شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

××××××××××پایان کار این وبلاگ ×××××××××××××

ارام ارام به طرفش رفتم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد قد کوتاهش بود...با چشم های ضعیف من از این فاصله صورتش قابل تشخیص نبود اما میشد به راحتی حدس زد که اضافه وزن دارد...کمی نزدیک تر شدم ...پایم لرزید...نمی خواستم گامی به جلو بر دارم...با ان صورت سرخ و براق موهایی هر چند بلند اما کم پشت که حتی تمیز هم نبود و شوره را در میان موهایش حتی از این فاصله هم میشد دید....می خواستم بر گردم اما مرا شناخت و با لبخندی به طرفم امد....هزار فحش و ناسزا به خودم دادم....انقدر ناشیانه حرف می زد که شک کردم این همان نویسنده ی معروف است...در دل می گفتم که تو هیچ وقت از روی قیافه قضاوت نکرده ای...از صحبت هایش چیز زیادی نمی فهمیدم...از خلاف هایی که کرده بود....اعتیادش...درگیری هایش ...فحاشی هایش به دیگران ...همه و همه را برایم گفت....نمی دانستم که گفتن  اینها از جسارتش است یا از حماقتش..نگران بودم...نگاهم یک جا متمرکز نمی شد...می ترسیدم کسی ما را با هم ببیند ...نمی دانستم که چرا این گزارش را من باید تهیه می کردم...پالتویی بلند و ژنده پوشیده بود...دایم دستش را لابلای موهایش میکرد و کم کم این احساس به من دست داد که ناز و دلبری میکند.حالم از خودم از این گزارش و از این تحقیق به هم می خورد..می خواستم زود تر سر و ته قضیه را هم بیاورم اما گویا تازه فکش گرم شده بود و قصه حسین کرد شبستری را تعریف می کرد...تقریبا به ایتم هایی که می خواستم بدانم رسیده بودم....رو به من کرد و گفت:چرا حرفی نمی زنید چرا دایم نگاهتان را از من می دزدید...کمی دستپاچه شدم و گفتم داشتم شخصیت شما را تجزیه تحلیل میکردم...لبخندی زد و گفت: و نتیجه؟گفتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم ....البته دروغ می گفتم....چون دقیقا از ان تیپ شخصیت های افراط و تفریطی بود که تعادل درست و حسابی روحی هم نداشت و علایم افسردگی چه در بیانش و چه در صورتش دیده می شد....خنده ای هیستیریکی سر داد ، از این پیچیدگی خودش به وجد امده بود.هر لحظه تحملش برایم سخت تر میشد...کمی از زندگی خصوصی من سوال کرد...چند لحظه ای مکث کردم...همیشه از زندگی مجازی خودم برای دیگران گفتن برایم راحت تر بود تا حقیقی...می دانستم که به جبر آموزش ها ی دکتر متقی معدود افرادی از حقیقت من با خبرند و آقای متین هم از گروهی بود که چیزی از من نمیدانست مگر انچیزی که ما برایش تعیین کرده بودیم که بداند...پس همان داستان همیشگی....در زندگی مجازی من هزاران اتفاق  افتاده و من در سیر این حوادث انقدر غرق شده ام که گاهی باورشان می کنم...سناریوی اولیه را دکتر متقی نوشت و بال و پر هایش دست گل خودم بود...در گروه تحقیق ما من یکی از ساده ترین نوع زندگی را که تنها یک مشکل اجتماعی دارد انتخاب کردم اما با بیشترین چالش ها و نظریه ها و فرضیه ها در گروه رو برو شدم....به  عنوان اخرین تحقیق در پایان تحصیلم شاید مهم بود که این گزارش با پایان مثبتی تمام شود....هرچند که از عجیب ترین شخصیت ها و آنرمال ترین افرادی بود که با این شدت ضایعات روحی ازادانه در جامعه در رفت و امد بوده و دایم به خود و دیگران لطمه می زد...اما حیطه ی کار من تنها مشاهده و بررسی اینگونه افراد بود و نه درمان انها...و در  این مورد اتفاقاتی باعث شد ترجیح بدهم که  پس از پایان این پروسه و اتفاقاتی که در طول این مدت زمان نسبتا" طولانی چند ساله برای من رخ داد خود را بازنشسته کنم و به سفری طول و دراز بروم شاید بی برگشت چرا که شخصیت شراره زندگی واقعی من را تحت تاثیر قرار داده و وقت ان رسیده که به زندگی طبیعی خود باز گردم

از همه ی گروهی که با تلاشی بینهایت و شبانه روزی در حال فعالیت بوده و  هستند تشکر می کنم، به امید روزی که ایران با کمترین مشکلات از هر نوعی سرزمین ما باشد و امیدوارم من هم توانسته باشم به عنوان کوچکترین عضو این گروه گامی هرچندجزیی در جهت رسیدن به این هدف بزرگ برداشته باشم...از دوستانم که جزیی از خانواده ی من باقی خواهند ماند. از (ت) در نقش خواهر کوچکم تشکر ویژه می کنم که همیشه از من حمایت کرده و من مثل خواهر بزرگم دوستش خواهم داشت....و تشکر بینهایت از دکتر متقی که حامی من در این شش سال بودند و تمام دوستانی که دانسته و ندانسته مرا در به بار نشاندن این هدف بزرگ یاری دادند و مرا باور کردند و باورشان کردم  و به عنوان شخصیت شراره همیشه از مرا الطافشان بهره مند ساختند

و در نهایت از  کورش نازنین همسرم تشکر می کنم که در طول این مدت  بزرگوارانه شکیبایی کرد و در همه ی لحظات پشتیبانم بود و چه بد و بیراه هایی که در نقش جناب مادیات  نشنید و همیشه با همان لبخند ناب دلگرمم  کرد و باشد زمانی برای جبران محبتش

دوست دار شما

نیوشا

نمی دانم باید از تو گلایه کنم یا نه؟هر  چه باشد تو شرایط را اینگونه برایم رقم زدی هرچند  با همه ی سختی هایی که کشیدم از شرایط کنونی ام راضی ام و شاید تو اگر نمی امدی من محکوم به زندگی بودم که  دوست نداشتم و یا بر عکس زندگی که ارزویش را داشتم بدست می اوردم...نمی دانم ازآمدنت خوشحال باشم یا ناراحت.....

و حال که نیستی چقدر تو را زیاد در افراد اطرافم میبینم!همان بی انصافی و بی مبالاتی و بی فکری  ها یی که در تو سراغ داشتم ،راستی نکند که همه ی شما به همه شبیه  هستید و من بی جهت به تو خرده می گرفتم؟

خسته ام،خسته از حرف های تکراری...کلمات تکراری....حوادث تکراری....دلم می خواهد برای خودم زندگی کنم...مثل یک سایه ...دلم می خواهد دیده نشوم....و هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر نتیجه میدهد.....

من قبل از هر چیز یک انسانم و نیازم به آرامش و امنیت در اولویت است...بعد از آن یک زنم ،زنی که می خواهد شیر زن باشد ،زنی که زره  فولادی پوشیده تا بتواند در این اجتماع غریب زندگی کند...نمی گویم که موفق بوده  ام اما تلاشم را می کنم...اگر کسانی از جنس تو بگذارند....روزی که از چنگال تو رهایی یافتم فکر می کردم که از این پس آزادم و آزادانه در پی آرزو هایی می روم که تو به خاکشان سپردی اما امروز می بینم که چنگال ها ی این اجتماع مریض هم کمی از تو ندارد....و نمی گذارد که به دنبال سرنوشت خود بروم.....بار سفر را بسته ام ...به زودی می روم... به سرزمینی که ریشه هایم  در انجاست...جایی که مرا شیئ نمی بیند جایی که وقتی از اینکه به حریم شخصی ام راهشان نمی دهم و تمنا دارم که مرا به حال خود بگذارند به من هرزه نمی گویند،جایی که بشود سایه شد...جایی که پر بالم را به خاطر جنسیتم نچینند...

همیشه با نوشته های من مشکل داشتی...یادت هست....تنها پناه من برای تنهایی هایم....تراوش آنی احساساتم که با سر انگشتانم در این خانه ی محزون می نگاشتم.....اما تو تنها نیستی!انگار همه ی هم رنگ های تو با نوشته های من مشکل دارند

اینجا یک خانه ی متروک  است....هر از چندی در ان چیزی می نویسم....می خواهم بنویسم حتی اگر هیچکس نخواند....می خواهم حال که تو نیستی با آسودگی بنویسم اما تا بحال نتوانسته ام و دلیلش افرادی هستند که مثل تو فکر می کنند ....مثل تو حرف می زنند و توهین می کنند....دوست دارم فراموشت کنم اما چرا اینقدر افراد بیشمار شبیه تو هستند؟و یاد تو را برایم زنده می کنند... نمی دانم چه جلب توجهی  تا کنون کرده ام !اینجا سفید و ساده است....با قلب هایی سپید وارد شوید....لطفا

یه شعری بود وقتی خیلی رنجم می دادی گوش میدادم امشب به افتخار تو و همه ی کسایی که تورو به یاد من میارن گوش میکنم

 راوی امشب به من گفت که به یاد داشته باشم که زخم ها سرمایه های ادمند

یادم می ماند ...