-
[ بدون عنوان ]
4 شهریور 1388 05:08
یا هو.... سلام به زندگی هر چند تلخ و گاهی شیرین... سلام به سرنوشتم هرچند عجیب و غریب و پیچ در پیچ.... سلام به هر چیزی که مرا شاد می کند و بدرود به هر انچه که مرا غمگین وفسرده میکند... و خوش امد می گویم به همه ی اتفاقات خوبی که به سوی من می ایند و به باد می سپارم تمامی خاطراتی که گاهی ازار می دهد روحم را... و به شب...
-
سرم از شرم به زیر است
4 شهریور 1388 05:08
دیروز اخبار پس از بازداشت ها را می شنیدم...قلبم به درد امد ...تمام شب را کابوس می دیدم....نمیدانم در این شرایط هر یک از ماباید چه کاری انجام بدهد....نه می شود بی تفاوت بود و نه می شود کاری انجام داد...وقتی به ترانه فکر می کنم... از وحشت بر خود می لرزم که پایه های انسانیت تا چه حدی پایین امده است که با او اینچنین کرده...
-
در لحظه زندگی کنید
4 شهریور 1388 05:07
یک جور هایی مثل قبل نیستم....قبلا" همه ی پل هارا پشت سرم خراب می کردم ...جدیدا" روزنه هایی برای بازگشت می گذارم....قبلا عادت داشتم که در هر مسئله ای انکه بیشتر رنج می کشد من باشم و از غم خود لذت می بردم و اکنون به این نتیجه رسیدم که در بد ترین حالت هایی که ممکن است برایم پیش بیاید جوری رفتار کنم که کمترین...
-
im' so tired
4 شهریور 1388 05:07
قبلا وقت نوشتنم بیشتر بود و سوژه ها هم می امد ...اما دو ماهی هست که در لاک خود فرو رفته ام...نمی گویم که بد می گذرانم...برعکس ..کبکم خروس میخواند ...اما در نوشتن به بن بست خورده ام....چیزی نبوده که در این مدت بخواهم و به ان نرسیده باشم....می خواستم به شیوه نوشتنم جهت بدهم ان هم در جهت ارمان هایم ...اما وقتی دیدم که...
-
امیدوار زندگی
4 شهریور 1388 05:06
h الان داشتم به یک موضوعی فکر میکردم..در سایت چوق ادمی بود با لقب امیدوار زندگی...از شهر گلپایگان...همیشه برای شقایق پیام می گذاشت...البته نا گفته نماند که من هم شیطنتی کرده بودم و با اسم شقایق یک چند تا قربان صدقه برایش نوشته بودم تا شقایق را اتیشی کنم و هر بار که ان بخت برگشته قربان صدقه خواهر بنده می رفت کلی بخندم...
-
خانه باغ...
4 شهریور 1388 05:06
اصولا وقتی به خانه باغ می روم حال خوشی دارم.چه از استشمام هوای تازه تا خوردن انواع میوه ها و البته قلیان و دیگر مخلفات تا چای منقلی و اتش ناب و شبهای پر ستاره و رقص شهاب سنگ ها در اسمان... در شب های باغ حتی صدای زوزه ی گرگ ها هم قشنگ است...اینبار که تنها بودیم باغ حال و هوای خوش تری داشت...زرد الو های طلایی با هر وزش...
-
خدا در کنارم بود....
4 شهریور 1388 05:06
به بام خانه رفتم و تمام عکس هایی را که از او بود سوزاندم.احساس خوبی وقتی که باد خاکستر ها را به دور دست ها می برد.احساس می کردم که شر او نیز به همین راحتی از زندگی من کنده شده است ومن میتوانم دمی اسوده زندگی کنم.یکی یکی خاطرات تلخ را به اتش میسپردم و شراره های اتش به من لبخند می زدند و این امید را به من میدادند که...
-
ارامش پس از طوفان
4 شهریور 1388 05:05
احساس راحتی میکنم.نمی دانید که چقدر اتفاقات هم خنده دار وهم گریه دار برایم افتاد.هر چه که می نوشتم فردا روی یک سی دی کپی می شد و مثلا می خواستند از من زهر چشم بگیرند.حتی به من میگفت که چون در انتخابات از احمدی حمایت نکرده ام مرا لو می دهند.احمقانه نیست؟ گفتم که هرکاری می خواهید بکنید اما ازار و اذیتشان تمامی نداشت.این...
-
من زیر لوای شیطانم
23 اردیبهشت 1388 13:48
وقتی به پارک می روم کلاغ ها درورم جمع می شوند و من را به مخوف ترین تصویر پارک تبدیل می کنند.دختری تنها که گرداگردش را کلاغ ها گرفته اند و قار قار می کنند و از دستش غذا می خورند.... چند روز پیش کسی از نزدیکانم دلم را بد جوری شکست.گریه کردم و فردایش تصادف سختی کرد..... در سالن مطالعه کسی کنار گوشم هویج می خورد و من اهی...
-
خدا کجایی؟
31 فروردین 1388 14:48
لب هایم به هم دوخته شده اند از روزی که قلبم را شکستند مردمانی که شبی را پناه برده بودم به سرایشان....صدایم را به فراموشی سپرده ام از روزی که از کلنجار رفتن با دیگران خسته شدم و دیگر نخواستم که کسی را مجاب کنم که درک کنند روحم را....گویی همه از این سکوت محض من راضی اند...گویی اصلا هیچ زمانی سخن نگفته بودم!گاهی جانم به...
-
روحت شاد داروین....
29 فروردین 1388 18:24
داروین می گوید:بدون شک این امکان بسیار نادر است که افراد ناسازگار بتوانند بر افراد سازگاربرتری پیدا کنند و شانس بقا و حفظ گونه ی خود را داشته باشند و هر نوع تغییر ضد سازشی در جانداران محکوم به فناست....حال ما با یک نوع گونه اکثریت ناسازگار جهش یافته روبرو ایم. تفاوت اینجاست که اقلیت سازگار با محیط بر اکثریت ناسازگار...
-
بازیچه
25 فروردین 1388 19:57
صدای سازو دهل و هلهله و شادی سراسر ابادی را فرا گرفته است.بزرگان ده در قلعه نشسته اند و زنان می رقصند و می خوانند و سر خوش از وصلت امروز.کلفت ها و نوکران در تکاپوی جشن .دیگ های دود زده بر سر اتش و عطر برنج پیچیده در فضا...قوچ هایی که یکی یکی سر بریده می شوند و اماده برای پخت....سازی بی وقفه در کرنا میدمد و طبال طبل می...
-
شکواییه جوادالمعانی از خرده گیران
21 فروردین 1388 15:18
گفتیم چیزی بنگاریم اندر شرح طی الزندگانی جواد المعانی شراره لا تخافه بلکه یاورانی که دائم مرا نکوهش میکنند بابت لقب شراره از هیچ چیز نمی ترسه یا همان شراره لا تخافه که همگی معترض بر این مستعار نام مایند دست از سر ما بردارند.حال از درک ما خارج است که تخافه یا لا تخافه بودن ما چه زیانی بر دیگران میگذارد.انهم مرا که به...
-
گرسنه ام!!!!
18 فروردین 1388 03:40
احساس گرسنگی می کنم.کورش خوابیده.بدون هیچ فکری...قبل از اینکه چیزی بخورم سیگاری روشن می کنم.حال بدی پیدا می کنم.سیگار را خاموش می کنم.کمی از غذای باقی مانده را گرم می کنم.این بچه امان مرا بریده.دایم دلش غذا می خواهد.حرکتش را احساس می کنم.از این که اندامم را به هم زده از او دلخورم.اما هنوز نیامده خیلی حس زیبایی به او...
-
دوستان ارواح به عید دیدنی ام امدند
15 فروردین 1388 14:13
چشم هایم در تاریکی شب چیز های عجیب و غریبی می دید.همه جا ظلمات بود و حتی از پنجره اتاق نوری نمی امد که کمی انجا را روشن کند.اما در ان تاریکی اشکالی سیاه تر از شب میدیدم.اول به هوای خطای چشم چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم .اما تصاویر از جلوی چشمانم محو نمی شد.انگار که با نگاه کردن به انها اطلاعاتی از ماهیتشان...
-
[ بدون عنوان ]
28 اسفند 1387 20:23
-
[ بدون عنوان ]
28 اسفند 1387 15:28
سال نو بر همه شما دوستان عزیزم مبارک یادتون نره دلاتون را از کینه ها خونه تکونی کنید
-
let us believe in the beginning of the cold season
24 اسفند 1387 19:56
and this is me lone woman at the beginning of a cold season at the beginning of a cold perception of the polluted existence of earth and the simple damp despair f heaven and the impotence of these cemented hands. time flew time flew and the clock struck four struck four today is the thirty-first day of december i am...
-
هرچه باداباد
19 اسفند 1387 20:05
تا کنون در زندگی به چنین دو راهی و برزخی گرفتار نشده بودم.همیشه کلاه همه چیز دانی بر سر داشتم و برای هر کار و برای هر ارزش دلیل.اما حال تمام ارزش هایم تمام باور هایم و اعتقاداتم رنگ بی تفاوتی به خود گرفته!دلم برای همه انها می سوزد !!!!روزگاری می دانستم که چه کاری خوب است و چه کاری بد!اما حال نمیدانم که چه کاری بد است...
-
هنوز هم نتوانستی بفهمی !!!!
17 اسفند 1387 13:53
هنوز هم نتوانستی بفهمی !!!! بعد از این مدت طولانی ندیدنمان خیلی هم بیتاب نبودم برای دیدنت!بیشتر دلم برای وسایل شخصی ام تنگ شده بود تا برای حرف های صدتا یه غاز تو.خیلی سعی کرده بودی که خوب به نظر برسی تا بلکه دوباره به خیال خودت بر دلم اثری بگذاری.اما در اخرین دیدارمان به تو گفتم که از چشمم افتادی و دیگر هیچ زمان دوستت...
-
[ بدون عنوان ]
23 بهمن 1387 01:25
وصیت نامه... سلام دوستان... من برای مدتی احتیاج به ارامش دارم... خیلی غمگینم... و شادی های زندگیم را هر کس به طریقی کم می کنه.... از دوستایی هم که به من تسلیت گفته بودن ممنونم.... شاید برگردم .... قدر زندگیتون را بدونید... همیشه شاد زندگی کنید.... اگر بر نگشتم یعنی نتونستم که بر مشکلات پیروز بشم.... دوستتون دارم....
-
اطلاعیه مهم
21 بهمن 1387 18:41
طبق اخرین گزارشات از سازمان محیط زیست و بهداشت خانواده در اصفهان اعلام شد که اکثر سگ ها و گربه های این شهر از گرسنگی رنج می برند.طی این خبر اعلام شد که بخاطر صرف جویی شدید مردم شریف این خطه از کشور عزیزمان وتولید حد اقل زباله در طول هفته و نبود اضافات غذایی و پروتئینی در زباله های تولید شده سگ ها و گربه ها ناچار به...
-
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم....
19 بهمن 1387 12:58
در اندیشه هایم کسی فریاد میزند که دیگر سکوت کافی است.باید کاری کرد.حرفی زد .گامی برداشت.صدا در میان گریه ام گم می شود .ارام میگیرم.فکری از ذهنم می گذرد.لبخندی بر لبانم می نشیند....به جلوی اینه می روم .مدتی را مات و مبهوت خویشتنم...قیچی را بر می دارم و گیسوانم را از بیخ میچینم...هر طره از گیسویم را که بر باد می دهم...
-
صلاح مملکت خویش خسروان دانند!!!!
16 بهمن 1387 22:22
ساعت ۳.۲۵ زن:چرا اینقدر دمقی؟مشکلی پیش اومده؟ مرد:اره .این مهندس ناظره دوباره به من گیر داد صورت وضعیت این ماه را امضا نمی کنه زن:خوب تو که همه کارات روتینه .چرا اعتراض نمی کنی؟ مرد:تو نمی دونی !!این مهندس ناظر ها با نک قلم زندگی ادم را نابود می کنن.نباید باشون در افتاد... زن:صلاح مملکت خویش خسروان دانند!!!! ساعت۵.۰۲...
-
قربان شمایلت گردم...
12 بهمن 1387 20:26
دلم یک خانه می خواهد که خودم باشم و خودم.که هر ساعتی که میلم بکشد از خواب بیدار بشم...بعد تختم را مرتب نکرده سوت زنان بدون اینکه نگران این باشم که به کسی بر نخورد اینجا طویله است دوشی بگیرم و اوازی چهچه بزنم و سر خوش و سر مست بروم چیزی بخورم و به گلفام تلفن بزنم و بی خیال از دنیا اراجیف ببافیم و بعد به نت بیایم و میلم...
-
ما دهه ی شصتی ها!!!!
7 بهمن 1387 11:28
ما دهه ی شصتی ها اکثرا" افرادی دو شخصیتی هستیم و در جامعه یک جور رفتار میکنیم و در حریم شخصی خود به ادم دیگری تبدیل شده و خلاف انچه که تظاهر میکنیم رفتار میکنیم.این مقدمه ای برای شرح دوران تحصیلم بود: کلاس اول سر گرم یادگیری الفبا بودم زیرا از این میترسیدم که اگر باسواد نشوم در سیاهچال مدرسه زندانی ام کنند تا از...
-
تا ابد در انتظارت حسرت میکشم....
4 بهمن 1387 09:50
یکبار دیگر بوی سیگار خاطره ی تو را برایم زنده کرد و یک شب دیگر را در دلتنگی برای تو با اشک هایم به صبح رسانیدم...کاش میشد که صدایت را فراموش کنم در اخرین روز های عمرت که از من خواستی نزد تو بیایم و من نیامد و کاش میشد که فراموش کنم که چرا نیامدم و چرا نیامدم و چرا نیامدم...هنوز اشتی نکرده ای؟به خوابم نمی ایی؟اما من تا...
-
خدایا تو را سپاس بابت شکسته شدن قلبم!!
2 بهمن 1387 10:25
روزگاری بود که گنجینه ای به نام احساس داشتم.گنجینه ی از انچه که از مادرم گرفته بودم که وی نیز از مادرش هدیه گرفته بود.هر سه ما از این میراث جز اسیب و عذاب چیزی ندیده اما با چنگ و دندان ان را حراست میکردیم تا شاید روزی من انرا برای دخترم به یادگار بگزارم و او هم اگر مثل من احمق باشد انرا برای دخترش...تا همیشه چیزی برای...
-
این داستان شوخی نیست واقعی است
28 دی 1387 15:02
در ولایت ما مردی بود که اعتقادات بسیار قوی داشت و تمام اوقاتش را به نماز و روزه میگذراند و خیرات میکرد و به خلق ا... کمک می کرد و هرکاری که باید یک مسلمان واقعی انجام بدهد انجام میداد.در و دیوار خانه اش پر بود از اذکار و اشعار و صورت معصومین که گاهی ادم خانه اش را با مسجد اشتباه میکرد.ظاهر ساده وروستایی اش جای هیچ نوع...
-
به خوابم بیا
28 دی 1387 15:00
هوا بارانیست.مردی می اید و سیگاری روشن میکند.عده ای زیر لب اعتراض می کنند و با اخم به او نگاه می کنند.عده ای هم بی تفاوت از کنار او دور می شوند.اما من نه اخم هایم را در هم میکنم و نه از انجا دور می شوم زیرا بوی سیگار همیشه خاطره ی تو را برایم زنده می کند. سیگار به لب متفکر به نقطه ای خیره گشته ای و بعد آهی می کشی و...