-
به جرم استنکاف از دیدار ضحاک ریاضتم می دهند!
10 دی 1387 03:56
فکرنمی کنم که تا بحال کسی در این برزخی که من گرفتارم گرفتار شده باشد.در این مدت کوتاه ضرب مثل های(( من می گم نره هی میگه بدوش))و((گرگه را پند میدادن گفت ولم کن گله رفت)) را خیلی ملموس درک کرده ام.... بچه که بودم عادت داشتم که هر موقع مادرم نصیحتم میکرد در ذهنم نوایی را زمزمه کنم که کمتر نصایح مادر که به ارامی در گوشم...
-
کرم خاکی نیستم، من آفتابم
7 دی 1387 09:52
بی هدف در کوچه پس کوچه ها پرسه میزد.با اندوهی بزرگ در افکاری مغشوش غوطه ور بود. دیگر به جایی رسیده بود که حتی به خود نیز اعتماد نداشت.هر انکه خوب می پنداشت اکنون برایش حکم دشمن داشت.به هر که اعتماد کرده بود خیانت دیده بود.به هر کس خیری رسانده بود از او جز شر ندیده بود.برای هر که دل سوزانده بود دلش را سوزانده بودند.بی...
-
عاقبت شراربن حمدالی بلاگ نگار فقید قرن پنجم
30 آذر 1387 14:09
اندر احوالات شیخ فرزانه حکیم والا مقام که درود خداوند بر ایشان باد شراربن حمدالی ابن بطوط شامی غزالی اورده اند که چون این عالم زمانه اندر بلاد خود تمامی فنون و علوم دوران خویش را فرا گرفت دیگر مجالی برای ماندن ندید و راه بلاد کفر در پیش گرفت تا علوم نو بیاموزد و از قافله علما و حکما عقب نماند.پس توشه سفر بست و در...
-
خداوندا دوستت دارم....
18 آذر 1387 22:59
از دیگران فاصله گفته ام.می خواهم تنها باشم تا از صدای طبیعت لذت ببرم.ارام ارام مسیر کنار رود خانه را می پیمایم.صدای اب همراه با صدای لغزیدن ماسه ها زیر پایم احساس خوبی به من می دهد.رودخانه در بین دو رشته کوه جریان دارد و اب زلالش روح خسته مرا جان دوباره می دهد.گاهی ماهی ها را می بینم که رقص کنان به سطح اب نزدیک می...
-
بیچاره کلفت!!!
16 آذر 1387 00:54
ان زمان هر موقع که ارباب ها با کلفت ها دعوا و انها را بیرون می کردند لباس هایی که به ان ها داده بودند را نیز می گرفتند.ان روز قرعه به نام فاطمه افتاد و بی بی از صبح سر نا ساز گاری را با او گذاشت که چرا شیر را دیر دوشیدی و چرا دیگ را بد ساباندی و چرا و چرا و چرا تا اینکه بلاخره طاقت فاطمه تمام شد پشت چشمی برای بی بی...
-
نورمن کجایی؟
10 آذر 1387 21:46
سه روز از نا پدید شدن نورمن می گذرد.هم جا را دنبالش گشته ایم.همه ما ازرده و محزون هستیم.نبود او برای ما بسیار سخت و طاقت فرسا است. پدر و مادر را محکوم میکنیم که گریز نورمن تقصیر شماست.با محدود کردن در حصار کوچکش او را وادار کردندند مانند پرنده ای در قفس که تا درب قفس را باز ببیند می گریزد از خانه بگریزد اه نورمن کوچک...
-
نامه ای به هیچ کس
8 آذر 1387 20:27
چرا فکر می کنی که داره به من بد می گذره و چرا فکر می کنی که شاید گذشت زمان چیزی را حل کنه؟چرا فکر می کنی که راهی هست که من برگردم پیشت و چرا فکر می کنی که می توانم ببخشمت؟چرا فکر می کنی که دروغ همیشه اخرین راه حله؟چرا فکر می کنی که حق به جانب توست؟چرا خودت هم دروغ های خودت را باور می کنی؟ چرا فکر می کنی که بعد از من...
-
به مناسبت روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان
7 آذر 1387 21:10
با چشمان کثیف و دریده اش به زن نگاه می کرد.از زن پرسید که شوهرت کجاست می خواهی تنها خانه بگیری.زن کودک رنجورش را محکم تر به سینه فشرد و گفت که لزومی نمی بیند که به او توضیح دهد. مرد خنده ای کرد و گفت:ابجی چرا بهت بر می خوره .ما به واسطه شغلمون این چیزا را می پرسیم و کمی خود را به طرف زن نزدیک کرد. زن گامی به عقب...
-
حراست از چه؟
7 آذر 1387 21:09
پک محکمی به سیگار می زنم و در اندیشه مشوشم خود را جستجو می کنم.اه که چه وظیفه خطیری بر عهده من است .دوران دوران بدیست.دیگر ارزش ها از بین رفته است.وظیفه من پاسداری از حریم دانشگاهی است . اما گویی که دیگران اهمیت این شغل را نمی دانند. نام من با نام شغلم را یکی میخوانند.حراست.حراست از چه؟ من با چه معیار های وارسته ای پا...
-
نارنج زار
7 آذر 1387 21:09
اینجا بر تخته سنگ پشت سرم نارنج زار.رو در رو دریا مرا می خواند.سر گردان نگاه می کنم .میایم. میروم .آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست. اسمان روشن وآبی کنون ابر و ملال انگیز.سپید پوشیده بودم با موی سیاه.اکنون سیاه جامه ام با موی سپید.می آیم. می روم . می اندیشم که شاید خواب بوده ام .می اندیشم که شاید...
-
می خندم
7 آذر 1387 21:08
زمرمه باد در گوشم نوای امدن پاییز را می دهد. من هستم و کوهستان و رقص بوته ها و صدای پرنده ای که گویی خدا را نیایش می کند. من هستم و یک دنیا تنهایی.باد با طره ای از گیسویم بازی می کند و گویی می خواهد که مرا دلداری بدهد.قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.نمی خواهم که عصیان گری کنم.نمی خواهم که خوب نباشم.نمی خواهم که پدر را...
-
سوهان
7 آذر 1387 21:08
وقتی که تهران درس می خوندم موقع برگشتن اتوبوس همیشه دلیجان یا قم می ایستاد تا هر کس سوغاتی بخرد و یا زیارتی کند.من با اینکه زن و بچه دار بودم اما معمولا به خاطر اینکه پول نداشتم نمی تونستم چیزی براشون بخرم.چون با این حقوق کم و مخارج زیاد دیگه نمی تونستم که خرج اضافه کنم یه دوست داشتم که اونم شرایط من را داشت.محمد پسر...
-
من و جد بزرگوار
7 آذر 1387 21:07
توی بیمارستان خانم دکتر خانم دکتر از دهن هیچ کس نمی افتاد هم یه جوری ابراز مهر و محبتشون را به من نشون می دادن .من هم کلا" آدم خون گرمی بودم و محبت هیچ کس را بی پاسخ نمی گذاشتم و با روی خوش با همشون حال و احوالی می کردم . اکثر بیمار های من هم مثل پرسنل بیمارستان به من خیلی لطف داشتن.شاید که من مهره مار داشتم و...
-
متابولیسم سرور های کاربر بر پایه سازه های هورمون استروئیدی
7 آذر 1387 21:06
طبق اخرین یافته های علمی در رابطه با سیستم ایمنی بدن و نقش دی ان ای های بنیادی بدن در پی سی های پیشرفته که از سرعت بالا تری برخوردار بوده و قابلیت ریکاوری پادتن ها ی الوده و ویروس های اینترنتی را نداشته و در دمای بالای بدن قابلیت خنک شدن با چهار فن را داشته دریافته اند که باعمل اگزوسیتوز و انتشار تسهیل شده در عرض غشائ...
-
خاطرات یک باکتری
7 آذر 1387 21:06
مادرم نقل می کرد که ما اصالتا"پا سوسک زاده نبودیم*و پدر پدر پدر پدر بزرگم روی بال یک خرمگس متولد شده بود اما بد حادثه مارا به این ولایت سوسک ها کشاند.هرچند که روی پای سوسک مکان پر برکتی است و غذا هم زیاد یافت می شود اما کلاس ندارد اگر از ما بپرسند بچه کجایی و من بگویم که بچه پا سوسکی هستم.هر چه باشد جد ما اهل بال...
-
فرهنگ لغت مامانی
7 آذر 1387 21:06
من یه مامانی گل گلاب دارم که هر موقع میرم پیشش خیلی به من خوش می گذره.این مامانی من یه سری اصطلاحات به کار می بره که معنایی ماورائ اون چیزی که هست داره ۱-مامان بزار من ظرف ها را می شورم:معنی میدهد:زود تر یکیتون پاشه ظرف ها را بشوره ۲-ظرف ها را بزارین یه ساعت دیگه بشورین:معنی:همین حالا بشور و نزار برای یه ساعت دیگه...
-
بیست روش معلم ازاری
7 آذر 1387 21:05
با توجه به پست قبلی خود را موظف دیدم که تجربیاتم را در امر خطیر معلم ازاری برای شما نو گلان تازه شکفته بازگو کنم 1-ادامس چسباندن که در پست قبلی کاملا" توضیح داده شد 2-خواندن یک موزیک با لبان بسته با همنوایی دو الی سه نفر از جهات مختلف کلاس 3-خیار خوردن هنگام در س دادن معلم در ماه رمضان 4-سوراخ کردن صندلی معلم...
-
خانم جاری معلم عربی دبیرستان الزهرا
7 آذر 1387 21:05
در کل تحصیلاتم تنها واحدی را که نمره قبولی نیاوردم درس عربی 2 بود..... داستان از انجا شروع شد که ما یک گروه ده نفره بودیم از دختر های شیطون رشته تجربی. از اون گروه هایی که هیچ مدیر و معلمی ارزوی داشتنش را نمی کنه .معمولا" به علت زیاد بودن تعدادمون زنگ های تفریح یا هر کس برای خودش یه چیزی می گرفت یا اگه یه نفر...
-
زنم با لگد زده زیر شکمم
7 آذر 1387 21:04
مرد:آه اقای دکتر خانمم با لگد به زیر شکمم زده. دکتر: کجا دقیقا" مرد: زیر شکمم دکتر: اینجا؟ مرد: نه پایین تر دکتر: خوب اینجا که اسم زیر شکم نیست اسمش یه چیز دیگس مرد: خوب اخه دور از ادبه که در این وبلاگ بگم دکتر:خوب من که هیچ تورمی یا کبودی یا جراحتی نمی بینم چه طور می گی که ضربه خورده؟ مرد: اقای دکتر راه رفتتن من...
-
به مامان می گم چکار کردی!!!!!
7 آذر 1387 21:03
دختر اول خانواده:میگم به مامان که چه کار کردی! دختر سوم خانواده: چه کار کردم؟ دختر دوم خانواده:الکی منکر نشو ما به مامان می گیم دختر سوم:خوب بگین من که کاری نکردم! دختر اول: اره جونه خودت اما من به عنوان خواهر بزرگترت باید به مامان بگم دختر دوم: من که از تو انتظار نداشتم واقعا" که دختر سوم : اگه راس می گین بگین...
-
عمو جان من رئیس نیستم
7 آذر 1387 21:03
عموجان ایا می دانی که وقتی دکترم می خواست من را سزارین کند با فریاد به او گفتم من می خواهم طبیعی به این دنیا بیایم!؟ یا می دانی که یک ساله بودم که پدرم را به گوشه ای بردم و به او گوشزد کردم که پدره من برایم خواهری به ارمغان بیاور!؟ میدانی که دوساله بودم که وقتی خواهرم را از بیمارستان به خانه اوردند به مادر گفتم نام...
-
به خاطر بچه ها می مانم مثل همیشه!!
7 آذر 1387 21:02
به خاطر بچه ها می مانم مثل همیشه!! جرو بحث ها بالا می گیرد سالهای سال است که به خاطر فرزندانش هیچ نگفته و همیشه تحمل کرده است اما دیگر توانایی تحمل این همه بدی را ندارد روزی که عضو این خانواده شد از بدی و کینه و نفرت هیچ نمی دانست درست مثل یک فرشته با لباسی سفید و لبخندی ارامش بخش با ارزوهای دور و دراز برای یافتن...
-
هیچ کس از دل زن خبر ندارد
7 آذر 1387 21:00
خانه پر از مهمان است . همه به دنبال عیش و عشرت خویش به این جا امده اند. هیچ کس از دل زن خبر ندارد. زن نگران تهیه شام است اخر همسرش مدتی است که بیکار است و درامدی ندارد.هیچ کس از دل زن خبر ندارد. هر شب را می شود با مختصر غذایی طی کرد اما امشب چه اخر اینها مهمانهای عزیزی برای مرد هستند اما مرد بی خیال است و هیچ کس از دل...
-
تعطیلات شراره
2 شهریور 1387 00:37
روز شمار رسیدن به تعطیلی: هفت روز مانده به تعطیلی: شراره جان تعطیلات را به مشهد بریم؟ شش روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات را به شمال بریم؟ پنج روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات را به تهران بریم؟ چهار روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات به سنندج بریم؟ سه روز مانده به تعطیلی:شراره جان تعطیلات به یاسوج بریم؟...
-
من , دانشگاه, امتحان قران و فرار مغزها
2 شهریور 1387 00:36
سلام امروز می خوام که ماجرای اخرین امتحانم یعنی رو خوانی قران را براتون بنویسم.یعنی اینکه من یه عالمه شیمی و فیزیک و ریاضی و روانشناسی ومورتیمر واپتیک و حرارت والکتریسیته و هالیدی ویون و انیون و کاتیون آلی و معدنی وبالینی و روش و فنون و ازمایشگاه و حتی وصایای امام را پاس کرده بودیم و فقط این روخوانی قران مونده بود که...
-
معارفه بار دیگر بعد از 4سال
2 شهریور 1387 00:35
سلام من شراره هستم ودر عین اینکه به نصف کارهای جهان علاقه مندم جدیدا" کشف کردم که نوشتن را از خیلی وقت پیش ها دوست داشتم اما الان با خوندن این نوشته که مال مدت یک ماه پیش بود می فهمید که چرا الان نام من بین بزرگ ترین نویسنده های قرن نیست و می فهمید که تا چندی دیگر نام من چون ماهی درخشان در بین نام نویسندگان بزرگ...
-
شپش
2 شهریور 1387 00:34
نمی دانم که چرا زندگانی من سرشار از این اتفاقات عجیب و غریب است که هر روز برایم نویدی تازه می اورد که خدا هنوز مرا فراموش نکرده و دوست دارد که همینطور با من شوخی کند !!!! میگویید چرا؟خوب سئوال ندارد که در قرن 21در اوج تمدن مل لدر عصری که تعداد اسم های مواد بهداشتی و شامپو ها و لوسیون ها و صابون ها و افتر شیو ها و .......
-
شوخی های خدا
2 شهریور 1387 00:33
از شوخی های خدا یکی اینه که دیدی با یکی رو در واسی داری و یه جورایی می خوای پیش طرف اخر با کلاس بازی را در بیاری بعد یهو وقت ناهار جلوی طرف وقتی که داری با تمام وجودت زور میزنی سالاد را با متانت وارد دهان مبارک کنی تکه کاهوی درازی از گوشه لب بی صاحب اویزان شده و تر جیحا" با میل ورقبت تمام انروز اشتهایت کور می شود...
-
غزلیات شراره
2 شهریور 1387 00:31
غزلیات شراره دوستان عزیز سلام بعد از چندی غیبت های صغری و کبری و گذاشتن پست های ابکی در خدمت شمایم تا بگویم که دوباره امدم که چه بسا خوش امدم باید بگویم که این وبلاگ داری کاری بس سخت و دشوار است و جذب کردن تو ای خواننده عزیز کاری سخت تر و دشوار تر اما من یعنی شراره بنت بابام از عهده ان بر می ایم بسی رنج بردم در این...
-
من و مامانی
2 شهریور 1387 00:30
توی راه پله که می رسیم بوی غذای مطبوعی تمام فضا را پر کرده به اشتیاق دیدن مامانی بعد از یک ماه پله ها را تند تند که نه دوان دوان بالا می رم در باز میشه و بعد مامانی با همان روی همیشه باز با همان انرزی همیشه مثبت و با عشق در میان در ایستاده و من می دونم که این یعنی بالا ترین نعمتی که خدا به من عطا کرده مامانی چون...