را با سرعت روشن کردم و از شما چه پنهان که چشم هایم را تا صبح باز نکردم.هرچند که تا مادامی که به خواب نرفته بودم باز هم ان نسیم مخملی را روی بدنم و صورتم احساس می کردم.اکنون درمانده و ملولم از کرده ی خویش که چرا با تمام علاقه ام به دنیای ارواح ریسک شروع یک رابطه با انها را نکردم.دوست صمیمی ام که ید طولایی در این امور دارد می گوید که کارم درست بوده و معمولا روح های در زمین می مانند که اسیب دیده اند و یک ریگی به کفششان بوده دور از جان شما!!!و روح های نیک کردار پس از مرگ فورا" زمین را به قصد برزخ ترک می کنند.گویا مشوش کرده بودم خاطر عزیز ارواح گرامی را.و امده بودند که گوشزد کنند که حضورم ازارشان می دهد گویا!!هر چه بود سه شب بعدی را هرچه در انتظارشان شب را به صبح رساندم نیامدد و نیامدند.هرچه کتاب مقدس بود در محیط را بیرون بردم اما باز هم نیامدند.خلاصه که برای چه امدند و برای چه رفتند را خودم هم نمی دانم اما دیدن ان ها نه خواب بود و نه توهم .به امید شب سیاهی دیگر که ببینم دوستان ارواحم را....