-
××××××××××پایان کار این وبلاگ ×××××××××××××
22 بهمن 1389 03:19
ارام ارام به طرفش رفتم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد قد کوتاهش بود...با چشم های ضعیف من از این فاصله صورتش قابل تشخیص نبود اما میشد به راحتی حدس زد که اضافه وزن دارد...کمی نزدیک تر شدم ...پایم لرزید...نمی خواستم گامی به جلو بر دارم...با ان صورت سرخ و براق موهایی هر چند بلند اما کم پشت که حتی تمیز هم نبود و شوره را در...
-
[ بدون عنوان ]
19 بهمن 1389 04:18
سی چه ای دنیا ایقد لیشه؟سی مردمس ایقدر یِ تا نری یِن؟ندونم!!!!! نمی دانم باید از تو گلایه کنم یا نه؟هر چه باشد تو شرایط را اینگونه برایم رقم زدی هرچند با همه ی سختی هایی که کشیدم از شرایط کنونی ام راضی ام و شاید تو اگر نمی امدی من محکوم به زندگی بودم که دوست نداشتم و یا بر عکس زندگی که ارزویش را داشتم بدست می...
-
سنجر سلطان چشم خروسی
26 فروردین 1389 17:01
هر روز که به اول اردیبهشت نزدیک می شوم فشار روحی بر من بیشتر می شود و من گاهی بر طبل بی عاری می زنم و گاهی چنان در اضطراب گم می شوم که حتی شفا ی عاجل نیز نیست.....چرند می بافم و می بافم و تافته ی جدا بافته است افکارم که سیاه می کند برگ های کاغذ را و من می مانم و این چند روز و عاقبت کار و جناب مادیات می ماند و یک عمر و...
-
من کیستم
26 فروردین 1389 17:00
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود . من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم . من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند . من «همسری...
-
توهم یک زندگی ساده اما شیرین!
26 فروردین 1389 16:58
چادر به سر می کشم و زنبیل را از گل دیوار بر می دارم و کیف پولم را داخلش می اندازم و با سرعت بیرون می روم....در با همان صدای نا هنجار همیشگی پشت سرم می نالد و من برای کوتا ه زمانی از این کلبه بیرون می ایم...فصل اردک تما م شده و می روم تا از کوکب خانم خروس بخرم...هرچه باشد مزه اش بهتر از این مرغ های کوچه بازاری...
-
به خوابم امد....
26 فروردین 1389 16:57
پنجشنبه ی اخر سال بود....رفتم سر خاک بابا بزرگ....نشستم بالا سرش....نمی دونستم باید فاتحه بخونم؟؟؟نشستم و نشستم و بعد بهش گفتم خان....خیلی بی معرفتی....رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی...یه بار شد بیای تو خوابم...منی که تو همه چیزم بودی.....عمرم بودی ...جونم بودی...یه بار.... دیشب پدربزرگ به خوابم امد....بعد از هشت سال و...
-
هیچ می شوم
26 فروردین 1389 16:56
یه دنیا از محبتتان سپاس.... دوستان عزیزم سلام دوباره..... زنده ام و حالم از قبل بهتر.... ورزش را از سر گرفته ام و تحت درمان افسردگی هایم ..... خلاصه حال و روز بهتری دارم.... از اینکه فعلا نمی توانم جواب کامنت های محبت امیزتان را بدهم شرمگینم.... جبران می کنم ...واقعا گرفتارم.... جناب مادیات بد جور عذاب اور شده این روز...
-
احمق نباش
26 فروردین 1389 16:55
احمق نباش... خواهرکم...عزیزکم...وکیلکم...شقایقم...گل همیشه عاشقم....نکن خواهر...اعتماد نکن....با طنابی که من به چاه رفتم به چاه نرو....فتنه خانم هست که هست...عزیز هست که هست...همراز نشو....حالا من فراریم از مشکلاتی که برای خودت درست کردی.و هر بار پا می گذارم به خانه باز هم حرف فتنه خانم است.و من نگرانت می شوم و تو...
-
یک مهمانی سید و ساداتی
16 بهمن 1388 03:46
یک مهمانی سید و ساداتی باز هم یکی از همان مهمانی های اجباری...اینبار به خاطر پدر که فکر نکند که من منزوی شدم....خوب من منزوی شدم...حتی با رفتن به یک مهمانی چیزی تغییر نمی کند..اما گفتم با توجه به این که امپر فشار خون پدر به عملکرد من در طی روز بستگی دارد به این مهمانی بروم...داخل می شویم...نزدیک هفتاد یا هشتاد نفری...
-
دهه ی مبارک فجر
16 بهمن 1388 03:45
دهه ی مبارک فجر همیشه بهمن ماه را دوست داشتم به خصوص این دهه ی مبارک فجر را، چرا که ده روز تمام در اصفهان زیبا از ساعت کلاس هایمان می زدند و برای این ده ی خجسته جشن های انقلابی می گرفتند و ما هم خشنود از این که به جای کلاس فیزیک و ریاضی و زیست یا به هنر نمایی های برگزار کننده گان جشن می نگریم و یا در حالت بهتر دور از...
-
شاید....
16 بهمن 1388 03:44
شاید.... هر موقع بحرانی نیست و خیال می کنم که همه چیز همیشه همین طور خوب می ماند ....باز هم حال و روزم بهم می ریزد...شاید این بار بی دلیل....شاید تنهایی است که اذیتم می کند...اما مگر نه اینکه من عاشق تنهایی ام؟؟؟کمی دلتنگم....دیروز بیرون بودم....گفتم حال و هوایی عوض کنم....اتفاقی از جلوی خانه ام رد شدم...که دیگر خانه...
-
خفقان
16 بهمن 1388 03:43
خفقان… من دچار خفقانم خفقان… من به تنگ آمده ام از همه چیز بگذارید هواری بزنم ، آی آی با شما هستم این درها را باز کنید من به دنبال فضائی می گردم لب بامی … سر کوهی… دل صحرائی … که در آنجا نفسی تازه کنم می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد من هوارم را سر خواهم داد چاره ی درد مرا باید این داد کند از شما خفته...
-
زندگی در مملکت گل وبلبل...
3 بهمن 1388 01:50
حکایت مملکت ما شده هر دم از این باغ بری می رسد...تازه تر و تازه تری میرسد...اگر لایحه ی جدید تصویب شود خوش مردانی مثل مادیات می شود. دیگر راحت همسر اختیار میکنند و زن اول هم اصلا به حساب نمی اید... هشت ماه پیش به دنبال رسیدن به چه اهدافی برای حقوق زنان بودیم و حال به انتظار نشسته ایم تا اخرین حقوق انسانیمان را هم از...
-
من ….
3 بهمن 1388 01:50
از انتقاد متنفرم شاید این بزرگترین عیب من باشد…چون وقتی می خواهم از کسی انتقاد کنم هزار اسمان ریسمان به هم می بافم تا از انتقادم ناراحت نشود برای همین انتقاد های تند اذیتم میکند…لجباز هم هستم…کودک درونم از لجبازی عشق میکند…زود رنجم اما پنهان میکنم و عادت بد ترم این است که همه چیز را پشت یک لبخند پنهان می کنم…زیر بار...
-
...مامان میدانم که میخوانی....من را ببخش....
3 بهمن 1388 01:50
این نوشته سرشار از انرژی منفی است...توصیه به خواندن نمیکنم... انقدر ها هم حالم بد نیست...یعنی وقتی فکر میکنم شرایط از روزهایی که در خانه ی مادیات بودم بهتر است...اینجا اگر مریض میشوم.. کسی هست که بر بالینم بیدار بماند..یا داروویی برایم بگیرد... مادری هست که مراقبم باشد و دارو گیاهی دم کند و تا صبح بالای سرم مراقب باشد...
-
پیتیکووو پیتیکوووو....بتازان
3 بهمن 1388 01:49
این متن نه ویرایش شده و نه غلط های املاییش تصحیصح شده و نه از کسی مبخواهم چرندیاتم را بخواند و هیچ چیز نمی خواهم...احساسات چند ماهه ام سر به فلک گذاشته...فقط نوشته ام بدون هیچ قاعده ای...تخلیه ی روانی...چرا که تنهایم و ضربه های پی در پی ویران ساخته...بر من خرده مگیرید.... همه ی کار ها را ترتیب اثر داده ای...جعل امضا...
-
من به خودم باز میگردم....
3 بهمن 1388 01:49
امروز چیزی را پیدا کردم که مدتی بود گم کرده بودم....چند وقتی بود که ندایی که همیشه با من در ذهنم سخن می گفت و به گفته هایش ایمان داشتم با من حرف نمی زد....اما امشب نا گهان فریاد زد......در قبال کار هایت از کسی متوقع نباش....ناگهان به یاد کذشته افتادم....گذشته ای که کاملا فراموش کرده بودم...گذشته ای که از دیگران هیچ...
-
من با زندگی خودم چکار کردم؟؟؟؟
3 بهمن 1388 01:48
این سئوالی است که من اینروز ها از خودم می پرسم.... من با زندگی خودم چکار کردم؟؟؟؟ غم انگیز است اما انگشت اتهام به سوی خود گرفتن عادت این روز های من شده است...شاید پاییز است که نشاط را از من گرفته ....هر چه هستم،روز هایی افسرده را می گذرانم...من از عمری که با جناب مادیات فنا کردم پشیمانم...پشیمانم...من با زندگی خود چه...
-
باران شراره را خاموش می کند
3 بهمن 1388 01:48
سر پیری و معرکه گیری؟حالا موقع قهر کردنشونه؟دیگه سن و سالی ازشون گذشته....از تو یاد گرفتن؟چطور تو این شرایط گذاشته رفته؟خوب میومد اینجا...چرا رفته اونجا؟ای بابا زشته دیگه این کارا...حوصله ام سر میره از حرف ها..باز هم گلایه....شانه بالا می اندازم...به من چه رربطی دارد که بقیه چه می کنند...من خودم بیل زنم باغ خودم را...
-
وقتی خوب فکر میکنم
21 آذر 1388 19:04
خنده دار شده حال و روزم...یک دفعه به هم می ریزم و همه را از خود می رانم ....به همه میگویم تنهایم بگذارید....با همه خداحافظی میکنم...بعد تنها می شوم...حالم بد تر می شود...به قول دوستی که دائم گوشزد میکند که تو مسئول نیستی انگار مسئول زندگی همه شدم...خودم کم بودم چند نفر دیگر هم باری بر شانه هایم شدند...معمولا اشخاص در...
-
زانکس با شراب نخورید
14 آذر 1388 03:30
پیشنهاد از شهرزاد بود که یه مهمونی ترتیب بدیم.خیلی وقت بود که همه یه جورایی دپرس بودیم.من قبول کردم.سه نفر بیشتر تو لیست دعوتیام نبودن…شیوا …گلفام…نگار…اما لیست دعوتی های خواهرام بالا بود….همه چیز مهیا بود…بیست نفری مهان داشتیم…تا دیر وقت مشغول تدارک بودیم.از صبح تلفن ها شروع به زنگ خوردن کرد.کنسل….کنسل…کنسل…شیوا...
-
کسی هست که به من نه گفتن را بیاموزد؟
8 آذر 1388 15:57
گاهی می نشینم و ساعت ها فکر میکنم که سرچشمه ی هم ی مشکلاتم از کجا اب می خورد....و به این جواب می رسم که نمی توانم به خواسته های دیگران جواب منفی بدهم...گاهی انقدر برایم سخت می شود که روز ها لقمه را دور سرم بچرخانم تا به طرف بگویم که جوابم منفی است و در اخر باز هم نمی توانم خواسته ی خود را به وی بفهمانم و ناچار تن به...
-
مادر می ماند و گلپری خانم ها......
30 آبان 1388 03:21
--اگه نیاین ناراحت میشه....میدونی که چقدر رو شما حساسه... --اره...اره...میدونم....باشه...هر چند که حوصله ی اون ادمای عجیب غریب را ندارم.... --چی میپوشی؟ --یه لباس متدین پسندانه!با حجاب.... --اره...خوبه...میدونی که چطورن....میکاپت هم ملایم باشه.... --کی من میکاپم غلیظ بوده؟ --یعنی میگم.... --مامان برو اماده شو...این...
-
هیچ کس از داستان من عبرت نگیرد
28 آبان 1388 04:22
هیچ کس از داستان من عبرت نگیرد داشتم به عکس های سال پیش نگاه می کردم....و فکر می کردم که چقدر افسرده و تحت فشار بودم...هنوز ادمی بودم که به خاطر فشار ها و تحقیر های جناب مادیات اعتماد به نفس پایینی داشتم و یادم رفته بود که من هم ادمم!انقدر احساس کم بودن می کردم که تا شش ماه خود را از همه پنهان می کردم....رفتار دیگران...
-
نانوشته های یک امروز
24 شهریور 1388 03:30
میروم..می ایم...می نشینم..بر می خیزم... پدر در تکاپوست...فکر میکنم اگر او نبود زندگی چقدر سخت تر بود... باجدیت کار هایم را دنبال میکند...هر از چند گاهی نیز نگاهی پر مهر به من میاندازد... به سمت پنجره میروم..پایین را نگاه میکنم...چقدر از این بالا همه چیز کوچک به نظر میرسد....باز هم همان وسوسه ی چند ماه پیشم گل میکند......
-
داستان کتاب خوانی یک دختر حرف گوش نکن....
19 شهریور 1388 00:59
جدیدا" روزنه ای در مغزم ایجاد شده و خیلی از خاطرات کودکی را یاد اورده ام دلم میخواهد از کتاب خوانی ام در گذشته چیزی بنویسم... اولین کتابی که شروع به خواندنش کردم کتاب شراب خام بود.یک رمان عشقی ...هشت ساله بودم که کتاب را دیدم و شکل کتاب مرا به خودش جذب کرد...یک دختر خیلی زیبا...به مادر گفتم که می خواهم این کتاب...
-
کاش کسی این پست مرا نخواند...
4 شهریور 1388 23:09
تحت تاثیر اتفاقات زندگی ام هستم... جدا" باید اینقدر اتفاق برای من بیافتد که نتوانم فکرم را یک لحظه ازاد بگذارم ... و اینکه هیچ کدام از این مسایل دیگر مرا نه خوشحال می کند و نه ناراحت... امروز یک موج عظیم انرژی منفی به من هجوم اورد... هر تدبیری اندیشیدم چاره نکرد...یاد حرف دوستی عزیز افتادم ...کلاغ هایم را کاملا...
-
مرا به خاطر بسپار
4 شهریور 1388 05:09
اگر این زندگی من است ... اگر این روزگاری است که باید طی کنم...پس طی می کنم...هر کس هر چه می خواهد بگوید...من همین هستم که هستم....شیوه ی زندگی ام اگر چه غریب است ...اما ان را دوست دارم...اگر به کوچک ترین چیز شاد می شوم ...اگر با سخت ترین شرایط کنار می ایم..من این زندگی را دوست دارم...اگر اینده ام نا معلوم است... من...
-
[ بدون عنوان ]
4 شهریور 1388 05:09
تشکر کن در ان کشور که امنیت نباشد.. تمام زندگی از هم بپاشد... فزون گردد ز هر سو خس و خاشاک... ز دست مردم بدکار و اوباش در ان ساعت که در بندند مردم... نگردد ذره ای از جانشان گم... تشکر کن به روز شادمانی... ز نیروی دلیر انتظامی... تشکر کن که ناموست ببردند که با نام خدا .......خوردند تشکر کن به روز گریه و خون برای مرگ...
-
شراره شعر را دوست ندارد...
4 شهریور 1388 05:08
صحبت از ماندن نیست... می خواهی بروی اما حتی راه را بلد نیستی... از همان ابتدا این من بودم که بار سفر بسته بودم و می خواستم به ناکجا اباد بروم....اما حال تو هم تصمیم به رفتن گرفته ای... دیروز دلم برایت سوخت....حتی دیگر نمی توانستم نقش بازی کنم که دوستت دارم...مثل تمام ان سالهایی که بازیگر ماهری بودم...و تو تکلیفت را با...