شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

زانکس با شراب نخورید

پیشنهاد از شهرزاد بود که یه مهمونی ترتیب بدیم.خیلی وقت بود که همه یه جورایی دپرس بودیم.من قبول کردم.سه نفر بیشتر تو لیست دعوتیام نبودن…شیوا …گلفام…نگار…اما لیست دعوتی های خواهرام بالا بود….همه چیز مهیا بود…بیست نفری مهان داشتیم…تا دیر وقت مشغول تدارک بودیم.از صبح تلفن ها شروع به زنگ خوردن کرد.کنسل….کنسل…کنسل…شیوا پروازش جلو افتاده بود….گلفام میخواست بره خرید عید غدیر!!کنسلی ها بیشتر و بیشتر شد….اخر کارشقایق با دوستش تماس گرفت وگفت هر کس دم دستش رسید بیاره…وگرنه دو هفته غذا داشتیم… شهرزاد اصرار داشت که بی خیال مهمونهای بی ملاحظه بشیم و عشق کنیم…برای من تفاوت زیادی نداشت..استاد 3تارم هم کلام را کنسل نکرده بود…اوضاع خنده دار شده بود…به نگار زنگ ز دم گفتم دیرتر بیاد…مهمان ها یکی کی اومدن…من حتی نمیشناختمشون!از همه قشری بودن…مراسم معارفه که تمام شد کم کم یخ ها اب شد…زیاد بد هم نبود اشخاصی مهمونت باشن که نمیشناسیشون….راحله سیگاری تعارف کرد….گفتم باید برم کلاس …خیلی راحت بود….انگارسال ها من را میشناسه…پکی به سیگارش زد و گفت من فقط تو مهمونی هایی که فقط خانمها هستن سیگار میکشم…یا اگر شوهم برام روشن کنه…احساس کردم رد کردن تعارفش معذبش کرده…خندیدم وگفتم  منم همین طور…میدونی که…اینجور کلاس ها را ادم یکم باید ملاحظه کنه…اهی کشید گفت اره…امان از این ارشاد و ج.ا….هه مشغول پذیرایی از خودشون بودن…

سینا را صدا کردم….ماشین ندارم …منو ببر کلاس…میکاپم زیاد نیست؟سینا حوصله ندارم….زود باش دیر شد…سینا برادریه که همیشه میشه روش حساب کرد….15ساله که باهم زندگی میکنیم…از وقتی بابا و عمو این خونه را خریدن….حوصله ندارم سر کلاس زود نت را میزنم و درس نو را از بر میکنم…مهمان دارم استاد….خوش بگذرد!نگار منتظرم ا ست…وای نگار اگر نمیومدی دق میکردم…نگار هم از دیدن مهمان ها جا می خورد….گیلاس شراب به دستش میدهم…نمیخورم بچه شیر میدم یعنی…یکی انطرف فال قهوه میگیرد…یکی تاروت….عده ای میرقصند….من ونگار هم به شر ایط میخندیم…مامان سر میزند و یرود…خانه را دود برداشته…گیج میزنم کم کم…انگار شراب و قرص های اعصابم با هم نمیسازند…نگار میرود…بچه اش بهانه گرفته…روی کاناپه لمیده  به دیگران نگاه میکنم…شراره چقدر بی بخاری…میخندم….بحث شروع میشه…چکار کردی؟همه مردا یه جورن….اون خوب خوبشونم دسته خنجر یزیده…جرعه ی دیگر…سرم را لابلای دستانم پنهان میکنم….ناراحت شدی…نه ناراحت برای چی؟مگه من وکیل اقایونم؟
رفتی تو فاز غم؟!نه…همهمه میشنوم….به سمت اتاق میروم…روی تخت می افتم….صدای مادر.باز هم افراط کردی؟چشمانم را باز میکنم…یک عالمه چشم نگاهم میکنند….یکی حوله ی خیس به صورتم میکشد….میخوابم….از ان خواب قشنگ ها…مهمان ها رفته اند وقتی چشمم را باز میکنم…با صدای گرمی خواب از سرم میپرد….شارژ میشوم….بابا میگوید شنگولی؟اره…هستم….بابا مهمانی خنده داری بود جات خالی…فردا بریم کوهنوردی؟همه چیز قشنگه این روزا….نتیجه اخلاقی…زانکس با شراب نخورید!

کسی هست که به من نه گفتن را بیاموزد؟

 
گاهی می نشینم و ساعت ها فکر میکنم که سرچشمه ی هم ی مشکلاتم از کجا اب می خورد....و به این جواب می رسم که نمی توانم به خواسته های دیگران جواب منفی بدهم...گاهی انقدر برایم سخت می شود که روز ها لقمه را دور سرم بچرخانم تا به طرف بگویم که جوابم منفی است و در اخر باز هم نمی توانم خواسته ی خود را به وی بفهمانم و ناچار تن به چیزی میدهم که قلبا راضی به انجام ان نیستم...گاهی می خواهم تنها باشم...کافی است بگویم که می خواهم تنها باشم...تنهایم بگذارید...اما اینقدر دلیل و منطق می اورم و اینقدر جواب پس می گیرم که می گویم به جهنم ....باشد ...قبول...تنها نمی مانم...گاهی فقط یک نه گفتن مرا راحت می کند از همه ی تعلقات...اما نمی توانم نه بگویم....اگر یک بار به کسی جواب منفی بدهم تا روزها عذاب وجدان میگیرم...و جالب اینکه افرادی که از این عادت من سوئ استفاده کردند کم نبودند...در زندگی...در شغلم...در احساسم....که البته هیچکس هم مقصر نبود الا خودم...کسی هست که به من نه گفتن را بیاموزد؟

مادر می ماند و گلپری خانم ها......

--اگه نیاین  ناراحت میشه....میدونی که چقدر رو شما حساسه...

--اره...اره...میدونم....باشه...هر چند که حوصله ی اون ادمای عجیب غریب را ندارم....

--چی میپوشی؟

--یه لباس متدین پسندانه!با حجاب....

--اره...خوبه...میدونی که چطورن....میکاپت هم ملایم باشه....

--کی من میکاپم غلیظ بوده؟

--یعنی میگم....

--مامان برو اماده شو...این مهمونی به اندازه ی کافی کسل کننده هست....

دو ساعت بعد....

صدای بلند موزیک...چندتا پسر نیمچه سن سال در حال رقص....خانمهای محجبه از لای چادر در حال نگاه کردن....چند دختر جوان با ارایشهای غلیظ لای هزار دست لباس و مانتو و چادر....عرق ریزان...چون مانتو تنم نیست جوری نگاهم میکنند انگار برهنه ام...نگاهم به بار منزل می افتد که ناشیانه پنهانش کرده اند....خنده م میگیرد از چادرفلفل نمکی که روی بطری های مشروب انداخته اند.انگار امشب بطری ها هم مجبورند محجبه باشند....شهرزاد ان طرف نشسته....نگاهمان به هم میافتد....میخندیم....سوژه ایندمان است این مهمانی تا مدت ها...

--اقایون برن بیرون!!!!خانم ها راحت باشند.....

مسن تر ها با شادمانی و جوانتر ها با بی میلی خارج می شوند....کاش من هم مرد بودم تا بیرون میرفتم....ولوله ای میشود....در عرض چند ثانیه همه لخت میشوند....یک اهنگ مبتذل گلپری جان....رقصهایی که بیشتر شبیه حرکات یک شوی  س.ک.سی است تا رقص با موزیک گلپری جوووون.کم کم حالم بد میشود از عشوه گری هاشان ....به شهرزاد نگاه میکنم که چشمانش خیره مانده ...خنده ام میگیرد...غیر از من وشهرزاد و مادر همه تقریبا" لختند....به مادر اشاره میکنم....شانه بالا می اندازد....

صدای جیغی من را به خود می اورد....همه جیغ کشان نعره زنان به طرفی فرار میکنند....کسی زیر دست و پا مانده....یک نفر پیغمبر  را به کمک میطلبد....خلوت میشود....سینا را میبینم که هاج و واج ظرف های غذا در دست ایستاده....به طرفش میروم....

--خوبی؟

--نه....دارم سکته میکنم....اینا چرا رم کردن؟

--مردونگیت را تشخیص دادن....

--کی؟مال من؟مگه قابل تشخیصه؟

لباس هایم را میپوشم....میخندم....مرد ها سراسیمه بالا می ایند...میپرسند چه شده؟سینا دست پاچه توضیح میدهد.....به طرف در خروجی میروم....نیما دنبالم میدود....

--شراره کجا؟

سوار ماشین میشوم....

--با تو ام....کجا میری؟هنوز که تولد تمام نشده....

--چشم ایران را در اوردی با این زن گرفتنت...من حوصلم سر رفت....بگو سرش درد میکرد رفت

-- نرو...ناراحت میشه بهار!

--بعد عذر خواهی میکنم

صدای موزیک به گوش می رسد....گل پری جوووون....بللللله......شهرزاد سوار میشود....مادر می ماند و  گلپری خانم ها......

هیچ کس از داستان من عبرت نگیرد

داشتم به عکس های سال پیش نگاه می کردم....و فکر می کردم که چقدر افسرده و تحت فشار بودم...هنوز ادمی بودم که به خاطر  فشار ها و تحقیر های جناب مادیات  اعتماد به نفس پایینی داشتم و یادم رفته بود که من هم ادمم!انقدر احساس کم بودن می کردم که تا شش ماه خود را از همه پنهان می کردم....رفتار دیگران نیز طوری بود که گویا من زمانی ادم فوق العاده ای بودم اما اکنون فنا شدم!!!!انقدر خود را دست کم می گرفتم که حتی برای خودم خرید هم نمی کردم!!!ورق برگشت...من از ان طرف در سرازیری افتادم....کم کم اعتماد بنفسم انقدر بالا رفت که کاذب شد...در ان دوره جناب مادیات را به روز سیاه نشاندم....روز هایی که قرار بر این بود که با هم صحبت کنیم ...انقدر به خود می رسیدم و در دیدار ها چنان بادی به غبغب می انداختم که او احساس کم بودن کند...و من دلم خنک شود که دیدی قدر من را ندانستی....این داستان که هر بار جناب مادیات من را ببیند و اشکارا افسوس بخورد که ای دل غافل دیدی چطور تو را به هیچ باختم هم زود برایم تکراری شد....دیدم که تازه دارد طمع می کند که همه چیز به حالت عادی باز گردد....زمان می گذشت و رفتار من کمی متعادل تر شده بود....به مادیات گفتم که پنج سال فرصتی که داشتیم تمام شده و دیگر فکر ادامه نباشد...چون منطق به من میگفت ادامه ی چیزی که تغییری حاصل نکرده اشتباه است...وقتی که حاضر نیستی هیچ تغیییری در زندگی ات بدهی...پس چرا من باید در تصمیمم تجدید نظر کنم؟تا اینکه موج انتقادات و پیشنهادات و نظریات و فرضیات مردم به سویم هجوم اورد و در جایی دلم می خواست تسلیمشان شوم...اما نشدم...صبر کردم...شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم و نتیجه داد...چرا که موجی از حوادث جدید برای یک نفر دیگر به راه افتاد و داستان من دمده و قدیمی شد!!!!!اکنون یک هدف دارم...کمی پختگی...و چندین ارزو که برای رسیدن به انها تلاش میکنم...کم و بیش از رفتار های کودکانه ی خود دست برداشته ام و پیش به سوی اینده ای روشن در حال دویدنم....به عکس های جدیدم نگاه میکنم که باز هم شیطنت از چشمانم می بارد و دیگر ان لبخند تصنعی بر لبانم نیست....هیچ کس از داستان من عبرت نگیرد!!!!

نانوشته های یک امروز

 

میروم..می ایم...می نشینم..بر می خیزم...

پدر در تکاپوست...فکر میکنم اگر او نبود زندگی چقدر سخت تر بود...

باجدیت کار هایم را دنبال  میکند...هر از چند گاهی نیز نگاهی پر مهر به من میاندازد...

به سمت پنجره میروم..پایین را نگاه میکنم...چقدر از این بالا همه چیز کوچک به نظر میرسد....باز هم همان وسوسه ی چند ماه پیشم گل میکند...

پدر می اید ...کنارم می ایستد...در دل می گویم...همه اش به خاطر توست که تحمل میکنم...مدتی در سکوت خیره میمانیم....

چقدر طول میکشد؟ ...تا به پایین برسم...همه چیز تمام شده...دیگر تو هم اینقدر به خاطر من دوندگی نمی کنی...

پدر می گوید بیا بنشین...دل میکنم از وسوسه های شیرینم...

کنارش مینشینم...مختصری از احوالات را برایش بازگو میکنم...از دیروز خیلی فرق کرده ...فکر میکنم حرف هایم را شنیده وقتی که بیرون از اتاق منتظر بود...

کار ها را درست میکند...اسانسور خراب است..باز هم این ده طبقه را با این سن و سالش به خاطر من پایین میاید...

خسته شده اما به روی خود نمی اورد....شوخی میکند...نگاهم را از او بر می گردانم تا اشک هایم را نبیند....دلم برایش می سوزد که چوب ندانم کاری من را باید بخورد...دلم برایش می سوزد که بخاطر من اینقدر سختی میکشد ....انهم زمانی که دیگر باید راحت باشد خیالش...

غمم را پشت لبخندم پنهان میکنم و با خنده اش می خندم...خنده ای که میدانم نقابیست برای پنهان کردن غم هایش...

از خودم متنفر میشوم...اما چه کاری می توانم انجام بدهم؟؟؟

باز هم یک فردای دیگر در پیش است....

دلم تنهایی می خواهد...دلم میخواهد فقط من باشم و سازم ...

اما مگر این فرداها میگذارند....

خواجه دلم برایت تنگ شده....رحمی کن...رحم کن...رحم کن

دیگرتاب ندارم...دیگر نمی توانم ...نمی خواهم لبخند بزنم...نمی خواهم قوی باشم...اغوشت را برای زار زدن می خواهم...تنهایم...تنهایم...رهایم نکن...مرا به حال خود مگذار...خسته ام...خسته...

داستان کتاب خوانی یک دختر حرف گوش نکن....

جدیدا" روزنه ای در مغزم ایجاد شده و خیلی از خاطرات کودکی را یاد اورده ام دلم میخواهد از کتاب خوانی ام در گذشته چیزی بنویسم...

اولین کتابی که شروع به خواندنش کردم کتاب شراب خام بود.یک رمان عشقی ...هشت ساله بودم که کتاب را دیدم و شکل کتاب مرا به خودش جذب کرد...یک دختر خیلی زیبا...به مادر گفتم که می خواهم این کتاب را بخوانم و مادر گفت این کتاب برای سن تو مناسب نیست...کتاب را در بالا ترین قفسه ی کتاب خانه قرار داد...

شیطنت عجیبی در وجودم احساس می کردم...قبل از ان در مورد کتاب بامداد خمار این جمله را گفته بود...با این تفاوت که نمی دانستم بامداد خمار را کجا پنهان کرده اما شراب خام را میدیدم...چند روزی در کمین بودم تا بلاخره مادر برای کاری از خانه بیرون رفت و من وقت کافی داشتم که از قفسه خود را بالا بکشم و به سختی کتاب را بردارم و جای خالی اش را پر کنم...حتی جای خراش هایی که چوب بر روی دستم گذاشته بود را به خاطر دارم...کتاب را زیر بالشم پنهان کردم...مادر هم چیزی نفهمید...شب بعد از اینکه مطمئن شدم که همه خوابند چند خطی را زیر نور ماه به سختی خواندم...چیزی نمی فهمیدم اما علاقه مند می خواندم.خیلی کند پیش می رفت ...کتاب را دوباره پنهان کردم ....فردای ان روز از مدرسه که بازگشتم...مادر دست به کمر جلویم ایستاد و گفت که گفتم این کتاب مناسب سن تو نیست....کتاب را در جایی غیر از کتاب خانه پنهان کرد و من هر روز ظهر وقتی مادر می خوابید جستجو میکردم...تا اخر در یکی از کمد ها پیدایش کردم...اما مثل قبل مادر فهمید و جمله ی وسوسه انگیزش را تکرار کرد....و در اخر موضوع را به پدر هم گفت...پدر برای کم کردن حس کنجکاوی من یک کتاب جیبی قدیمی به من داد از یک نویسنده ی ترک به نام عزیز نسین...تف سر بالا اسم کتاب بود...کلمات را بهتر می فهمیدم و نگارش طنز کتاب من را شادمان می کرد...کتاب را خواندم و به پدر دادم و باز هم از کتاب های عزیز نسین خواستم و باز هم ان جمله...باقی کتاب هایش مناسب سن تو نیستند و چون همه ی کتاب های عزیز نسین جیبی بود پنهان کردنشان اسان تر بود والبته واکنش مادر و پدرم هم کمتر بود...یک سالی طول کشید که همه ی کتاب های  او را خواندم ...بیشتر دوست داشتم کتاب های بزرگسال ها را بخوانم تا دزد مرغ فلفلی که ان روز ها حسابی گل کرده بود و اگر همه اش را حفظ میکردیم از پدر جایزه میگرفتیم....

خیلی طولانی شد...باقی را در پست بعد می نویسم...

وقتی به کتاب فروشی میرم بین هزاران نام و واژه نمی تونم انتخابی کنم اما با کتاب هایی که به من معرفی کردید خیلی به من کمک کردید...

خیلی وقت بود که فقط کتاب هایی مثل اوشو اخرین انتخابم بود...و الان میتونم یکم از این حال و هوا بیرون بیام...

کم کم تمام ان لیست را کامل میکنم..فکر میکنم چند ماهی طول بکشه...اما حتما" این کار را انجام میدم...

کتابی سالها پیش خواندم فکر میکنم با عنوان شعله به جان شمع افتاد...دو جلدی بود و من فقط جلد اولش را خواندم...همه جا سراغ جلد دومش را گرفتم...اما نیافتم...یک معما در ذهنم شکل گرفته برای پایان داستان...اگر کسی این کتاب خوانده کمکی به من کند...

 



کاش کسی این پست مرا نخواند...

تحت تاثیر اتفاقات زندگی ام هستم...

جدا" باید اینقدر اتفاق برای من بیافتد که نتوانم فکرم را یک لحظه ازاد بگذارم ...

و اینکه هیچ کدام از این مسایل دیگر مرا نه خوشحال می کند و نه ناراحت...

امروز یک موج عظیم انرژی منفی به من هجوم اورد...

هر تدبیری اندیشیدم چاره نکرد...یاد حرف دوستی عزیز افتادم ...کلاغ هایم را کاملا فراموش کرده بودم...

بعد از باشگاه به پارک رفتم...برایشان همان غذایی که دوست داشتند گرفتم...همه انها بودند به جز کلاغی که از همه بیشتر دوستش داشتم...همان کلاغی که از همه لاغر تر بود و پایش شکسته بود و لنگ لنگان می پرید..سوگلی من بود ....و همیشه از همه ی کلاغ ها بیشتر به من نزدیک می شد...اما امروز انجا نبود...دلم بیشتر گرفت...در ان گرما ساعتی را منتظر ماندم تا بلکه بیاید...اما نیامد...

به خانه امدم...باز هم  جناب مادیات زنگ زد و مادی گرایی کرد...خسته شدم از حرف های تکراری اش...

حالم از هرچه پول است به هم می خورد...خسته ام میکند بحثی که دایم به پول ختم میشود...

خودم هم باور کردم که هیچ موقع احساسی نداشتم...و هیچگاه عاشق نمی شوم..خودم هم باور کردم که تنها می مانم  و تنها میمانم و تنها میمانم...تا در امان باشم...باور کرده ام که کسی را دوست ندارم...اه چقدر امروز ادم منفی ای شده ام...کاش کسی این پست مرا نخواند...

امشب عازم خانه باغم...شاید حالم را بهتر کند...سکوتش و ارامشش و اینکه هیچ تکنولوژی مزاحمی را با خود نمی برم ...تا ارامشم را بر هم بزند...

راستش از دست  جناب مادیات کفریم...همه ی انرژی را او حواله ام کرده است...با ان افکار بی خودش...

کاش می شد چند ماهی را به سیاه چادر های عشایر بروم تا روحم باز هم طراوت یابد...

جناب مادیات...کی می اید زمانی که مرا به حال خود بگذاری...راستی اسم جدیدت را دوست داری؟؟

من که شمایل جدیدت را که بوی ریا و ظاهر سازی میداد دوست نداشتم...

چقدر دلم یک تکیه گاه محکم می خواهد تا دمی بی خیال فارغ از هم چیز به ان تکیه کنم...

ایا روزگاری من تکیه گاهی امن خواهم داشت؟؟

جملات بی سر و تهی که نوشته م نشان می دهئ که چقدر امروز اشفته است این ذهن من...

راستی...تکه ای از روح گم شده ام را در دوست دست ها یافته ام...هزاران سال اشناست...

سپاس خدا را بابت هر چه برای من میخواهد...اغوشم برای همه ی تصمیماتش باز است...


پی نوشت:اکنون حالم خوب است وانرژی ام مثبت...خیلی خوبم...

یگانه برادرم بعد از مدت ها از سفر بازگشته و این اعماق روحم را شاد میکند...دیگر نیازی هم به زندگی عشایری نیست...هر چند که خود عازم سفرم...اما از بازگشتت خیلی خوشحالم...

سپاس خدایا...مثل اینکه هنوز چیز هایی هست که شادم کند...

مرا به خاطر بسپار

اگر این زندگی من است ...

اگر این روزگاری است که باید طی کنم...پس طی می کنم...هر کس هر چه می خواهد بگوید...من همین هستم که هستم....شیوه ی زندگی ام اگر چه غریب است ...اما ان را دوست دارم...اگر به کوچک ترین چیز شاد می شوم ...اگر با سخت ترین شرایط کنار می ایم..من این زندگی را دوست دارم...اگر اینده ام نا معلوم است... من این اینده گنگ را دوست دارم...اگر زندگی ام روتین و پیش بینی شده نیست.. من این بی نظمی هایش را دوست دارم...اگر هر روزم  با روز دیگر فرق می کند و هر روز باید منتظر اتفاق تازه ای باشم... من این روزگار را دوست دارم...من همه چیز را دوست دارم...از این که شراره هستم شادم....شادم...

ازاینکه قوانین دست و پاگیر طبیعت مانع حال خوشم نمی شود ...از اینکه برای هر تجربه ای دست و دلم نمی لرزد...از اینکه هستم خشنودم...آی خدا مرا خوب به خاطرت بسپار من با همه ی داشته ها و نداشته هایم شادم....شبم از عطر می و نور شمع رنگین است... مرا به خاطر بسپار... من زندانی زمینم ..اما با همین زندان هم روزگارم شیرین است...مرا به خاطر بسپار...کسی که تسلیم حوادث تلخی که پیش پایم می گذاری نمی شود...این من هستم... شراره...

در ان کشور که امنیت نباشد..

تمام زندگی از هم بپاشد...

فزون گردد ز هر سو خس و خاشاک...

ز دست مردم بدکار و اوباش

در ان ساعت که در بندند مردم...

نگردد ذره ای از جانشان گم...

تشکر کن به روز شادمانی...

ز نیروی دلیر انتظامی...

تشکر کن که ناموست ببردند

که با نام خدا .......خوردند

تشکر کن به روز گریه و خون

برای مرگ دریا مرگ هامون

تشکر کن

 شعری  به تقلید از یکی از اشعار پدر بزرگ که برای گرفتن مجوز چاپ کتابش سرود... با کمی انحراف..

درکی از اوضاع و احوال اکنون ندارم... ما در زیر خروار ها بی خیالی پنهان شده ایم....برای اینکه یادمان برود که چه بر سر خواهران و برادرانمان اورده اند به هر دری می زنیم  و حتی گاه خود را به بی عاری میزنیم... که ان هم عالمی دارد..از غیرت و شهامت  خبری نیست ...گویا خیلی وقت است که این واژگان مرده اند....

کاش باز هم شاهنامه نویسی رواج داشت بلکه کسی هوس می کرد که رستم دستان شود و یا کاوه داد خواه ...کاش در ایران جوانمردی نمی مرد...کاش هنوز میهن پرستی باب بود ...

کاش شاد بودن اینقدر سخت نبود...کاش ازادی اینقدر دست نیافتنی نبود...کاش ندا بیهوده نمی مرد...کاش و کاش

دیگر از این لغات خسته شده ام..دیگر از بیهودگی خسته شده ام...

 

شراره شعر را دوست ندارد...

صحبت از ماندن نیست...

می خواهی بروی اما حتی راه را بلد نیستی...

از همان ابتدا این من بودم که بار سفر بسته بودم و می خواستم به ناکجا اباد بروم....اما حال تو هم تصمیم به رفتن گرفته ای...

دیروز دلم برایت سوخت....حتی دیگر نمی توانستم  نقش بازی کنم که دوستت دارم...مثل تمام ان سالهایی که بازیگر ماهری بودم...و تو تکلیفت را با خودت روشن نکرده ای که مرا دوست داری یا اینکه متنفری...

دیروز دقیقا حالتمان بر عکس ان شبی بود که من گریه می کردم و تو ظالم شده بودی...حتی پشت رل هم نبودی که بخواهم پشت چراغ قرمز از ماشین پیاده شوم  و در را به هم بکوبم ...اینبار تو بودی که چند کیلومتر ان طرف تر از ماشینت باید پیاده می شدی....حتی ژست اشک پاک کردنت هم مثل من شده بود...اما جز لبخند چه کاری می توانستم انجام دهم...اصلا این روزها حتی اگر از اسمان سنگ هم ببارد نمی تواند لبخند را از لبانم دور کند...وقتی که درد و دل می کردی دلم می خواست یک بستنی شکلاتی می خوردم ...مثل ان شبی که من حرف می زدم و تو در فکر سیاه خود بودی...پدرت ..مادرت...حتی خواهر و برادرت....و شاید من؟؟؟همه را به خودخواهی خود فروختی...باورت می شود که حتی یک قطره اشک هم نداشتم که برای این موضوع  بریزم.!!!تنها یک قطره اشک بخاطر همه ی معصومیتم ...گفتی که لب های زیبایی دارم و من خندیدم ...چرا که بعد از هشت سال ان ها را دیده ای....انهم در روزی که می خواهیم برای همیشه پایان دهیم به همه ی خاطرات مشترکمان...خندیدم چرا که تازه یاد گرفته ای که اس ام اس محبت امیز بفرستی انهم موقعی که دارم با این پست با همه ی وجودت خداحافظی میکنم...(اگر تنها دلیل بودنم که مشتی خاطره از توست را نداشتم...من هم می توانستم بی تفاوت دستهایم را به شانه ی خداحافظی بالا ببرم و همه چیز را به فراموشی بسپارم...)...این تجربه ی توست....اما خاطرات من از تو مگر چیست که نخواهم ان را به فراموشی بسپارم...جز مشتی گره کرده که همه ی زیبایی های روحم و وجودم و تنم  را سیاه  کرد...

شاید فهمیده ای که برای تو می نویسم اکنون که همین طور اس ام اس می فرستی....اما این صفحه شعرها را مثل صفحات عاشقانه ی وبلاگ ها زودمی بندم...چرا که دیگر شراره شعر را دوست ندارد...شراره می خواهد باز هم شراره باشد....

دل نوشت...:من هنوز شاداب و بیخیالم...فکر نکنید که باز در لاک خود رفته ام...من همان شراره ی دیروزم..با تجربه ی امروز..

سلام به زندگی هر چند تلخ و گاهی شیرین...

سلام به سرنوشتم هرچند عجیب و غریب و پیچ در پیچ....

سلام به هر چیزی که مرا شاد می کند و بدرود به هر انچه که مرا غمگین وفسرده میکند...

و خوش امد می گویم به همه ی اتفاقات خوبی که به سوی من می ایند و به باد می سپارم تمامی خاطراتی که گاهی ازار می دهد روحم را...

و به شب بیداری هایی که به امید صبحی ازاد سحر میکنم...و به روزگاری که به دنبال ازادی ام تا شامگاه  در تکاپو هستم...

به دلخوشی های کوچکم و به ارزوهای بزرگم...به مشکلات بزرگی که با یگانه معبودم خار و کوچک می نماید...

ایزد را سپاس به خاطر همین نفسی که می اید و میرود ....به خاطر یک روز خوش تابستان...بخاطر یک لبخندمادر...به خاطر هر نعمت بزرگی که پروردگار به من هدیه نموده و غرور جاهلانه ی ام نمی گذارد که انها را ببینم و شکر گویم...

حالم می خوش است...نمی دانم خوبم یا بدم....هر چه هستم سپاس گذار مخلوقم...شاید دست بردارد از شوخی های شیرینش.....

سرم از شرم به زیر است

دیروز اخبار پس از بازداشت ها را می شنیدم...قلبم به درد امد ...تمام شب را کابوس می دیدم....نمیدانم در این شرایط هر یک از ماباید چه کاری انجام بدهد....نه می شود بی تفاوت بود و نه می شود کاری انجام داد...وقتی به  ترانه فکر می کنم... از وحشت بر خود می لرزم که پایه های  انسانیت تا چه حدی پایین امده است که با او اینچنین کرده اند..و اگر من به جای ترانه بودم ایا اکنون که اینگونه جانم را برای ازادی شراره ها  فدا کردم . از دیگران انتظار نداشتم که نگذارند خونم پایمال شود؟اما دست و پایم بسته است....به مادر میگفتم که حتی تصور هم نمی کردم که چنین وقایعی پیش می اید و فکر میکردم کسانی که در بند هستند پس از ازادی در کارنامه شان نمره ی خوبی برای شهامت گرفته اند و افسوس می خوردم که چرا جای انها نیستم و رویای شبانه ام این بود که در بازداشگاه کتک می خورم اما سعی می کنم که اخ نگویم تا قهرمان تر باشم...و نمی دانستم که چنین فجایعی نیز امکان دارد که  به وقوع بپوندد...  و حال درک می کنم که انقدر نگرانی و بی تابی  مادر در انروز ها برای چه بود...حتی تصورش هم حالم را دگرگون می کند...نه اینکه مردن چیزی باشد که مرا بترساند...اما تجاوز چیزی نیست که ساده باشد...مردن یک لحظه است و اثار تجاوز یک عمر انسان را نابود میکند...ا اینکه به دخترکان معصوم و یا حتی پسران بی گناه تجاوز شود دل هر اسانی که حتی فقط یک قطره انسانیت دروجودش باقی مانده باشد به درد می اورد...ترانه ها ...مهدی ها...مریم ها....خواهر ها.. و برادرانم که در این روزهایی که ما بی خبر از شما در ارامش بوده ایم غیر از شرمندگی و سر افکندگی چه چیزی برای گفتن دارم...چگونه می شود غیرت و شجاعت شما را جبران کرد...چگونه می شود خسارات روحی و روانی و جسمی که شما بخاطر ما متحمل شده اید را سپاس گفت....دوستان...شما اینروز ها را چطور می گذرانید؟ایا مثل من از خاطرات خانه باغ می نویسید در حالی که اگر خوب گوش کنیم صدای زجه های  خواهران و برادرانمان را در زیر چنگال کثیف اهریمنان خواهیم شنید....مثل من خودتان را به ان راه بزنید...

بی تفاوت باشید...مثل همیشه...اسان ترین راه است...

در لحظه زندگی کنید

یک جور هایی مثل قبل نیستم....قبلا" همه ی پل هارا پشت سرم خراب می کردم ...جدیدا" روزنه هایی برای بازگشت می گذارم....قبلا عادت داشتم که در هر مسئله ای انکه بیشتر رنج می کشد من باشم و  از غم خود لذت می بردم و اکنون به این نتیجه  رسیدم که در بد ترین حالت هایی که ممکن است برایم پیش بیاید جوری رفتار کنم که کمترین رنج را ببرم و چشمم را بر سختی ها ببندم و از کوچک ترین چیزی که می تواند شادم کند شاد باشم و لذت ببرم...در شرایط کنونی انکه از همه بی خیال تر است من هستم و دایم دیگران را به خاطر غصه خوردن برای اینده ام شماتت می کنم.دیگر حتی اگر بخواهم هم نمی توانم خود را اذیت کنم...حتی دیگر کمتر با پدر جر و بحث می کنم و اخرش ختم به خیر می شود...البته خدایی روش هایی که عمو دکتر جان به من یاد داد هم معجزه گر شد هر چند برایم سخت بود اما یاد گرفتم که خشمم را کنترل کنم.یاد گرفتم که در برابر دیگران با ارامش و منطق حرف بزنم و نه گریه کنم و احساسم را در گفتارم نمایان کنم...چند روز پیش با کسی ملاقات کردم که حتی فکرکردن به او هم برای من سخت و ترسناک بود..اما اینبار چنان به خود مسلط بودم و برنامه ریزی شده صحبت کردم که توانستم این زهاک ماردوش را به حدی برسانک که باید می رسید...عمو دکتر هم کلی تشویقم کرد...و جالب این بود که تمام مدت لبخند میزدم.....خودم هم باورم نمی شد.بگذریم...از خودم و از زندگی ام و از شخصیت جدیدم خوشم می اید...وقتی یادم می اید که در یک لحظه بخاطر هیچ موهای نازنینم را به باد دادم خنده ام می گیرد.....شاید زندگی ام را نیز...اما چیزی با ارزش را از دست نداده ام که افسوس ان را بخورم...هر رورز بیشتر بر من ثابت می شود که خدا مرا دوست دارد و دوره ی کارمای من تمام شده است.اگر زود خشمگین می شوید اگر با هر مشکل فکر می کنید که دنیا به اخر رسیده است.اگر زندگی را به خود سخت می گیرید .اگر برای شاد بودن احساس عذاب وجدان می گیرید.به این فکر کنید که شاید فردایی نباشد که به ارزو هایتان برسید.شاید دیگر فردایی نباشد که بستنی قیفی لیس بزنید یا چیپس و ماست بخورید و فیلم ببینید یا به پارک بروید یا مهمانی یا هر چیز دیگری که دوست دارید که یک روز انجام دهید یا انگونه باشید.هر لحظه را عشق کنید...لطفا از تجربه ی من استفاده کنید و در لحظه زندگی کنید...

im' so tired

قبلا وقت نوشتنم بیشتر بود و سوژه ها هم می امد ...اما دو ماهی هست که در لاک خود فرو رفته ام...نمی گویم که بد می گذرانم...برعکس ..کبکم خروس میخواند ...اما در نوشتن به بن بست خورده ام....چیزی نبوده که در این مدت بخواهم و به ان نرسیده باشم....می خواستم به شیوه نوشتنم جهت بدهم ان هم در جهت ارمان هایم ...اما وقتی دیدم که اکثر وبلاگ هایی که شعر های عاشقانه می نویسند و در غم عشقشان داد و فغان می کنند بازار را در دست دارند و ما عادی نویس ها را به کسادی کشاندند تصمیم بر این شد که در دنیای واقعی به دنبال  ان ها بروم و در وبلاگم هنوز شیوه ی هر چه پیش اید خوشاید را بنویسم....این دو هفته ی اخیر و کلا" بعد از تمام شدن دلهره ی کنکور یک نفس راحت کشیده ام و هرچه در این نه ماه خانه نشین بودم و درس می خواندم حال به گشت و گذار و مهمانی و البته تفریحات سالم سرگرمم....جدیدا" الکی خوش شده ام...یعنی دیگر دنیا را به خود م سخت نمی گیرم و بیشتر وقتم را شاد هستم و سعی می کنم که به اینده فکر نکنم و در لحظه زندگی کنم که البته شیوه ی بسیار خوبی است چرا که هر روزم بهتر از دیروز بوده...دغدغه هایم تمام شده...و همه چیز را سپرده ام به ایزد منان...اب پتکی را را روی دستش ریخته ام..

My god  im' so tired....

خودش هم قربانش بروم همه چیز را به عهده گرفته و هر روز اتفاقی نیک برایم می افتد بر خلاف روز هایی که  می خواستم همه چیز را درست کنم و هر روزم خراب تر از دیروز بود....این چند روز هم باز خانه باغ بودم...نمی دانید که چقدر وقتی ماه کامل است و می توانی طبیعت را با نور ماه ببینی چه حس و حالی دارد...

بوی دود و رنگ اتش و سو سوی ستاره ها ....اواز جغد و صدای باد....

خیلی خیلی زیباست حس و حال انجا...قلمم انقدر قوی نیست که برایتان بنویسم...کاش میشد که بیایید...

در هر صورت  زندگی را دوست دارم و این را فهمیده ام که در پس هر سختی ارامش و شادمانی است و البته گر صبر کنی ز غوره حلوا سازند هم  مثال خوبی است....

امیدوار زندگی

hالان داشتم به یک موضوعی فکر میکردم..در سایت چوق ادمی بود با لقب امیدوار زندگی...از شهر گلپایگان...همیشه برای شقایق پیام می گذاشت...البته نا گفته نماند که من هم شیطنتی کرده بودم و با اسم شقایق یک چند تا قربان صدقه برایش نوشته بودم تا شقایق را اتیشی کنم و هر بار که ان بخت برگشته قربان صدقه خواهر بنده می رفت کلی بخندم و سر گرم باشم...اما از انجا که ان بنده ی خدا نه صورت زیبایی داشت و نه  تحصیلاتی و در شهر کوچکی هم زندگی می کرد با بد ترین حالت ممکن شقایق با او بر خورد کرد و ان بیچاره هم دیگر پیامی نگذاشت..در صورتی که دیده بودم حتی با کسانی که عکس هنر پیشه ای را گذاشته بودند بهتر بر خورد می کرد...نکته اینجاست و به این موضوع فکر می کنم که ممکن است تربیت خنوادگی ما اشتباه بوده باشه و برای همین است که اینقدر ما خودمان را بالا می دانیم و من اصولا من همه را به یک چشم می بینم ...چه پسر بچه ای که با التماس دعای رفع گرفتاری می فروشد و چه دختری متمول را که با پز یک دو هزاری کف دست پسرک می گذارد ...چه مردی که پشت  bmw نشسته  یا زنی که با سر سختی شیشه ماشین اش را به خاطر کمی پول پاک می کند.اما گاهی شده که این حس برتری در من هم قدرت بگیرد و از این فردی که هستم خشنود باشم و خوشحال باشم که این حس را دارم...نه اینکه دیگران را پایین تر از خود ببینم...اما از این که با بقیه تفاوت دارم کمی مغرور می شوم...البته ناگفته نماند که ممکن است ارزش هایمان و افتخاراتمان به درد خودمان بخورد مثل داستان های دایی جان ناپلئون که فقط برای خودش و مش قاسم جذابیت داشت....در هر حال شقایق با امیدوار زندگی رفتار خوبی نداشت و البته من هم نباید شیطنت می کردم اما هنوز هم نمی دانم که پدر و مادرمان کار درستی کرده اند که اینقدر ذهنمان را از این منمیت ها پر کرده اند یا نه...خوب است که به اصالتمان پایبند و متعصبیم یا اینکه نه...بار ها شده که بخاطر یک کلام تعصبمان گل کرده و ماجراها ساخته ایم...ایا اگر سرمان خالی تر بود زندگی راحت تری نداشتیم؟من الان نمی خواهد جای کس دیگری می بودم...اما اگر اینقدر مغرور هم نبودیم خیلی کم تر اسیب می دیدیم...نه اینکه فکر کنید من نوه ی خاجه ی تاج دارم.نه ان بیچاره ادامه ی نسل نداد و نمی توانست ازدواج کند اما به دو گانگی رسیده ام که هر که بودیه ایم بوده ایم..ایا اکنون حق داریم که به دیگران با این دید نگاه کنیم؟ایا نباید به حال و اکنون خود افتخار کنیم نه به گذشتگانمان؟باید بیشتر فکر کنم...اگر کسی وقتی گذاشت و این پست را خواند و البته تجربه ای مثل حال و هوای من را داشت کمی مرا راهنمایی کند...

خانه باغ...

اصولا وقتی به خانه باغ می روم حال خوشی دارم.چه از استشمام هوای تازه تا خوردن انواع میوه ها و البته قلیان و دیگر مخلفات تا چای منقلی و اتش ناب و شبهای پر ستاره و رقص شهاب سنگ ها در اسمان... در شب های باغ  حتی صدای زوزه ی گرگ ها هم قشنگ است...اینبار که تنها بودیم باغ حال و هوای خوش تری داشت...زرد الو های طلایی با هر وزش باد مثل بارانی از طلا به زمین می ریختند و منظره ای رویایی به ان بهشت کوچک داده بود...بادی خنک موهایم را نوازش میداد و از گرمای اصفهان خبری نبود.رقص برگ ها با هر وزش انسان را به وجد می اورد.دیگر حتی به حوادث اخیرهم فکر نمی کردم.حتی سرما خوردن احمدی هم برایم سئوال نبود.بیشتر دلم می خواست که حمام افتابی بگیرم به یاد روز هایی که تمام فکر و ذکرم این بود که پوستی برنزه داشته باشم.چند روز پیش کتکی هم خوردم راستی...باز هم جای شکرش باقی است که فوتسال رفتنم بهانه ای شده برای تن کبودم.اما اولی را که خوردی بقیه دیگر درد ندارد...تازه جسور تر می شوی......وقتی که تنم را نگاه می کنم این اواخر خیلی از خودم خوشم می اید...احساس قهرمان بودن می کنم.اه ببین که به کجا رسیدم از باغ تا غرور....دلم برای یگانه ملای وبلاگ نویسم کباب شد وقتی ان صورت فسرده اش را دیدم...باز همه سیاست حال و هوای مرا گند زد...دلم می خواست فقط از صدای بلبل هایی بنویسم که ازاد می خواندند و با وزش باد بازی کنان  به هر سو می پرند.اما مگر می شود که سهراب ها را فراموش کرد.....سهراب هایی که هیچ نوش دارویی هم پس از مرگشان نیست....حس رویایی نوشتنم پرید...راستی مبارکمان باشد این انتخاب شایسته.....

خدا در کنارم بود....

به بام خانه رفتم و تمام عکس هایی را که از او بود سوزاندم.احساس خوبی وقتی که باد خاکستر ها را به دور دست ها می برد.احساس می کردم که شر او نیز به همین راحتی از زندگی من کنده شده است ومن میتوانم دمی اسوده زندگی کنم.یکی یکی خاطرات تلخ را به اتش میسپردم و شراره های اتش به من لبخند می زدند و این امید را به من میدادند که زندگی دوباره  برایم عادی می شود.سعی می کردم با هر عکسی که به اتش میسپارم گناهانش را ببخشم .شاید تقدس اتش مرا وادار می کرد که اینگونه بیندیشم.به ناگه متوجه زغال های بر افروخته ای شدم که از سوختن عکس ها گرگرفته بودند.یکدفعه ای دلمان هوس قلیان کرد.شبی مهتابی بود و هوا هم خنک.حیفم امد که زغال ها را خاموش کنم.پایین امدم و قلیان را اماده کردم به بالا امدم.شهرزاد هم مرا همراهی می کرد و اینبار همچون اسمش برای من داستان های از صادق میگفت تا فلسفه بافیمان گل کند دلمان شراب کهنه بخواهد و به گنجه ی پدر دست برد بزنیم و در شبی پر ستاره رو تخت به پشتی  لمیده زیر نور ماه  نگاهمان به  ابر ها باشد و بعد از مدت ها دوری مرز ها را بشکنیم و با هم  درد و دلی کنیم.نه اینکه من نخواهم شهرزاد است که خیلی تو دار است و هرچه دارد به دل میکشد.فردا هم اعتراف کرد ک تا ثیر شراب بوده ان دوکلمه حرفی هم زده است.اما هرچه بود یکی از زیباترین شب های عمرمان بود چرا که سرمان که گرم شد و غم و غصه هایمان را فراموش کردی خدا می داند که به هر چیز و به هر کس خندیدم و هر استدلال و منطق و ایدئولوژی برایمان مزحک مینمود .هر چه بیشتر می گذشت خدا را بزرگ تر میدیدیم و غیر را کوچک .اگر همه  چیز این دنیا واقعی باشد فقط خدا می داند که  چقدر کفر گفتم.اما خدا هر لحظه در نظرم بزرگ تر جلوه می نمود.شیطنتمان گل کرد و به سراغ انگور هایی رفتیم که پدر به سختی بوته اش را تا ارتفاع رسانده بود .حتی خوردن انگور هم برایمان خنده دار بود.هوا دیگر داشت روشن می شد و ما هنوز روی بام صحبت میکردیم و میخندیدم.ابری دیگر در اسمان نبود و حوصلهمان سر رفته بود.به سختی به رختخوابمان رفتیم.احساس ارامش میکردم.بر خلاف دیگر شب ها بدون هیچ فکری به خواب رفتم...خدا در کنارم بود....

ارامش پس از طوفان

احساس راحتی میکنم.نمی دانید که چقدر اتفاقات هم خنده دار وهم گریه دار برایم افتاد.هر چه که می نوشتم فردا روی یک سی دی کپی می شد و مثلا می خواستند از من زهر چشم بگیرند.حتی به من میگفت که چون در انتخابات از احمدی حمایت نکرده ام مرا لو می دهند.احمقانه نیست؟ گفتم  که هرکاری می خواهید بکنید اما ازار و اذیتشان تمامی نداشت.این شد که تصمیم گرفتم که ادرس را تغییر دهم.حال هم بعد از مدت ها سعی می کنم که برای خودم بنویسم نه برای کسانی که می خواهند از من به هر عنوانی نقطه ضعف بگیرند.دلم برای نوشتن روزمرگی هایم تنگ شده نه اینکه قلمم فقط از کینه و نفرت بنویسد.حال مکان دنجی دارم که باز هم بنویسم و بنویسم و بنویسم.....

خسته شده بودم از ملاحظات در نوشتن که این را بنویسم یا ان را ننویسم که فلانی از من سوء استفاده نکند.و حال امیدوارم که بدور از هر غوغایی باز هم ارامش گذشته ام را بیابم.به امیدی که برای ازاد بودن حتی در یک محیط مجازی اینقدر در عذاب نباشیم و در جامعه ای زندگی نکنیم که بالا ترین مقام تا پایین ترین اقشار جامعه به دنبال پرونده سازی و سیاه کردن شخصیت دیگری باشند.هر چند که این ارزو در ایران امروز محال به نظر میرسد اما وصف العیش نصف العیش...

من زیر لوای شیطانم

وقتی به پارک می روم کلاغ ها درورم جمع می شوند و من را به مخوف ترین تصویر پارک تبدیل می کنند.دختری تنها که گرداگردش را کلاغ ها گرفته اند و قار قار می کنند و از دستش غذا می خورند....

چند روز پیش کسی از نزدیکانم دلم را بد جوری شکست.گریه کردم و فردایش تصادف سختی کرد.....

در سالن مطالعه کسی کنار گوشم هویج می خورد و من اهی از روی نارضایتی می کشم.هویج به گلویش می جهد و تا سر حد مرگ سرفه می کند.

الرژی شدیدی به نیش زنبور دارم به صورتی که در گزش پیشین تا حد ایست قلبی پیش رفته و مدتی را در دیار باقی گذراندم.اما هنگامی که دیروز چندین ثانیه زنبور با بدنم تماس داشت مرا نگزید.

هر کس که به من ازاری رسانده در کوتاه ترین مدت از جنس همان ازار جواب اعمالش را گرفته است.

به هر چیزی که فکر می کنم برایم اتفاق می افتد و نیروی حمایت گری را در اطرافم احساس می کنم.در همه ی شرایط....

 شیطان دمت گرم....

خدا کجایی؟

لب هایم به هم دوخته شده اند از روزی که قلبم را شکستند مردمانی که شبی را پناه برده بودم به سرایشان....صدایم را به فراموشی سپرده ام از روزی که از کلنجار رفتن با دیگران خسته شدم و دیگر نخواستم که کسی را مجاب کنم که درک کنند روحم را....گویی همه از این سکوت محض من راضی اند...گویی اصلا هیچ زمانی سخن نگفته بودم!گاهی جانم به لبم میرسد اما مبارزه می کنم تا مبادا صدایی از وجودم بر اید...خیلی وقت بود که فرشته ام در گوشم میخواند که سکوت کن...اما گوش شنوایی نداشتم...حال چندیست که خاموشم...به ظاهر همه چیز خوب است...من غذا می خورم گاهی لبخند می زنم و گاهی با سر بله یا خیر می گویم...اما اکنون چنان غم سنگینی بر سینه ام سنگینی میکند که اگر چیزی ننویسم نفس کشیدنم از این هم سخت تر می شود...به یکباره غم بر من چیره شده و مرا وادار به تسلیم میکند...دلم برای دل خوشی هایم تنگ شده...هر چند کوچک و حقیر...دلم برای ازاد نفس کشیدن تنگ شده...نمی توانم کسی را مقصر بدانم ...زندگی ام همیشه بر پایه تصمیمات عجولانه ام دچار طوفان های حوادث اکثرا" ویران کننده شده...اکنون من بر اخرین نقطه از با قی مانده کشتی در حال غرق شدنم نشسته ام و هنوز تصمیم نگرفته ام که با کشتی فرو بروم و یا به امید پیدا کردن ساحلی شنا کنم یا لااقل بر تکه الوار های شناور بر اب چنگی زنم به امید دستی و نجاتی...از روزی که سکوت کرده ام سعی دارم که چیزی را یاد بگیرم که شاید به این دنیا باز امده ام تا بیاموزمش و ان صبوری و غلبه بر خشم است...تا کنون هر بار من با بروز هر مشکلی خشمگین شده ام و در همان حس و حال از روی احساس تصمیماتم را اتخاذ کرده ام...شاید باید تجدید نظری بکنم در روند زندگی کردنم و صبور بودن و خونسرد بودن را یاد بگیرم...ذخیره اطلاعات رفتاری ام خلاصه می شود به دو گونه واکنش یا مثل پدر پرخاشگر باشم و فرافکنی کنم و دیگران را مقصر بدانم یا مثل مادر به دل بکشم و هیچ نگویم و وقتی که صبرم لبریز شد و  واکنشی نشان دادم همه را دلخور نمایم....زندگی پیچیده ایست...نمی دانم تا کی مهر سکوت بر لبانم باشد...نمی دانم از بی صدایی ام خرسندم یا دردمند...داشتم فکر می کردم که مریم قدیس هم خوب ترفندی برای خود داشته که روزه سکوت گرفته...لابد او هم از زخم زبان دیگران دل پر خونی داشته...شرایط بد تری هم داشته...یک فرزند که خدای منان را شکر این یکی را من ندارم....اما خوبی سخن نگفتن این است...دیگران هر چه می خواهند بگویند وقتی نخواهی پاسخی و توجیهی داشته باشی حرف هایشان در حد جابجایی هوا اهمیت دارد...تا زمانی که نسبت به عناصر منفی زندگی ام بی تفاوت نباشم انها در زندگی من قدرت خواهند داشت....نفسم به سختی جریان دارد...خدا کجایی؟ای  دل چو زمانه می کند غمناکت


دل نوشت:دلم از ان جور گریه هایی می خواهد که از ته دل باشد و در میان سیل اشک ها خدا خدا بگویم و شکوه کنم و گلایه از خداییت...سر چشمه اشک هایم خشک شده....خدا خدا می گویم اگر می شنوی یک خبری کن این دل چاک چاکم را...

ناگه بود زتن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت