شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

روحت شاد داروین....

داروین می گوید:بدون شک این امکان بسیار نادر است که افراد ناسازگار بتوانند بر افراد سازگاربرتری پیدا کنند و شانس بقا و حفظ گونه ی خود را داشته باشند و هر نوع تغییر ضد سازشی در جانداران محکوم به فناست....حال ما با یک نوع گونه اکثریت ناسازگار جهش یافته روبرو ایم. تفاوت اینجاست که اقلیت سازگار با محیط بر اکثریت ناسازگار برتری دارند و با الل های غالب و قدرتمندی که دارند به راحتی گونه نا سازگار را حذف و از بین می برند.و با این که زاده های نا سازگار چندین برابر گونه سازگار هستند باز هم توانسته اند بر قوانین طبیعت چیره شده و به زندگی انگلی خود به راحتی ادامه دهند...دلیلی که در حد توانایی عقل من باشد این است که این اقلیت جمعیت سازگار در محیط با هم هماهنگی و اتحاد دارند و حمایتشان باعث قدرتشان و قدرتشان در جهت حذف ناسازگارهاست. و گونه ناسازگار تا کسب نکردن این صفت نیکو و یا ایجاد یک جهش و تولید یک جمعیت نو ترکیب کارا  همچنان در انزوا و استتار به سر ببرد...

 روحت شاد داروین با این نظریه پردازیت....

تصحیح نامه:در یک گونه شیر افریقایی هر شیر نر که به رهبری گله نایل می شود تمام بچه شیر های کوچک گله را می کشد اگرچه این شیر به بچه های خود اسیبی نمی رساند و با ملایمت با انها رفتار می کند.و رفتار شیر جوان به نحوی است که به نفع خودش باشد نه به نفع گونه!!!!!

قانون جنگل:زور هرکس بیشتر باشد برنده است.....


بازیچه

صدای سازو دهل و هلهله و شادی سراسر ابادی را فرا گرفته است.بزرگان ده در قلعه نشسته اند و زنان می رقصند و می خوانند و سر خوش از وصلت امروز.کلفت ها و نوکران در تکاپوی جشن .دیگ های دود زده بر سر اتش و عطر برنج پیچیده در فضا...قوچ هایی که یکی یکی سر بریده می شوند و اماده برای پخت....سازی بی وقفه در کرنا میدمد و طبال طبل می زند.صد ها تیر از تفنگ ها رها می شود .همه غرق در شادی....دخترک با بازیچه اش در دست همراه کودکان هم سن و سال خود رقص کنان و پایکوبان  شاد و خرسند از جشن امروز ...فارغ از هر غم و اندوهی به خود مشغول...نه یا ده ساله به نظر می اید...با اندامی نحیف ..صورتی زیبا که با هر لبخند معصومیت کودکانه اش چند برابر می شود..مادر صدایش می زند..به سختی از بازی دست می کشد...با اکراه به سمت مادر می رود...با ورودش به اندرونی همه کل می زنند و شادی می کنند...کودک مات و مبهوت خودش را پشت مادر پنهان می کند.مادر لباس های خاکی اش را در می اورد و لباس سفید بر تن میکند...چند نفری هم بزکش می کنند  طفل معصوم را...مادر اینجا چه خبر است؟؟برای چه سر خاب سفیدابم می زنند؟؟؟؟صدای زنگ داری همراه با خنده مشمئز کننده ای به او مژده می دهد که او عروس این جشن است....مادر هیچ نمی گوید!دخترک بغض می ککند.گریه می کند .رویش را می خراشد و موهایش را می کند.صدای فریادش به اسمان رفته اما هیچ کس توجهی نمی کند.داماد از صدای نو عروسش به اندرونی می اید.مردی پا به سن گذاشته ..لاغر و سیاه چرده..موهای جو گندمی..با نگاهی کنجکاو عروس را جستجو می کند...زنان از دیدن داماد غریو شادی سر می دهندو کل می کشند و تصنیف های محلی می خوانند.صدای ساز و سرود و تبل و گاله و صدای گریه دخترک می اید!!!غروب است و وقت رفتن...دختر از شدت گریه های به امانش نای نفس کشیدن ندارد....داماد عروس را سوار بر اسب می کند..هیچ کس التماس های دختر  را نمی شنود.مادر بازیچه دردانه اش را به سینه می فشارد...طایفه داماد راهی دیار خود می شوند و سایه شان در افق نا پدید می گردد....نه صدای ساز و نه صدای گاله و نه صدای دخترک.همه در خواب!!!دخترک دلتنگ بازیچه خویش ....  خود در دستان مرد  بازیچه ....

تسلیت نامه:بابت مرگ رضا فاضلی غمگین و محزونم....

بابت مرگ دختر و پسر افغانی که به جرم عشق به حکم شورای روحانیون روستایشان در مسجد اعدام شدند اندوه گینم...


شکواییه جوادالمعانی از خرده گیران

گفتیم چیزی بنگاریم اندر شرح طی الزندگانی جواد المعانی شراره لا تخافه بلکه یاورانی که دائم مرا نکوهش میکنند بابت لقب شراره از هیچ چیز نمی ترسه یا همان شراره لا تخافه که همگی معترض بر این مستعار نام مایند دست از سر ما بردارند.حال از درک ما خارج است که تخافه یا لا تخافه بودن ما چه زیانی بر دیگران میگذارد.انهم مرا که به شما حسن الظنی بیش نیست!روزانه باید به تک تک دوستان تازه وارد میدان شده  که مرا و این نیمچه البلاگم را مردود می نمایندجواب پس دهم که به قولی هر انچه که مقبول بود به رد خلق مردود نگردد .در این یگانه دوران که هرکس خویشتن را لقبی می نهد حال معمولی نبودن ما شده بلای جان معدود مردمانی.اگر نام این بلاگ را به شراره از همه چیز هراسان است یا نگاشته های یک ادم معمولی تغییر دهم جانتان اسوده می گردد!!!شما چه می دانید از رشادت های جواد المعانی؟چه می دانید از سروری ها و جان فشانی های این عالم بزرگ که در سرد و گرم روزگار دست از این شاید نبایدش بر نداشت.شراره لا تخافه ای که در بلاگ نگاری تصرفی* کرده بود که زبانزد خاص و عام گشته مقبول اهل هنر و دین و تصوف و تشرع بود.در طی این راه چه غم ها و چه ضجرت هایی بر ایشاندست یافت و این پیر فرزانه دم بر نیاورد.اگر قرار باشد که داستان ملا ناصرالدین و خرش در این مکان تکرار شود و ما را هیچ اختیاری نباشد که دیگر حدیث این بلاگک تمام است.شما را بخدا کوتاه بیایید که ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد و مرا در دوزخ نسوزاند و به جزا نرساند.بلکه مرا پاداشی نیکو ارزانی دارد چرا که از مقربین بارگاه الهی ام.و من هم به نوشتنم ادامه خوام داد تا بلکه خوانندگانم را مزیتی حاصل اید و خزعبلاتم برای کسی به کار اید..

تصرفی*:به معنای نو اوری است که در اینجا نشان دهنده  confidence کاذب و بالای نویسنده است


گرسنه ام!!!!

احساس گرسنگی می کنم.کورش خوابیده.بدون هیچ فکری...قبل از اینکه چیزی بخورم سیگاری روشن می کنم.حال بدی پیدا می کنم.سیگار را خاموش می کنم.کمی از غذای باقی مانده را گرم می کنم.این بچه امان  مرا بریده.دایم دلش غذا می خواهد.حرکتش را احساس می کنم.از این که اندامم را به هم زده از او دلخورم.اما هنوز نیامده خیلی حس زیبایی به او دارم.غذا را می خورم.بی تابی هایش کم تر می شود.نمی دانم دختر است یا پسر اما ارزو می کنم که پسر باشد بلکه گرفتاری های جنس مرا نداشته باشد.سیگار را دوباره روشن می کنم.این روز ها احساس تنهایی می کنم.کاش این ماموریت لعنتی تمام شود تا دوباره به ایران برگردیم.لا اقل انجا یک دوجین ادم هست که به من توجه کند.کورش از بوی سیگار بیدار شده و برای کودکش ابراز نگرانی می کند.حسودیم میشود.کاش می گفت که نگران حال من هم هست.از تغییر چهره ام زود موضع خود را عوض می کند و به حالت دلپذیری در اغوشم می کشد.اما پاکت سیگار را هم مچاله میکند و دور می اندازد.یک نوع سیستم جلب توجه شده این سیگار کشیدن من.باز هم گرسنه ام .سر گیجه دارم.کمی نوشیدنی برایم می اورد.در خواست غذا دارم.زود دست بکار می شود.اشپزی را دوست دارد.مخصوصا" غذا های اماده را زود در اجاق فرنگی گرم می کند.دلم کوفته های مامانی را می خواهد.یا دلمه یا هر کوفت و زهر ماری غیر از این غذا های بی مزه را.بهانه ی خانه را می گیرم.چه خوب که کورش هست که دائم به جانش قر بزنم و او هم هیچ نگوید.باز هم بی خود و بی جهت از کوره در می روم و می گویم که تو مرا دوست نداری و بخاطر بچه است این همه مهر و عطوفت.معصومانه نگاهم می کند .اما باز هم هیچ حرفی نی زند.خیلی صبوری میکند.شاید از این که در این شرایط بچه دار شدیم عذاب وجدان دارد.دیروز پای تلفن به مادرش می گفت...اما هنوز تا پایان این سفر لعنتی چند ماهی مانده.دلم می خواهد پیش مادرم باشم .تا هر روز برایم غذا های خوشمزه درست کند.از وقتی بچه  پا به وجودم گذاشته نیمی از مغزم فقط برای غذا خوردن گلبول خاکستری می سوزاند.بیشتر دلم برای دسپخت هایشان تنگ می شود تا خودشان!بیچاره کورش تا چند ساعت دیگر باید سر کار برود اما به جای خواب چمباتمه زده و به نق زدن های من گوش می کند.به رختخواب می روم.خودم را به خواب می زنم تا بلکه کورش دمی بیاساید.از این روز های تکراری خسته شده ام.حس مادر شدن زیاد هم قشنگ نیست.یعنی هست.اما من درکی از ان ندارم.می خواهم اسم کودکم را به یاد جد بزرگوارم حاج رحم خدا بگذارم.یا اگر دختر بشود بگذارم  ملک تاج .نه این اسم خیلی سلطنتی شد.طاغوتی است به قولی.چون هم تاج دارد و هم ملک.می گذارم ناز بگم.اسم شیرینی است.اگر قیافه اش به خودم برود با خود می اورمش.اما اگر به مادر بزرگ کورش شباهت پیدا کند می گذارمش سر راه.همیشه بعد از پر خوری یاوه گویی می کنم.باز هم دارد در بطنم ورجه وورجه می کند.دلم می خواهد بخوابم.نزدیک صبح شده.حال خوشی ندارم.گرسنه ام!!!!

دوستان ارواح به عید دیدنی ام امدند

چشم هایم در تاریکی شب چیز های عجیب و غریبی می دید.همه جا ظلمات بود و حتی از پنجره اتاق نوری نمی امد که کمی انجا را روشن کند.اما در ان تاریکی اشکالی سیاه تر از شب میدیدم.اول به هوای خطای چشم چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم .اما تصاویر از جلوی چشمانم محو نمی شد.انگار که با نگاه کردن به انها اطلاعاتی از ماهیتشان داشته باشم.سه شبح بودند که با نگاه کردن به انها می دانستم که دوتای عقبی مرد هستند و ان که جلوتر است زنی است.حتی زیور الاتی از جنس نور داشت.با حرکات مار پیچ از کنج سقف اتاق به سمتم می امدند.هر بار که چشم هایم را می بستم و باز می کردم به من نزدیک تر بودند.اما باز قدرتی مرا وادار می کرد که چشم باز کنم و به حرف هایشان گوش کنم.اما  نه از طریق کلام که به واسطه ی نگاه.با تمام قدرت پلک ها یم را روی هم گذاشتم و اعضا و جوارحم را مچاله نمودم .اما باز هم حسی مرا تشویق به باز نمودن چشم هایم می کرد.جابجایی هوا را روی پوست صورتم احساس می کردم.به صورت یک نسیم مخملی که کلمات یاری ام نمی کنند در وصف احساسم.چشم هایم را باز کردم.شبه زن کاملا روبروی صورتم بود و من هم صورتش را می دیدم و هم نمی دیدم.هم قادر به درک کلماتش بودم و هم نبودم.هم می دانستم که چه می خواهد و هم نمی دانستم.حس عجیبی بود و اتفاق جدیدی که چندین سال بود که تجربه اش نکرده بودم.در زندگی من اتفاقات ماورائ طبیعه زیادی افتاده بود اما شبه را هر گز ندیده بودم.نه اینکه تا بحال با هیچ روحی در ارتباط نبوده ام اما همه انها در عالم خواب با من ارتباط بر قرار می کردند.اما این بار من انها را در واقعیت دیدم.چراغ خواب را با سرعت روشن کردم و از شما چه پنهان که چشم هایم را تا صبح باز نکردم.هرچند که تا مادامی که به خواب نرفته بودم باز هم ان نسیم مخملی را روی بدنم و صورتم احساس می کردم.اکنون درمانده و ملولم از کرده ی خویش که چرا با تمام علاقه ام به دنیای ارواح ریسک شروع یک رابطه با انها را نکردم.دوست صمیمی ام که ید طولایی در این امور دارد می گوید که کارم درست بوده و معمولا روح های در زمین می مانند که اسیب دیده اند و یک ریگی به کفششان بوده دور از جان شما!!!و روح های نیک کردار پس از مرگ فورا" زمین را به قصد برزخ ترک می کنند.گویا مشوش کرده بودم خاطر عزیز ارواح گرامی را.و امده بودند که گوشزد کنند که حضورم ازارشان می دهد گویا!!هر چه بود سه شب بعدی را هرچه در انتظارشان شب را به صبح رساندم نیامدد و نیامدند.هرچه کتاب مقدس بود در محیط را بیرون بردم اما باز هم نیامدند.خلاصه که برای چه امدند و برای چه رفتند را خودم هم نمی دانم اما دیدن ان ها نه خواب بود و نه توهم .به امید شب سیاهی دیگر که ببینم دوستان ارواحم را....

سال نو بر همه شما دوستان عزیزم مبارک 

 یادتون نره دلاتون را از کینه ها خونه

                   تکونی کنید

let us believe in the beginning of the cold season

and this is me
lone woman
at the beginning of a cold season
at the beginning of a cold perception
of the polluted existence of earth
and the simple damp despair f heaven
and the impotence of these cemented hands.
time flew
time flew and the clock struck four
 struck four
today is the thirty-first day of december
i am privy to the secrets of seasons
and i understand the word of moments
the savioe is buried in his grave
and the earth ,the hospitable earth invites to tranquility.
let us believe in the  beginning of the cold season

هرچه باداباد

تا کنون در زندگی به چنین دو راهی و برزخی گرفتار نشده بودم.همیشه کلاه همه چیز دانی بر سر داشتم و برای هر کار و برای هر ارزش دلیل.اما حال تمام ارزش هایم تمام باور هایم و اعتقاداتم رنگ بی تفاوتی به خود گرفته!دلم برای همه انها می سوزد !!!!روزگاری می دانستم که چه کاری خوب است و چه کاری بد!اما حال نمیدانم که چه کاری بد است و چه کاری خوب!خدایا خودت می دانی و این نیمچه بنده ات .هر گلی زدی به سر خودت زدی.اگر برایم عذاب بخواهی که طبق فرمایش حضرات ذره ای از وجود خود را ازار داده ای و با حکمت و منطق و عدل بی نقص تو جور در نمی اید این خود ازاری.اگر به حال خود مرا رها کنی باز هم بی تفاوتی نسبت به وجود ملکوتی خود کرده ای.راستی کجایی؟خبری از تو ندارم چندیست؟سرت خیلی شلوغ است؟راستی با این همه مشغله کاری و با این همه سیارات و موجو دات و کاینات و ...هنوز هم نفهمیدم که چطور فرصت داشته ای که این همه قوانین ریز و درشت و دست و پاگیر برای ما طرح کنی؟جدا" کار کار توست یا حرف برایت در اورده اند؟اخر اگر اینقدر وقت اضافی داری صرف یک کار مفید تر کن !!به اندازه کافی رنج عذاب برایمان در این زمین خاکی فراهم نکرده ای که این یکذره دلخوشی ها را هم زورت می گیرد که داشته باشیم.هر چه بادا باد...خوش باشی اما دست از این شوخ طبعی ات بردار...

هنوز هم نتوانستی بفهمی !!!!

بعد از این مدت طولانی ندیدنمان خیلی هم بیتاب نبودم برای دیدنت!بیشتر دلم برای وسایل شخصی ام تنگ شده بود تا برای حرف های صدتا یه غاز تو.خیلی سعی کرده بودی که خوب به نظر برسی تا بلکه دوباره به خیال خودت بر دلم اثری بگذاری.اما در اخرین دیدارمان به تو گفتم که از چشمم افتادی و دیگر هیچ زمان دوستت نخواهم داشت.از نگاه متعجبت می توانستم بفهمم که تلاش من هم برای بهتر به نظر رسیدن کار ساز شده که البته هدف من جلب رضایت تو نبود.یک جور هایی بوی داغ سوخته میاد معنی میداد.در تمام این  مدت سعی بر این داشتم که رفتار تو و ظلم هایی که بر من روا کرده بودی عاملی برای باختن این دو روز دیگر عمرم نباشد.وقتی شروع به حرف زدن کردی و دیدم که هیچ تفاوتی با قبل نداری خیلی خود را کنترل کردم که بر خلاف قول و قرارم با ع ف خانه را روی سرت خراب نکنم.دست از منم منم هایت هم بر نداشتی.اما من خیلی متفاوت شده بودم !!نه؟دیگر از پس توجیه هایت که فقط زمان را هدر می دهد خوب بر میایم.راستش خودم هم کیف کرده بودم که  نمی گذارم  اراجیف هایی در غالب کلمات زیبا به هم ببافی.فکر نمی کردم که از دیدنت اینقدر بهم بریزم.تصور یک روز دیگر با تو بودن رنجم میداد.چون با تو بودن ثلث زندگی من را هدر داد.به تو گفتم احساس واقعی ام را و چقدر باور نکردنی بود گفتن کلمه از تو متنفرم بعد از ان همه مقدمه چینی هایی متشکل از کلمات عشق و دوست داشتن و فداکاری و...دروغ نگفته باشم یک لحظه دلم برایت سوخت اما به یاد اوردم که زندگی ام را بر سر حس ترحمم نسبت به زندگی تو باختم.و خیال میکردم که خداوند اجر نیکوکاری ام را میدهد. و یا اینکه ما به این دنیا امده ایم که  خود را وقف عشق بدون هیچ چشم داشت کنیم.چقدر کودکانه فکر می کردم.و شاید چقدر معصومانه!!!اما خودمانیم تو هم خوب سوئ استفاده هایت را کردی از خریت من.نوش جانت.حماقت خود را توجیه نمی کنم.مادامی که در وادی عقل گم باشم و خمیده و دولا دولا راه بروم.نباید از دیگران توقع داشته باشم که از من سواری نگیرند.من هم نه تنها از تو کینه ای به دل ندارم بلکه انگار که هیچ زمانی هم تو را نمی شناختم.که این بهترین هدیه برای من و بد ترین مجازات برای توست.سعی کن که اگر دنبال رگ خواب من می گردی دست روی معنویات بگذاری نه مادیات .هنوز هم نتوانستی بفهمی !!!!

سلام دوستان...

من برای مدتی احتیاج به ارامش دارم...

خیلی غمگینم...

و شادی های زندگیم را هر کس به طریقی کم می کنه....

از دوستایی هم که به من تسلیت گفته بودن ممنونم....

شاید برگردم  ....

قدر زندگیتون را بدونید...

همیشه شاد زندگی کنید....

اگر بر نگشتم یعنی نتونستم که بر مشکلات پیروز بشم....

دوستتون دارم.

خدانگهدار

اطلاعیه مهم

طبق اخرین گزارشات از سازمان محیط زیست و بهداشت خانواده در اصفهان اعلام  شد که اکثر سگ ها و گربه های این شهر از گرسنگی رنج می برند.طی این خبر اعلام شد که بخاطر صرف جویی شدید مردم شریف این خطه از کشور عزیزمان وتولید حد اقل زباله در طول هفته و نبود اضافات غذایی و پروتئینی در زباله های تولید شده  سگ ها و گربه ها ناچار به مصرف تفاله های چای موجود در زباله ها شده و دچار ناراحتی های معده  و روده و سوئ هاضمه گشته اند.

یکی از مسئولین میزان تولید سرانه زباله خانگی در اصفهان را ماهیانه یک کیسه اعلام کرد.گزارش ها حاکی از ان است که در صورت ادامه این روند در تولید زباله در این شهر جماعت سگ و گربه رو به انقراض رفته و یا به صورت گروهی به شهر های اطراف مهاجرت می کنند.با توجه به تاریخ گذشته این مرز و بوم و حمله مغول ها و افغان ها به این شهر و شیوع قحطی در این شهر تاریخی .جای نگرانی است که در صورت انقراض و یا مهاجرت این حیوانات و تکرار تاریخ و بروز قحطی و نبود سگ و گربه برای خوردن.جان مردم شدیدا به خطر افتاده و این مسئله باعث نگرانی هیئت دولت گردیده است.

جناب دکتر عاقبت اندیش ریس معاونت دارویی و عضو دبیر خانه حمایت از مظلومین گرسنه در اصفهان راه کار اموزش و تبلیغات جهت مصرف مواد پروتئینی در اصفهان را پیشنهاد نمودند.که با اعتراض گسترده مردم شریف و خدمت گزار اصفهان روبرو شد و تجمعاتی علیه ایشان در گوشه گوشه شهر برگزار گردید.که حال و هوای انقلابی به این شهر در این ایام خجسته داده است.

طبق امار ارائه شدهسگ های اصفهان از سگ های افریقایی هم لاغر ترند و گربه ها از  ور گرسنگی صدای سگ می دهند.این سازمان اعلام کرد که جهت جلو گیری از انقراض این حیوانات تا کنون به هیچ نتیجه ای نرسیده اند.

چندی پیش دوستی به نام پاتریس مرا گدا اصفهانی یا اصفهانی گدا لقب داد .گفتم یک حالی به ایشان بدهیم.تادلشان خنک تر شود.



زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم....

در اندیشه هایم کسی فریاد میزند که دیگر سکوت کافی است.باید کاری کرد.حرفی زد .گامی برداشت.صدا در میان گریه ام گم می شود .ارام میگیرم.فکری از ذهنم می گذرد.لبخندی بر لبانم می نشیند....به جلوی اینه می روم .مدتی را مات و مبهوت خویشتنم...قیچی را بر می دارم و گیسوانم را از بیخ میچینم...هر طره از گیسویم را که بر باد می دهم ارامشی عجیب وجودم را فر می گیرد.موها را در جعبه ای می گذارم تا ان را هدیه کنم به کوته فکرانی که مرا به خاطر زیبایی خدادادی ام مجازات میکنند.چشم های از حدقه در امده اطرافیانم نیرویی شگرف به من می دهد.راه را درست رفته ام .اما با ایم موهای کوتاه باز هم یک زنم ...


پی نوشت:

.امروز کمی دلتنگ گیسوان بودم .اما کاری نمی شود کرد.گاهی از شمایل خویش خنده ام می گیرد و گاه اشکی حلقه می زند در دیدگانم...یاوری می فرمود که تو سوزن بر خود می زنی تا مردم دردشان بیاید...عرض نمودم اری .حداقل ازارم جز خود به کسی نمیرسد....

به اینه می نگرم..کمی با خود بیگانه ام..گاهی خود را نمی شناسم.صورتم کمی غمگین به نظر می رسد.اما در چشمانم درخششی را می بینم که سالها بی فروغ بود...دوستی از روی مزاح می گفت بار دیگر چشمانت را از کاسه در بیاور..خندیدم...شاید روزی بیاید انروز...

بند۱:تا کی غم زمانه!!!

بند۲:جلوی اینه رفتم و محض امتحان هم شده سبیلی برای خود طراحی کرده و ابرویی پیوسته نمودیم که ببینیم اگر جنسمان مذکر بود خریدار داشت یا نه!!شبیه اکبر عبدی شده بودم در فیلم مادر!!!

بند۳:رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

بند۴:عشق همیشه در مراجعه است


صلاح مملکت خویش خسروان دانند!!!!

ساعت ۳.۲۵

زن:چرا اینقدر دمقی؟مشکلی پیش اومده؟

مرد:اره .این مهندس ناظره دوباره به من گیر داد صورت وضعیت این ماه را امضا نمی کنه

زن:خوب تو که همه کارات روتینه .چرا اعتراض نمی کنی؟

مرد:تو نمی دونی !!این مهندس ناظر ها با نک قلم زندگی ادم را نابود می کنن.نباید باشون در افتاد...

زن:صلاح مملکت خویش خسروان دانند!!!!

ساعت۵.۰۲

مرد:الو محسن چه طوری ؟فهمیدی امروز چطور با مهندس ناظره دعوام شد؟

محسن:نه بابا .با حاجی؟ چه جراتی داری پسر...

مرد:ما اینیم دیگه...برگشتم بهش گفتم من بهت باج نی دم...

محسن: نه بابا اینم گفتی!!!!

مرد:اره.گفتم که کارو می خوابونم...میکشمش به حراست...

محسن:ایول بابا روی هر چی پیمانکاره را سفید کردی!!!

زن:سکوت....

ساعت ۷.۱۴

مرد:الو سعید چطوری؟

سعید:مرسی.صورت وضعیت چطور شد؟

مرد:راستش به حاجی گفتم بزاره همش رو تا عید یه جا بده که یه سودی کنم...

سعید:اخه حاجی را دیدم.گفت که صورت وضعیت بت نمیده.گفت می خواد اذیتت کنه.

مرد:نه بابا فیلمشه.می خواد داد جماعت پیمانکار در نیاد.خداییش خیلی با هم رفیقیم...

زن:سکوت....

ساعت۸.۳۴

مرد:الو جناب قاسمی سلام علیکم و برکات و ....

جناب قاسمی:علیکم و سلام و برکات و ....و .... و....

مرد:جناب اقای قاسمی.شما منو خوب می شناسین.من یالم یال شیر دمم دم روباه کارام همه ۲۰ این حاجی پول ما را نمیده...در ضمن حاج اقا ایکس هم سلام رسوندند....

جناب قاسمی:خیلی سلام من را برونید به حاج اقا ایکس...در وقت اداری رسیدگی میکنم...

مرد:دوره بدی شده جناب قاسمی...همه دروغ گو .همه ریا کار.جانماز اب میکشن .ادعای خدا و پیغمبرشون میشه اما در عمل یه جور دیگه هستن!!!همش بری هم می زنن.اصلا دین و ایمون  سرشون نمیشه...

جناب قاسمی:بد روزگاری شده...

مرد:راستی شنیدید از همین حاجی که مهندس ناظر ماست و ذکر خیرشون بود الان؟

جناب قاسمی:نه چی را؟

مرد: چند وقت پیش تو یه باغی........

۱۵ دقیقه بعد...

جناب قاسمی:بله خودم هم اونجا بودم!!!!

مرد:خوب وقتتون را نمی گیرم...خدا نگهدار

زن:سکوت....

ساعت۹.۳۳

مرد:به سلام حاجی مهندس ناظر نمونه کشور...

مهندس ناظر:سلام...

مرد:زنگ زدم عرض ارادت و بندگی و بگم چاکریم مهندس...شما مبلغ را بگین ....

مهندس ناظر:مرد مومن می خوای به من رشوه بدی...حالا کارت به جایی رسیده به من رشوه بدی...

مرد:نه حاجی برا امر خیر...برای کودکان مظلوم که امروز حرفشون بود...

مرد به طرف اتاق رفته و در بسته میشود..با صدای ارام...

مرد:حاجی غلط کرم...تو بزرگواری کن...جوونی کردم!کی من؟مهندس قاسمی؟من اصلا شمارش را ندارم...نه به جان یدونه بچم !!!!!اشتباه شده..سلطانی گفت بهش...من غلط کنم....

ساعت۱۰.۰۷

مرد با صورتی درهم و رنگ پریده

زن: چی شد؟

مرد:پدرش را در اوردم کلی خواهش و تمنا کرد که دیگه کارو بد تر نکنم!!!!گفت حضرت عباسی به کسی نگم...

زن:پول چی شد

مرد:حلش کردم.نگران نباش ...مگه منو نمیشناسی!!!!

زن:سکوت.....

قربان شمایلت گردم...

دلم یک خانه می خواهد که خودم باشم و خودم.که هر ساعتی که میلم بکشد از خواب بیدار بشم...بعد تختم را مرتب نکرده سوت زنان بدون اینکه نگران این باشم که به کسی بر نخورد اینجا طویله است دوشی بگیرم و اوازی چهچه بزنم و سر خوش و سر مست بروم چیزی بخورم و به گلفام تلفن بزنم و بی خیال از دنیا اراجیف ببافیم و بعد به نت بیایم و میلم را چک کنم و کامنت ها یم را بخوانم و چیپس هم دوست دارم بخورم این مواقع شرمنده رویت دکتر کرمانی....بعد بجای اینکه دستگاه شور شهر اشوب بنوازم...بادابادا مبارک باد بزنم و هراس روی استاد را نداشته باشم که شرمنده استاد نشد دیگر این قطعه ....بعد مدیتیشنی انجام دهم بی انکه وسطش یکی فریاد کند شراره.........بعد سعی کنم که کتاب های نا تمامم را بخوانم...پرواز روح از جسم راتجربه نمایم و در خلسه بمانم تا ان زمان که بخواهم..نهار را هر موقع که خواستم بخورم...شاید بجای شام... ان هم دراز کش...شاید هم به روش اجداد غار نشینم.... بالا و پایین بپرم و گاهی سری به دیوار بکوبم .کلا تنهایی حال عجیبی به من میدهد ...کمی هم از گوشه کنار دنیا بشنوم تا شاید معجزه ای رخ داده باشد یا اتفاقی نیک افتاده باشد.که اکثرا پشیمان می شوم از این هدر دادن وقت.اما ادم باید اجتماعی باشد.خواهر جانم کجایی که اجتماع را با تو دوست دارم.بیا تا وارد اجتماع شویم.اجتماع من و خواهر هم معمولا" یک ساعته خشک می شود و باز هم دلم تنهایی هایم را می خواهد.خود هیپنوتیزم هم دوست دارم به شرطی که وقتی لنگ در هوایی و مثلا با بدبختی به مرحله چهارم رسیدی صدای هر هر نشنوی .....دلم خانه ای می خواهد که خودم باشم و خودم...خودم باشم و شراره..دوتایی باهم ...جایی که هرچه نمک بر غذا بریزم کسی نگران نباشد که در پیری فشار خون بگیرم.جایی که اگر شب را تا صبح بیدار بودم نگوید بی خوابی برای پوستت بد است...جایی می خواهم که سلامتی روحم اولویت باشد نه سلامت جسمم.جایی می خواهم که دنج باشد.من باشم و تنهایی...شراره جان تا صباحی دیگر ارزوهایت را جامه ی عمل خواهی پوشاند..بیشتر از همیشه به تو اعتماد دارم..قربان ان شمایلت گردم...

ما دهه ی شصتی ها!!!!

 

ما دهه ی شصتی ها اکثرا" افرادی دو شخصیتی هستیم و در جامعه یک جور رفتار میکنیم و در حریم شخصی خود به ادم دیگری تبدیل شده و خلاف انچه که تظاهر میکنیم  رفتار میکنیم.این مقدمه ای برای شرح دوران تحصیلم بود:

کلاس اول سر گرم یادگیری الفبا بودم زیرا از این میترسیدم که اگر باسواد نشوم در سیاهچال مدرسه زندانی ام کنند تا از گرسنگی بمیرم و لاشه ام بو بگیرد.جایی که خانم معلم می گفت جای بچه تنبل هاست.و هر گاه که سبزه های توی پارک را با کود تقویت میکردند و ان بوی مخوف در همه جا میپیچید ما کلاس اولی ها فکر میکردیم که بوی لاشه یکی از بچه تنبل هاست.در کلاس اول یاد گرفتم که بدن انسان بعد از مردن می گندد و بو میگیرد هرچند که مادرم میگفت که وقتی انسان میمیرد به یک باغ زیبا و پر از میوه میرود.

به کلاس دوم رسیدم .معلم مان تنفرعجیبی از موسیقی داشت و میگفت موسیقی حرام است و باعث فساد میشود و من هم قبول میکردم زیرا معلم هرچه بگوید درست است .به خانه می امدم و وقتی شوی 71را با ویدئو که ان روزها ممنوع بود نگاه میکردم و البته قری هم در کمرمان می افتاد عذاب وجدان داشتم که چرا با گوش دادن این نوای حرام دنیا را به فساد میکشانم!!!!

کلاس سوم و سال به سن تکلیف رسیدن من امد .انروز ها بسیار غمگین بودم چرا که هر چه تلاش می کردم نمی توانستم تشهد و سلام را از بر بخوانم و ایات را جابجا می خواندم و البته این که از روی خود و خدای خود خجل بودم چرا که در مدرسه نماز می خواندم و پایم که به خانه میرسید عروسک بازی با خواهرم را بیشتر دوست داشتم....

کلاس چهارم و پنجم را در بحران های عظیم روحی که از خواندن کتابی به صورت اجباری از طریقه مردن و روغن کشی و عذاب قبر و ...اگاه شده بودم به سر میبردم.چیزیکه یاد گرفتم عذاب شب قبر بود هرچند که مادر میگفت که روح انسان به محض مردن پر میکشد و نزد خدا میرود بدون هیچ عذابی زیرا خدا ی مان بسیار مهربان است....

وقتی که پدرم برای یک سفر کاری به اروپا رفته بود ومدیر من را به دفتر برد ودر را بست و با لبخندی بازجویی میکرد من را که شراره جان بابا به اروپا رفتن؟؟؟با اینکه خیلی ترسیده بودم و بدنم میلرزید فراموش نکرده بودم که بگویم نخیر برای زیارت به مشهد رفته اند.چرا که سفر به بلاد کفر انروزها زیاد طرفدار نداشت...ومن یاد گرفته بودم که نباید حقیقت را بگویم..عجیب ان بود که چند روز بعد در مشهد بمب گذاری شد و عده زیادی زوار جان باختند و من هم برای پدرم گریه کرده که مبادا خدایی ناکرده اتفاقی برایش افتاده باشد!!!!!!

و روزی که خانم احمدی با ان خط کش چوبی و سنگینش بر سر خواهر هفت ساله ی من کوبید تنها به جرم اینکه از شدت مریضی بر روی پله نشسته بود و جانی در پاهایش نبود که بر سر کلاس برود من فهمیدم که شاید همه کارها و اعمالی که در مدرسه به ما یاد میدهند درست , منطقی و عادلانه نباشد.!!!!ویاد گرفتم که وقتی خانم مدیر را از دور میبینم موهایم را زیر مقنعه پنهان کنم و یاد گرفتم که دیر تر به مدرسه بروم تا خانم ناظم نبیند که یکی از ناخن هایم بلند است و جوراب سفید پوشیده ام.و یاد گرفتم که با معلم پرورشی گرم بگیرم تا در امان باشم.و یاد گرفتم که در صف اول نماز بایستم تا معلم درس دینی مرا ببیند و ان دونمره ای که قولش را داده بود به من اضافه کند.ویاد گرفتم و یاد گرفتم و یاد گرفتم....خوب فکر میکنم تا 11 سالگی دیگر شخصیت من شکل گرفته باشد که دیگر نخواهم از اموخته هایم در راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه نیز بگویم.دهه ی شصت و هفتاد من اینگونه گذشت.مال شما چطور؟؟؟؟؟

تا ابد در انتظارت حسرت میکشم....

یکبار دیگر بوی سیگار خاطره ی تو را برایم زنده کرد و یک شب دیگر را در دلتنگی برای تو با اشک هایم به صبح رسانیدم...کاش میشد که صدایت را فراموش کنم در اخرین روز های عمرت که از من خواستی نزد تو بیایم و من نیامد و کاش میشد که فراموش کنم که چرا نیامدم  و چرا نیامدم و چرا نیامدم...هنوز اشتی نکرده ای؟به خوابم نمی ایی؟اما من تا ابد در انتظارت حسرت میکشم....


خداوندا فصل بهار را برای چه افریدی و گل های بابونه را برای که افریدی؟نمیدانم که چرا در میان تمامی مردم بخت مرا اینچنین تیره و تار رقم زدی!!!غم بر دلم سنگینی میکند و روز وشب چشم هایم چون ابر بهاری میبارد.

من هنوز در انتظارت هستم.مگر میشود که بی تو ماندن را تحمل کرد؟من هنوز چشم به راه توام و دل کندن از تو برایم بسیار سخت است...شوق دیدار دوباره ات اتش به جانم میزند و برای توست که اینچنین میسوزم.بهار من به رنگ زرد است و دلتنگی ام از نبود توست.تنها از داغ نبودنت پیر و فسرده گشته ام.هنوز چشم به راهت هستم و امید دارم که باز گردی.نمی دانم که از این دوری چه دیده ای ؟اما من تازمانی که جان در بدن دارم در انتظارت خواهم ماند زیرا نمی توانم بی وفاییی ات را باور کنم!!دیوانه بار به دنبال تو میگردم و تو خوب میدانی که از نبودنت چه میکشم.پرس وجو میکنم و به جستجویت می ایم و باز هم شب هنگام در ماه به کمینت می نشینم شاید بیابم تو را...

خورشید بار دیگر طلوع کرد ودوباره به غروب نشست اما تو هنز نیامدی...ای قاصد بهار من نزد من بیا که روزگارم بی تو رنگ ورویی ندارد.بیا و برایم فریاد رسی باش که بی تو جانی در کالبد ندارم!دیگر نمی خواهم با روزگار بسازم و نمیگذارم که روزگار تو را از من بگیرد.

تو از من دوری دوری و من از تو دور و جدایی مانند کوهی ما بین ماست.اه ای خداوند توانی بده تا بتوانم این دوری را تحمل کنم.شب چه طولانیست و دلم تاب دوریت را ندارد.نمیفهمم که چرا روزگار اینقدر با من سر گرانی میکند.دوریت در هر کجایی که باشم مرا رها نمی کند.یکبار دیگر نزد من بیا.....


*ترجمه چند شعر است .اشعاری که مرا به یاد او می اندازد...

*ترجمه ناشیانه من را ببخشین اما بهتر از این بود که چیزی نفهمید از اون ها و در خواست ترانسلیت خصوصی کنید.

*این اشعار را به خاطر کسی مینویسم که الان دیگه تو این دنیا نیست .لطفا" اعتماد بنفس کاذب نداشته باشین که شاید به خاطر شما نوشتم.خیلی وقته که دیگه دلم برای کسی تنگ نمیشه... 

 

خدایا تو را سپاس بابت شکسته شدن قلبم!!

 روزگاری بود که گنجینه ای به نام احساس داشتم.گنجینه ی از انچه که از مادرم گرفته بودم که وی نیز از مادرش هدیه گرفته بود.هر سه ما از این میراث جز اسیب و عذاب چیزی ندیده اما با چنگ و دندان ان را حراست میکردیم تا شاید روزی من انرا برای دخترم به یادگار بگزارم و او هم اگر مثل من احمق باشد انرا برای دخترش...تا همیشه چیزی برای رنج بیشتر کشیدن داشته باشد.همیشه دیگران بتوانند از محبت بی دریغ و احساسی که با واژه مسخره پاک در هم امیخته ایم سوء استفاده کنند.تا همه محبتمان را پای سادگیمان بگزارند و چشم پوشی از دروغ ها و خطا ها را پای نفهمیمان!از جان گذشتگیمان و فداکاریمان را پای خریتمان!!

روز ها و روزها گنجینه را در قلبم پنهان کرده بودم . با انکه رنجم میداد وباعث میشد پست فطرتی ها و ازار ها و دد منشی های دیگران را بیشتر لمس کنم و دهانم را در لحظه هایی که باید نه بگویم و گاها" اری ببندد و نتوانم به جرم داشتن احساسی پاک حاوی انسانیت از حقم دفاع کنم کاری برایم نمیکرد.و من همچنان می پرستیدمش چون مادرم به من داده بود و هرچه مادر به من دهد هرچند که زهر باشد برایم تریاقی نیکوست...مادر در زمانی که میبایست مرا با بدی های جامعه و با حیله گری های این مجموعه اشنا کند به من درس درستی و خوبی و مهربانی میداد.زمانی که میبایست به من بیاموزد که هر انچه را که دوست ندارم بر من تحمیل شود را با فریادی نه نه نه بگویم را با سر بزیری و نجابت و هزاران یک از این القاب  دست و پا گیر  اری هرچه شما بگویید بگویم  یا اگر نخواهم خیلی بی انصاف باشم این واژه که به احترام بزرگتر چیزی نگو و ارام باش....

اه که چه روح سرکش و چالاکی داشتم.روحی سر کش برای داشتن ارمانهایی که شاید یک روز هر کدام از انها مرا تا کجا ها که نمی برد...و با این همه من هم این گنجینه را دوست میداشتم...بیشتر از جانم..

تا انکه روزی  قلبم به سختی شکست .گنجینه از قلبم بیرون افتاد.شکست و حقیقت از میانش هویدا شد.بر خلاف تصورم که احساس سفید است و زیباست وه که چه زشت و منزجر کننده بود.یعنی من این همه سیاهی را در وجودم پنهان کردم.گنجینه من چیزی نبود جز دستور عمل هایی که دیگران بتوانند به راحتی از من بهره وری کنند.من با معیار هایی به ظاهر درست و به باطن غلط اسباب تباهی خود را فراهم نموده ام!چرا باید از دیگران ناراحت باشم یا متنفر وقتی که انها را به سوی خود میخوانم که اهای ایها الناس بیایید این قلبم این احساسم این شعورم این حریم های شخصی ام بیایید.بشتابید.لگد مالش کنید.سرتا پایش را لجن بگیرید زیرا من زیر درفش انسانیت و  انسان بودن به شما اجازه داده ام.بیایید من احساسی پاک دارم که در مفاد ان ذکر شده که هر بلایی خواستید بر سر من بیاورید من طبق تعهدم باید همیشه خفه شوم چون اگر چیزی بگویم با شما بد منشان چه تفاوتی دارم.خدا هم خوشش نمیاید.بیایید.از احساس من سوءاستفاده کنید زیرا  من متعهدم که خاموش باشم چون که گنجینه میگوید که احساس شما مقدم بر احساس من است.اصلا بیایید نابودم کنید من جز لبخند چیزی برای گفتن ندارم چون انوقت انسانیت رو به زوال میرود...

کدام انسانیت کدام انسانیت کدام انسانیت.هنوز نفهمیدی هر چه نجاست در این دنیا ست از همین ادم ها ست؟هرچه گناه است از این انسان ها ست ؟من نمی خواهم انسان باشم!

گاهی وقتی از حق خود دفاع میکنم عذاب وجدان خفه ام میکند زیرا در دستور عمل امده که حق همیشه با دیگران است.خوبی ان است که از حق خود برای دیگران بگذری!!!

خدایا تو را سپاس بابت شکسته شدن قلبم .چون این گنجینه احساس را مثل زباله از قلبم و از وجودم و از زندگیم  بیرون انداختم.اه که چقدر حال خوبی دارم که دیگر احساسی ندارم که داءم عذابم بدهد.

خدایا سپاس که حال که دیگر نمیخواهم از واژه انسانیت پیروی کنم خود را به تو نزدیک تر میبینم.

ارامش دارم ارامش!!چه احساس نابی است این ارامش!!

مادر من را ببخش میراث دار خوبی نبودم برای گنجینه با ارزش و دستو پاگیرت!!!!!

این داستان شوخی نیست واقعی است

در ولایت ما مردی بود که اعتقادات بسیار قوی داشت و تمام اوقاتش را به نماز و روزه میگذراند و خیرات میکرد و به خلق ا... کمک می کرد و هرکاری که باید یک مسلمان واقعی انجام بدهد انجام میداد.در و دیوار خانه اش پر بود از اذکار و اشعار و صورت معصومین که گاهی ادم خانه اش را با مسجد اشتباه میکرد.ظاهر ساده وروستایی اش جای هیچ نوع شکی نمیگذاشت که ادم  فکر کند که ریا میکند.

جان محمد مدتی بود که قبل از طلوع افتاب خانه را به قصد کوهی که در نزدیک شهر بود به قصد نماز خواندن ترک میکرد.این کوه بسیار عظیم بود از دل ان چشمه ابی روان بود.مردم شبها در کنار چشمه می امدند و گلویی تازه می کردند.اما در ان موقع صبح هیچکس انجا نبود.برای همین جان محمد برای عبادت با خدای خود هر صبح به انجا می رفت.

روزی بعد از نماز جان محمد در حالیکه به طلوع افتاب نگاه می کرد وذکر می گفت صدایی از دل کوه شنید

- جان محمد

جان محمد با اضطراب نگاهی به اطراف کرد.ولی چیزی ندید .گمان برد که در خواب این صدا را شنید که ناگهان دوباره صدا امد

- جان محمد

جان محمد تکانی به خود داد و از جا بلند شد و به اطرافش نگاهی کرد

- جان محمد اقرا

به جان محمد  لرزه ای سخت دست داد.اشک در چشمانش جمع شد

-جان محمد به نام پروردگارت بخوان

جان محمد نای نفس کشیدن نداشت.سجده ای کرد و های های شروع به گریه کرد

- جان محمد گریه نکن تو از امروز پیامبر این قوم هستی

جان محمد با صدایی مملو از التماس رو به اسمان فریاد زد:

- خدایا من تحملش را ندارم.من تحملش را ندارم.این بار برای شانه هایم بسیار سنگین است.خدایا خداوندا نمی توانم

- جان محمد تو اینک برگزیده من هستی

- خداوندا من لیاقتش را ندارم

ناگهان صدای خنده چندین نفر به اسمان بلند شد و در حالی که جان محمد به شدت گریه میکرد با موتور هایشان از انجا دور شدند.

جان محمد که تازه فهمیده بود که بازیچه چند نفر جماعت بیکار شده است در حالی که گریه می کرد به خانه امد و دیگر هیچ زمان برای نماز گزاردن به پای ان کوه نرفت.

زمانی که این ماجرا راشنیدم در لحظه اول خندیدم.اما خیلی زود خنده ام به گریه ای تلخ مبدل شد چرا که دیدم که در میان افرادی زندگی می کنم که هیچ یک به عقاید و ایده های هم نوعانشان احترام نمی گذارند.در جای زندگی میکنم که هر کس به خود اجازه میدهد که حریم خصوصی دیگران را به تاراج ببرد.دیگر چیزی نمی گویم قضاوت با شما.......

به خوابم بیا

 
 
هوا بارانیست.مردی می اید و سیگاری روشن میکند.عده ای زیر لب اعتراض می کنند و با اخم به او نگاه می کنند.عده ای هم بی تفاوت از کنار او دور می شوند.اما من نه اخم هایم را در هم میکنم و نه از انجا دور می شوم زیرا بوی سیگار همیشه خاطره ی تو را برایم زنده می کند.

سیگار به لب متفکر به نقطه ای خیره گشته ای و بعد آهی می کشی و سیگار نیمه را خاموش می کنی و من در کنارت مجذوب سیمای پر ابهتت نظاره ات می کنم.لب به سخن می گشایی و من هر کلامت را چون نوایی آسمانی با جان و دل می ستایم.

به تو نزدیک تر می شوم.جسورانه می بوسمت.دوست دارم که تا همیشه در کنارت باشم.بازهم سیگاری روشن می کنی و ارام پکی به ان می زنی و باز هم به نقطه ای دور خیره می شوی.فقط خدا می داند که وسعت غم و اندوه تو چقدر است.دستت را در دستانم میگیرم.خدا می داند که چقدر خوشحالم که نزد توام .بوسه ای بر دستانت می زنم.راستی می دانی دیشب تا صبح در اتاقت پنهان شده بودم و نفس هایت را می شمردم و در هر فاصله بین هر نفس هزار بار می مردم و زنده می شدم!

وقتی لبخند میزنی قلبم به طپش می افتد.موهایت را نوازش می کنم .این اضطراب لعنتی بی تو بودن مرا رها نمی ند که این اوقات با تو بودن را به شادی طی کنم.....

به خود می ایم.بوی سیگار مرا تا کجا ها برد.دریغ که هفت سال از رفتن تو میگذرد و من هنوز نتوانسته ام که بپذیرم که ان گنجینه اهورایی را دیگر در نزد خود ندارم...

دلم برایت لک زده به خوابم بیا!!!