شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

سلام دوستان...

من برای مدتی احتیاج به ارامش دارم...

خیلی غمگینم...

و شادی های زندگیم را هر کس به طریقی کم می کنه....

از دوستایی هم که به من تسلیت گفته بودن ممنونم....

شاید برگردم  ....

قدر زندگیتون را بدونید...

همیشه شاد زندگی کنید....

اگر بر نگشتم یعنی نتونستم که بر مشکلات پیروز بشم....

دوستتون دارم.

خدانگهدار

اطلاعیه مهم

طبق اخرین گزارشات از سازمان محیط زیست و بهداشت خانواده در اصفهان اعلام  شد که اکثر سگ ها و گربه های این شهر از گرسنگی رنج می برند.طی این خبر اعلام شد که بخاطر صرف جویی شدید مردم شریف این خطه از کشور عزیزمان وتولید حد اقل زباله در طول هفته و نبود اضافات غذایی و پروتئینی در زباله های تولید شده  سگ ها و گربه ها ناچار به مصرف تفاله های چای موجود در زباله ها شده و دچار ناراحتی های معده  و روده و سوئ هاضمه گشته اند.

یکی از مسئولین میزان تولید سرانه زباله خانگی در اصفهان را ماهیانه یک کیسه اعلام کرد.گزارش ها حاکی از ان است که در صورت ادامه این روند در تولید زباله در این شهر جماعت سگ و گربه رو به انقراض رفته و یا به صورت گروهی به شهر های اطراف مهاجرت می کنند.با توجه به تاریخ گذشته این مرز و بوم و حمله مغول ها و افغان ها به این شهر و شیوع قحطی در این شهر تاریخی .جای نگرانی است که در صورت انقراض و یا مهاجرت این حیوانات و تکرار تاریخ و بروز قحطی و نبود سگ و گربه برای خوردن.جان مردم شدیدا به خطر افتاده و این مسئله باعث نگرانی هیئت دولت گردیده است.

جناب دکتر عاقبت اندیش ریس معاونت دارویی و عضو دبیر خانه حمایت از مظلومین گرسنه در اصفهان راه کار اموزش و تبلیغات جهت مصرف مواد پروتئینی در اصفهان را پیشنهاد نمودند.که با اعتراض گسترده مردم شریف و خدمت گزار اصفهان روبرو شد و تجمعاتی علیه ایشان در گوشه گوشه شهر برگزار گردید.که حال و هوای انقلابی به این شهر در این ایام خجسته داده است.

طبق امار ارائه شدهسگ های اصفهان از سگ های افریقایی هم لاغر ترند و گربه ها از  ور گرسنگی صدای سگ می دهند.این سازمان اعلام کرد که جهت جلو گیری از انقراض این حیوانات تا کنون به هیچ نتیجه ای نرسیده اند.

چندی پیش دوستی به نام پاتریس مرا گدا اصفهانی یا اصفهانی گدا لقب داد .گفتم یک حالی به ایشان بدهیم.تادلشان خنک تر شود.



زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم....

در اندیشه هایم کسی فریاد میزند که دیگر سکوت کافی است.باید کاری کرد.حرفی زد .گامی برداشت.صدا در میان گریه ام گم می شود .ارام میگیرم.فکری از ذهنم می گذرد.لبخندی بر لبانم می نشیند....به جلوی اینه می روم .مدتی را مات و مبهوت خویشتنم...قیچی را بر می دارم و گیسوانم را از بیخ میچینم...هر طره از گیسویم را که بر باد می دهم ارامشی عجیب وجودم را فر می گیرد.موها را در جعبه ای می گذارم تا ان را هدیه کنم به کوته فکرانی که مرا به خاطر زیبایی خدادادی ام مجازات میکنند.چشم های از حدقه در امده اطرافیانم نیرویی شگرف به من می دهد.راه را درست رفته ام .اما با ایم موهای کوتاه باز هم یک زنم ...


پی نوشت:

.امروز کمی دلتنگ گیسوان بودم .اما کاری نمی شود کرد.گاهی از شمایل خویش خنده ام می گیرد و گاه اشکی حلقه می زند در دیدگانم...یاوری می فرمود که تو سوزن بر خود می زنی تا مردم دردشان بیاید...عرض نمودم اری .حداقل ازارم جز خود به کسی نمیرسد....

به اینه می نگرم..کمی با خود بیگانه ام..گاهی خود را نمی شناسم.صورتم کمی غمگین به نظر می رسد.اما در چشمانم درخششی را می بینم که سالها بی فروغ بود...دوستی از روی مزاح می گفت بار دیگر چشمانت را از کاسه در بیاور..خندیدم...شاید روزی بیاید انروز...

بند۱:تا کی غم زمانه!!!

بند۲:جلوی اینه رفتم و محض امتحان هم شده سبیلی برای خود طراحی کرده و ابرویی پیوسته نمودیم که ببینیم اگر جنسمان مذکر بود خریدار داشت یا نه!!شبیه اکبر عبدی شده بودم در فیلم مادر!!!

بند۳:رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

بند۴:عشق همیشه در مراجعه است


صلاح مملکت خویش خسروان دانند!!!!

ساعت ۳.۲۵

زن:چرا اینقدر دمقی؟مشکلی پیش اومده؟

مرد:اره .این مهندس ناظره دوباره به من گیر داد صورت وضعیت این ماه را امضا نمی کنه

زن:خوب تو که همه کارات روتینه .چرا اعتراض نمی کنی؟

مرد:تو نمی دونی !!این مهندس ناظر ها با نک قلم زندگی ادم را نابود می کنن.نباید باشون در افتاد...

زن:صلاح مملکت خویش خسروان دانند!!!!

ساعت۵.۰۲

مرد:الو محسن چه طوری ؟فهمیدی امروز چطور با مهندس ناظره دعوام شد؟

محسن:نه بابا .با حاجی؟ چه جراتی داری پسر...

مرد:ما اینیم دیگه...برگشتم بهش گفتم من بهت باج نی دم...

محسن: نه بابا اینم گفتی!!!!

مرد:اره.گفتم که کارو می خوابونم...میکشمش به حراست...

محسن:ایول بابا روی هر چی پیمانکاره را سفید کردی!!!

زن:سکوت....

ساعت ۷.۱۴

مرد:الو سعید چطوری؟

سعید:مرسی.صورت وضعیت چطور شد؟

مرد:راستش به حاجی گفتم بزاره همش رو تا عید یه جا بده که یه سودی کنم...

سعید:اخه حاجی را دیدم.گفت که صورت وضعیت بت نمیده.گفت می خواد اذیتت کنه.

مرد:نه بابا فیلمشه.می خواد داد جماعت پیمانکار در نیاد.خداییش خیلی با هم رفیقیم...

زن:سکوت....

ساعت۸.۳۴

مرد:الو جناب قاسمی سلام علیکم و برکات و ....

جناب قاسمی:علیکم و سلام و برکات و ....و .... و....

مرد:جناب اقای قاسمی.شما منو خوب می شناسین.من یالم یال شیر دمم دم روباه کارام همه ۲۰ این حاجی پول ما را نمیده...در ضمن حاج اقا ایکس هم سلام رسوندند....

جناب قاسمی:خیلی سلام من را برونید به حاج اقا ایکس...در وقت اداری رسیدگی میکنم...

مرد:دوره بدی شده جناب قاسمی...همه دروغ گو .همه ریا کار.جانماز اب میکشن .ادعای خدا و پیغمبرشون میشه اما در عمل یه جور دیگه هستن!!!همش بری هم می زنن.اصلا دین و ایمون  سرشون نمیشه...

جناب قاسمی:بد روزگاری شده...

مرد:راستی شنیدید از همین حاجی که مهندس ناظر ماست و ذکر خیرشون بود الان؟

جناب قاسمی:نه چی را؟

مرد: چند وقت پیش تو یه باغی........

۱۵ دقیقه بعد...

جناب قاسمی:بله خودم هم اونجا بودم!!!!

مرد:خوب وقتتون را نمی گیرم...خدا نگهدار

زن:سکوت....

ساعت۹.۳۳

مرد:به سلام حاجی مهندس ناظر نمونه کشور...

مهندس ناظر:سلام...

مرد:زنگ زدم عرض ارادت و بندگی و بگم چاکریم مهندس...شما مبلغ را بگین ....

مهندس ناظر:مرد مومن می خوای به من رشوه بدی...حالا کارت به جایی رسیده به من رشوه بدی...

مرد:نه حاجی برا امر خیر...برای کودکان مظلوم که امروز حرفشون بود...

مرد به طرف اتاق رفته و در بسته میشود..با صدای ارام...

مرد:حاجی غلط کرم...تو بزرگواری کن...جوونی کردم!کی من؟مهندس قاسمی؟من اصلا شمارش را ندارم...نه به جان یدونه بچم !!!!!اشتباه شده..سلطانی گفت بهش...من غلط کنم....

ساعت۱۰.۰۷

مرد با صورتی درهم و رنگ پریده

زن: چی شد؟

مرد:پدرش را در اوردم کلی خواهش و تمنا کرد که دیگه کارو بد تر نکنم!!!!گفت حضرت عباسی به کسی نگم...

زن:پول چی شد

مرد:حلش کردم.نگران نباش ...مگه منو نمیشناسی!!!!

زن:سکوت.....

قربان شمایلت گردم...

دلم یک خانه می خواهد که خودم باشم و خودم.که هر ساعتی که میلم بکشد از خواب بیدار بشم...بعد تختم را مرتب نکرده سوت زنان بدون اینکه نگران این باشم که به کسی بر نخورد اینجا طویله است دوشی بگیرم و اوازی چهچه بزنم و سر خوش و سر مست بروم چیزی بخورم و به گلفام تلفن بزنم و بی خیال از دنیا اراجیف ببافیم و بعد به نت بیایم و میلم را چک کنم و کامنت ها یم را بخوانم و چیپس هم دوست دارم بخورم این مواقع شرمنده رویت دکتر کرمانی....بعد بجای اینکه دستگاه شور شهر اشوب بنوازم...بادابادا مبارک باد بزنم و هراس روی استاد را نداشته باشم که شرمنده استاد نشد دیگر این قطعه ....بعد مدیتیشنی انجام دهم بی انکه وسطش یکی فریاد کند شراره.........بعد سعی کنم که کتاب های نا تمامم را بخوانم...پرواز روح از جسم راتجربه نمایم و در خلسه بمانم تا ان زمان که بخواهم..نهار را هر موقع که خواستم بخورم...شاید بجای شام... ان هم دراز کش...شاید هم به روش اجداد غار نشینم.... بالا و پایین بپرم و گاهی سری به دیوار بکوبم .کلا تنهایی حال عجیبی به من میدهد ...کمی هم از گوشه کنار دنیا بشنوم تا شاید معجزه ای رخ داده باشد یا اتفاقی نیک افتاده باشد.که اکثرا پشیمان می شوم از این هدر دادن وقت.اما ادم باید اجتماعی باشد.خواهر جانم کجایی که اجتماع را با تو دوست دارم.بیا تا وارد اجتماع شویم.اجتماع من و خواهر هم معمولا" یک ساعته خشک می شود و باز هم دلم تنهایی هایم را می خواهد.خود هیپنوتیزم هم دوست دارم به شرطی که وقتی لنگ در هوایی و مثلا با بدبختی به مرحله چهارم رسیدی صدای هر هر نشنوی .....دلم خانه ای می خواهد که خودم باشم و خودم...خودم باشم و شراره..دوتایی باهم ...جایی که هرچه نمک بر غذا بریزم کسی نگران نباشد که در پیری فشار خون بگیرم.جایی که اگر شب را تا صبح بیدار بودم نگوید بی خوابی برای پوستت بد است...جایی می خواهم که سلامتی روحم اولویت باشد نه سلامت جسمم.جایی می خواهم که دنج باشد.من باشم و تنهایی...شراره جان تا صباحی دیگر ارزوهایت را جامه ی عمل خواهی پوشاند..بیشتر از همیشه به تو اعتماد دارم..قربان ان شمایلت گردم...

ما دهه ی شصتی ها!!!!

 

ما دهه ی شصتی ها اکثرا" افرادی دو شخصیتی هستیم و در جامعه یک جور رفتار میکنیم و در حریم شخصی خود به ادم دیگری تبدیل شده و خلاف انچه که تظاهر میکنیم  رفتار میکنیم.این مقدمه ای برای شرح دوران تحصیلم بود:

کلاس اول سر گرم یادگیری الفبا بودم زیرا از این میترسیدم که اگر باسواد نشوم در سیاهچال مدرسه زندانی ام کنند تا از گرسنگی بمیرم و لاشه ام بو بگیرد.جایی که خانم معلم می گفت جای بچه تنبل هاست.و هر گاه که سبزه های توی پارک را با کود تقویت میکردند و ان بوی مخوف در همه جا میپیچید ما کلاس اولی ها فکر میکردیم که بوی لاشه یکی از بچه تنبل هاست.در کلاس اول یاد گرفتم که بدن انسان بعد از مردن می گندد و بو میگیرد هرچند که مادرم میگفت که وقتی انسان میمیرد به یک باغ زیبا و پر از میوه میرود.

به کلاس دوم رسیدم .معلم مان تنفرعجیبی از موسیقی داشت و میگفت موسیقی حرام است و باعث فساد میشود و من هم قبول میکردم زیرا معلم هرچه بگوید درست است .به خانه می امدم و وقتی شوی 71را با ویدئو که ان روزها ممنوع بود نگاه میکردم و البته قری هم در کمرمان می افتاد عذاب وجدان داشتم که چرا با گوش دادن این نوای حرام دنیا را به فساد میکشانم!!!!

کلاس سوم و سال به سن تکلیف رسیدن من امد .انروز ها بسیار غمگین بودم چرا که هر چه تلاش می کردم نمی توانستم تشهد و سلام را از بر بخوانم و ایات را جابجا می خواندم و البته این که از روی خود و خدای خود خجل بودم چرا که در مدرسه نماز می خواندم و پایم که به خانه میرسید عروسک بازی با خواهرم را بیشتر دوست داشتم....

کلاس چهارم و پنجم را در بحران های عظیم روحی که از خواندن کتابی به صورت اجباری از طریقه مردن و روغن کشی و عذاب قبر و ...اگاه شده بودم به سر میبردم.چیزیکه یاد گرفتم عذاب شب قبر بود هرچند که مادر میگفت که روح انسان به محض مردن پر میکشد و نزد خدا میرود بدون هیچ عذابی زیرا خدا ی مان بسیار مهربان است....

وقتی که پدرم برای یک سفر کاری به اروپا رفته بود ومدیر من را به دفتر برد ودر را بست و با لبخندی بازجویی میکرد من را که شراره جان بابا به اروپا رفتن؟؟؟با اینکه خیلی ترسیده بودم و بدنم میلرزید فراموش نکرده بودم که بگویم نخیر برای زیارت به مشهد رفته اند.چرا که سفر به بلاد کفر انروزها زیاد طرفدار نداشت...ومن یاد گرفته بودم که نباید حقیقت را بگویم..عجیب ان بود که چند روز بعد در مشهد بمب گذاری شد و عده زیادی زوار جان باختند و من هم برای پدرم گریه کرده که مبادا خدایی ناکرده اتفاقی برایش افتاده باشد!!!!!!

و روزی که خانم احمدی با ان خط کش چوبی و سنگینش بر سر خواهر هفت ساله ی من کوبید تنها به جرم اینکه از شدت مریضی بر روی پله نشسته بود و جانی در پاهایش نبود که بر سر کلاس برود من فهمیدم که شاید همه کارها و اعمالی که در مدرسه به ما یاد میدهند درست , منطقی و عادلانه نباشد.!!!!ویاد گرفتم که وقتی خانم مدیر را از دور میبینم موهایم را زیر مقنعه پنهان کنم و یاد گرفتم که دیر تر به مدرسه بروم تا خانم ناظم نبیند که یکی از ناخن هایم بلند است و جوراب سفید پوشیده ام.و یاد گرفتم که با معلم پرورشی گرم بگیرم تا در امان باشم.و یاد گرفتم که در صف اول نماز بایستم تا معلم درس دینی مرا ببیند و ان دونمره ای که قولش را داده بود به من اضافه کند.ویاد گرفتم و یاد گرفتم و یاد گرفتم....خوب فکر میکنم تا 11 سالگی دیگر شخصیت من شکل گرفته باشد که دیگر نخواهم از اموخته هایم در راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه نیز بگویم.دهه ی شصت و هفتاد من اینگونه گذشت.مال شما چطور؟؟؟؟؟

تا ابد در انتظارت حسرت میکشم....

یکبار دیگر بوی سیگار خاطره ی تو را برایم زنده کرد و یک شب دیگر را در دلتنگی برای تو با اشک هایم به صبح رسانیدم...کاش میشد که صدایت را فراموش کنم در اخرین روز های عمرت که از من خواستی نزد تو بیایم و من نیامد و کاش میشد که فراموش کنم که چرا نیامدم  و چرا نیامدم و چرا نیامدم...هنوز اشتی نکرده ای؟به خوابم نمی ایی؟اما من تا ابد در انتظارت حسرت میکشم....


خداوندا فصل بهار را برای چه افریدی و گل های بابونه را برای که افریدی؟نمیدانم که چرا در میان تمامی مردم بخت مرا اینچنین تیره و تار رقم زدی!!!غم بر دلم سنگینی میکند و روز وشب چشم هایم چون ابر بهاری میبارد.

من هنوز در انتظارت هستم.مگر میشود که بی تو ماندن را تحمل کرد؟من هنوز چشم به راه توام و دل کندن از تو برایم بسیار سخت است...شوق دیدار دوباره ات اتش به جانم میزند و برای توست که اینچنین میسوزم.بهار من به رنگ زرد است و دلتنگی ام از نبود توست.تنها از داغ نبودنت پیر و فسرده گشته ام.هنوز چشم به راهت هستم و امید دارم که باز گردی.نمی دانم که از این دوری چه دیده ای ؟اما من تازمانی که جان در بدن دارم در انتظارت خواهم ماند زیرا نمی توانم بی وفاییی ات را باور کنم!!دیوانه بار به دنبال تو میگردم و تو خوب میدانی که از نبودنت چه میکشم.پرس وجو میکنم و به جستجویت می ایم و باز هم شب هنگام در ماه به کمینت می نشینم شاید بیابم تو را...

خورشید بار دیگر طلوع کرد ودوباره به غروب نشست اما تو هنز نیامدی...ای قاصد بهار من نزد من بیا که روزگارم بی تو رنگ ورویی ندارد.بیا و برایم فریاد رسی باش که بی تو جانی در کالبد ندارم!دیگر نمی خواهم با روزگار بسازم و نمیگذارم که روزگار تو را از من بگیرد.

تو از من دوری دوری و من از تو دور و جدایی مانند کوهی ما بین ماست.اه ای خداوند توانی بده تا بتوانم این دوری را تحمل کنم.شب چه طولانیست و دلم تاب دوریت را ندارد.نمیفهمم که چرا روزگار اینقدر با من سر گرانی میکند.دوریت در هر کجایی که باشم مرا رها نمی کند.یکبار دیگر نزد من بیا.....


*ترجمه چند شعر است .اشعاری که مرا به یاد او می اندازد...

*ترجمه ناشیانه من را ببخشین اما بهتر از این بود که چیزی نفهمید از اون ها و در خواست ترانسلیت خصوصی کنید.

*این اشعار را به خاطر کسی مینویسم که الان دیگه تو این دنیا نیست .لطفا" اعتماد بنفس کاذب نداشته باشین که شاید به خاطر شما نوشتم.خیلی وقته که دیگه دلم برای کسی تنگ نمیشه... 

 

خدایا تو را سپاس بابت شکسته شدن قلبم!!

 روزگاری بود که گنجینه ای به نام احساس داشتم.گنجینه ی از انچه که از مادرم گرفته بودم که وی نیز از مادرش هدیه گرفته بود.هر سه ما از این میراث جز اسیب و عذاب چیزی ندیده اما با چنگ و دندان ان را حراست میکردیم تا شاید روزی من انرا برای دخترم به یادگار بگزارم و او هم اگر مثل من احمق باشد انرا برای دخترش...تا همیشه چیزی برای رنج بیشتر کشیدن داشته باشد.همیشه دیگران بتوانند از محبت بی دریغ و احساسی که با واژه مسخره پاک در هم امیخته ایم سوء استفاده کنند.تا همه محبتمان را پای سادگیمان بگزارند و چشم پوشی از دروغ ها و خطا ها را پای نفهمیمان!از جان گذشتگیمان و فداکاریمان را پای خریتمان!!

روز ها و روزها گنجینه را در قلبم پنهان کرده بودم . با انکه رنجم میداد وباعث میشد پست فطرتی ها و ازار ها و دد منشی های دیگران را بیشتر لمس کنم و دهانم را در لحظه هایی که باید نه بگویم و گاها" اری ببندد و نتوانم به جرم داشتن احساسی پاک حاوی انسانیت از حقم دفاع کنم کاری برایم نمیکرد.و من همچنان می پرستیدمش چون مادرم به من داده بود و هرچه مادر به من دهد هرچند که زهر باشد برایم تریاقی نیکوست...مادر در زمانی که میبایست مرا با بدی های جامعه و با حیله گری های این مجموعه اشنا کند به من درس درستی و خوبی و مهربانی میداد.زمانی که میبایست به من بیاموزد که هر انچه را که دوست ندارم بر من تحمیل شود را با فریادی نه نه نه بگویم را با سر بزیری و نجابت و هزاران یک از این القاب  دست و پا گیر  اری هرچه شما بگویید بگویم  یا اگر نخواهم خیلی بی انصاف باشم این واژه که به احترام بزرگتر چیزی نگو و ارام باش....

اه که چه روح سرکش و چالاکی داشتم.روحی سر کش برای داشتن ارمانهایی که شاید یک روز هر کدام از انها مرا تا کجا ها که نمی برد...و با این همه من هم این گنجینه را دوست میداشتم...بیشتر از جانم..

تا انکه روزی  قلبم به سختی شکست .گنجینه از قلبم بیرون افتاد.شکست و حقیقت از میانش هویدا شد.بر خلاف تصورم که احساس سفید است و زیباست وه که چه زشت و منزجر کننده بود.یعنی من این همه سیاهی را در وجودم پنهان کردم.گنجینه من چیزی نبود جز دستور عمل هایی که دیگران بتوانند به راحتی از من بهره وری کنند.من با معیار هایی به ظاهر درست و به باطن غلط اسباب تباهی خود را فراهم نموده ام!چرا باید از دیگران ناراحت باشم یا متنفر وقتی که انها را به سوی خود میخوانم که اهای ایها الناس بیایید این قلبم این احساسم این شعورم این حریم های شخصی ام بیایید.بشتابید.لگد مالش کنید.سرتا پایش را لجن بگیرید زیرا من زیر درفش انسانیت و  انسان بودن به شما اجازه داده ام.بیایید من احساسی پاک دارم که در مفاد ان ذکر شده که هر بلایی خواستید بر سر من بیاورید من طبق تعهدم باید همیشه خفه شوم چون اگر چیزی بگویم با شما بد منشان چه تفاوتی دارم.خدا هم خوشش نمیاید.بیایید.از احساس من سوءاستفاده کنید زیرا  من متعهدم که خاموش باشم چون که گنجینه میگوید که احساس شما مقدم بر احساس من است.اصلا بیایید نابودم کنید من جز لبخند چیزی برای گفتن ندارم چون انوقت انسانیت رو به زوال میرود...

کدام انسانیت کدام انسانیت کدام انسانیت.هنوز نفهمیدی هر چه نجاست در این دنیا ست از همین ادم ها ست؟هرچه گناه است از این انسان ها ست ؟من نمی خواهم انسان باشم!

گاهی وقتی از حق خود دفاع میکنم عذاب وجدان خفه ام میکند زیرا در دستور عمل امده که حق همیشه با دیگران است.خوبی ان است که از حق خود برای دیگران بگذری!!!

خدایا تو را سپاس بابت شکسته شدن قلبم .چون این گنجینه احساس را مثل زباله از قلبم و از وجودم و از زندگیم  بیرون انداختم.اه که چقدر حال خوبی دارم که دیگر احساسی ندارم که داءم عذابم بدهد.

خدایا سپاس که حال که دیگر نمیخواهم از واژه انسانیت پیروی کنم خود را به تو نزدیک تر میبینم.

ارامش دارم ارامش!!چه احساس نابی است این ارامش!!

مادر من را ببخش میراث دار خوبی نبودم برای گنجینه با ارزش و دستو پاگیرت!!!!!