شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

به جرم استنکاف از دیدار ضحاک ریاضتم می دهند!

فکرنمی کنم که تا بحال کسی در این برزخی که من گرفتارم گرفتار شده باشد.در این مدت کوتاه ضرب مثل های(( من می گم نره هی میگه بدوش))و((گرگه را پند میدادن گفت ولم کن گله رفت)) را خیلی ملموس درک کرده ام....

بچه که بودم عادت داشتم که هر موقع مادرم نصیحتم میکرد در ذهنم نوایی را زمزمه کنم که کمتر نصایح مادر که به ارامی در گوشم تلاوت می شد را بشنوم و در اخر مادر که میدید که دل به حرف هایش نمی دهم مثالی میزد که اکنون که خود دچار این گوش های ناشنوا شدم بسیار نیکو میبینم که چه بجا بوده این تمثیل که دختری را مادرش نصیحت میکرد در روستایی. دختر ارام به حرف های مادر گوش میداد و مادر که گوشی شنوا یافته بود با اشتیاقی مادرانه نطق می فرمود.در پایان سخن دختر رو به مادر کرد و گفت مادر جان از وقتی که لب به سخن گشوده ای دوهزار و دویست و سی و چهار مگس از نشیمنگاه اسبمان پریده.....

وقتی که مادر این داستان را میگفت من شادمان می خندیدم و مادر سر به هوایی کودکانه مرا می بخشید اما امروز من با کودکانی سر به هوا مواجه نیستم....

انگار که من به زبانی که انها میدانند سخن نمی گویم.من می گویم که دیگر  نمی خواهمش و انها برداشت می کنند که حمیت محب است بر طلب قطع تعلق نظر محبوب از غیر یا تعلق غیر از محبوب اعمالی که بر من روا شده.هرچند که در وجود او نمی بینم این حمیت را

عرایض بنده را هیچکس نمیشنود.ایا در سخنان من فصاحت کلمه نمی خواهم را نمی بینند؟

مرتبه دارن معمر اطرافم چنان مساعی اند در انجام کار که گویا شراره ی عزلت نشین ومقهور مهمل میبافد این اراجیف را و عددی نیست که به حساب اید.

هر چه می خواهم که مرسل بنویسم  باز میروم به سوی مصنوع و متکلف نویسی!!!!

از ان دلخورم که به جای کاوه دادخواه ضحاک ماردوش درفش زندگی مرا به دست گرفته و نه تنها مغز کل خانواده ام را خورده اینک قصد مغز مرادارد تا در فرغان بگذارد و دور سپاهان بچر خاند.و مرا به جرم استنکاف از دیدار ضحاک ریاضت می دهند!!که باور کن که این ضحاک دادگر است و سهو است که از او رو گردانی.مشعوفم از خویش که انقدر جسارت در خود ببینم که تن در ندهم به این مذلت که امیرالامرای کذابین بخواهد با اوراد و اذکارش و اشتلم های بی حدودش که تصنیف بار به خورد ما می دهد و پایبند باشم به سوگندی که به روح عزیزترینم خورده ام......

کرم خاکی نیستم، من آفتابم

بی هدف در کوچه پس کوچه ها پرسه میزد.با اندوهی بزرگ در افکاری مغشوش غوطه ور بود. دیگر به جایی رسیده بود که حتی به خود نیز اعتماد نداشت.هر انکه خوب می پنداشت اکنون برایش حکم دشمن داشت.به هر که اعتماد کرده بود خیانت دیده بود.به هر کس خیری رسانده بود  از او جز شر ندیده بود.برای هر که دل سوزانده بود دلش را سوزانده بودند.بی هدف می رفت.میرفت و به اتفاقاتی که بر او گذشته بود می اندیشید.او در مرکز این وقایع بود و اطرافیانش را میدید که هر کس با مقصودی و نیتی او را عذاب میدادند.خسته بود.دل شکسته و نا امید به نا کجا اباد میرفت تا بلکه فراموش کند این همه دورویی و دروغ و پستی و رذالت را......      چون که نمی خواهد مانند همه به روز مرگی تن دهد و در یکجا متوقف بماند که چرا که ایجاب میکند اینگونه  باشد.کسی را که روزی عزیز خود می پنداشت اکنون به دشمن قسم خورده اش مبدل گشته بود و ارزو هایی را که روزی دست یافتنی میدید اکنون پوچ و مزحک جلوه می نمود. افکارش را مرور کرد ودید که هرچه صفت ناشایست در این زمین سراسر الوده به گناه است اکنون در اطراف وی  او را محاصره و در بند و اسیر نموده است و او نمی داند که تسلیم شود یا مبارزه کند و فریاد بر اورد که نمی خواهم این زندگی سراسر نفرت را.بماند و همرنگ جماعت افریته شود یا بگریزد و ازاد شود از هرچه سیاهیست.هوای سرد نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود و دستانش از شدت سرما کبود بود ام هنوز در نگاهش میشد گرمایی دیده می شد که حکایت از این داشت که مبارزه را بر تسلیم شدن ترجیح میدهد. نه نمی تواند که همچون مرداب راکد باشد و جوش و خروش رود بودن را فراموش کند.اب  اگر راکد بماند  چهره اش افسرده می گردد  بوی گند می گیرد ......با خود زمزمه میکرد این شعر را

 برلبانم غنچه لبخند، پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی، نه شوری
زندگی گوئی ز دنیا رخت بربسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
من سروری تازه می خواهم
من تو را در سینه ی امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه می خواهم
کرم خاکی نیستم اینک تابمانم درمغاک خویش خاموش
نیستم شبکور، کز خورشید روشن گر بدوزم چشم
آفتابم من، که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم
جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیدا است
موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم، من آفتابم
جویبارم، موج بی تابم 
تا به چند اینگونه در یک دخمه، بی پرواز ماندن
تا به چند اینگونه با صد نغمه، بی آواز ماندن
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یکدم یک نفس حتی
زجنبش وانماند
گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد
چونان آبست زندگی
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گیرد.
در ملال آبگیرش غنچه ی لبخند می میرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند
مرغکان شوق درآئینه تارش نمی جوشند من سروری را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد،نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند که گوش کسی نشنیده باشد
قلب من با هر طپش یک آرمان تازه می خواهد
سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد 
یاغیم من، یاغیم من، گر بگیرندم، بسوزندم
گو بدار آرزوهایم بیاویزند
من از این پس یاغیم دیگر
!!! من یاغیم دیگر

عاقبت شراربن حمدالی بلاگ نگار فقید قرن پنجم

اندر احوالات شیخ فرزانه حکیم والا مقام که درود خداوند بر ایشان باد شراربن حمدالی ابن بطوط شامی غزالی اورده اند که چون این عالم زمانه اندر بلاد خود تمامی فنون و علوم دوران خویش را فرا گرفت دیگر مجالی برای ماندن ندید و راه بلاد کفر در پیش گرفت تا علوم نو بیاموزد و از قافله علما و حکما عقب نماند.پس توشه سفر بست و در سیزدهم شوال سال یکهزار و و اندی سرزمین شام را ترک گفت و به قصد قونیه به راه افتاد.اندر سفر به خیر و میمنت مصاحب نیکو کسب تجربه نمود و از علم یاران راه استفاده نمود و با مباحثی از جمله روزنگاری و وبلاگ نویسی اشنا شدندی و از شوق وقوف به این علم گریبان همی چاک داده و شرحه شرحه نمودندی و این عالم فرزانه چنان به این علم نو ظهور گرفتار شد که راه قونیه را فراموش نموده با یاران به سوی بلاد شرک یعنی امپراطوری رم که جایگاه سزاران خونخوار و مردمان بی دین و اب و هوای بسا نیکو و مدیترانه ای بود و مناظری شگفت انگیز داشت ره سپار شد و این والا کمال که لا تخاف از احدالناس و متخلس بود با همین نام شرارلاتخافه چنان در علم وبلاگ نگاری گام های تعالی و مدارج کمال را با سرعت طی نمود که او را به منسب بلاگ الرایا نایل همی کردندی و  چون مدتی طی الزندگانی کرد اندر رم. راه شام در پیش گرفت تا این علم را به هم کیشان هم موطن خویش باز همی اموزد.چون به شام رسید دید که ای دل قافل که بلاگ نویسی در شام چه رونقی دارد و این پیر فرزانه چه زمانی را در مدینته الکفر گذران عمر نمودندی!این شد که به خانه رفتندی و بلاگی نو بنا گذارده و ارام و بی صدا نوشتن در پیش گرفتندی تا خبر امد که سزار رم این کار را بزه پنداشتندی و جمعی از علمای بلاد ایتالی را در بند نمودنندی  . این خبر به شام رسیدندی و جماعت بلاگ نگارگان اندر هراس افتادندی و مطالب بودار را حذف پست نمودندی و راه ایده نگاری را مسدود نمودندی که مبادا به عاقبت علمای بلاد الشرک دچار شوند.جمعی از یاران و رهروان شراربن غزالی پیش استاد امدند و گفتندی که ای یکتا بلاگ انگار شام بیا و دست از این علم بردار که عاقبت زبان سرخ سر سبز را دهد بر باد.بیا و به همان علوم پیشین و قناعت فرما و سایه خود را از سر ما کم ننما که نبود تو بر یاران چه بسا که سخت و طاقت فرساست و زندگانی را بی تو ای پیر حمدالی نخواهیم.حکیم هر چه به محتوای بلاگ خود نظاره کرد به جز اراجیف شبانه و جفنگیات محاوره مابانه چیزی ندید پس رو به یاران نمود ان متعال و فرمود که جای هیچ تشویش نیست که چرا که هر که به این بلاد مجازی من سر بزند خواهد دانست که من چون موری بی ازارم و از انجا که شیخ بوستان فرموده که میازار موری که دانه کش است در فتوت و جوان مردی نیست که کسی را با من کاری باشد .یاران هرچه عجز و لابه نمودند به گوش استاد نرفت و از کار خود دست همی نکشاند.واندر تواریخ امده است که شرارلاتخافه روزی که راه دکان کافه النت در پیش داشت بر اثر عارضه نا معلومی محجور گشته و راه بیابان در پیش گرفت و مدتی بعد خبر اوردند که ان پیر فرزانه را اندر چین و ماچین دیده اند و عده ای بازگو کرده اند که شیخ را در سرزمین های مغرب زیارت نموده اند.اما از سرنوشت ایشان جز پراکنده شایعاتی چیزی در دست نیست.امید است که سرنوشت ان  عالم فرزانه درس عبرتی باشد برای شما جماعت وبلاگ نگار

خداوندا دوستت دارم....

از دیگران فاصله گفته ام.می خواهم تنها باشم تا از صدای طبیعت لذت ببرم.ارام ارام مسیر کنار رود خانه را می پیمایم.صدای اب همراه با صدای لغزیدن ماسه ها زیر پایم احساس خوبی به من می دهد.رودخانه در بین دو رشته کوه جریان دارد و اب زلالش روح خسته مرا جان دوباره می دهد.گاهی ماهی ها را می بینم که رقص کنان به سطح اب نزدیک می شوند و دوباره به عمق اب می روند.می ایستم و به منظره روبرویم نگاه می کنم .کوه های عظیم که پوشیده شده از گیاهانی که گرمای تابستان انهار را زرفام کرده و گویی که کوه لباسی از طلا بر تن کرده است.دردو طرف رود خانه بید های مجنون  بر اب سایه افکنده اند و صدای دلنوازی از چرخش باد در لابلای برگ هایشان  به گوش میرسد.نسیم خنکی می وزد که مرا ترغیب می کند که باز هم جلو تر بروم.گاهی مجبور می شوم که از میان رودخانه قدم بردارم.اب ان قدر سرد است که گویی در میان برف ها گام بر می دارم.گاهی بچه ماهی ها  به من نزدیک می شود و با کوچکترین حرکتی به سرعت دور می شوند.انقدر محو تماشای این طبیعت بکر شده ام که مسیر طولانی را بدون هیچ خستگی پیموده ام و اکنون به سر چشمه این رود زیبا رسیده ام.ابشاری زیبا که صدای روح نوازش مرا محسور خود کرده.مدتی می نشینم و محو تماشای ان می شوم..دو رشته کوه در اینجا با هم ادغام شده است و ابشار  از این نقطه جان گرفته.خزه ها ی سبز رنگ تمامی سطح  سنگ ها را پوشانده است. دو بوته نسترن سفید زیبایی این منظره را صدچندان کرده است.سنجاقک ها روی سطح اب  بازی می کنند.گاهی دو پروانه به سمت نسترن ها می روند و مست از بوی گل ها خرامان به نقطه نا معلومی پر می کشند.گاهی از میان کوه صدای بلبلی به گوش می رسد که مرا ازخود بی خود میکند. همه این زیبایی ها انقدر مرا تحت تاثیر قرار میدهد که سر به روی اسمان لاجوردی بلند می کنم و فریاد میزنم .خداوندا دوستت دارم....

بیچاره کلفت!!!

ان زمان هر موقع که ارباب ها با کلفت ها دعوا و انها را بیرون می کردند لباس هایی که به ان ها داده بودند را نیز می گرفتند.ان روز قرعه به نام فاطمه افتاد و بی بی از صبح سر نا ساز گاری را با او گذاشت که چرا شیر را دیر دوشیدی و چرا دیگ را بد ساباندی و چرا و چرا و چرا تا اینکه بلاخره طاقت فاطمه تمام شد پشت چشمی برای بی بی نازک کرد و این حرکت از چشم بی بی دور نماند و فاطمه را بعد از کتک مفصلی از قلعه بیرون انداخت.پس از چندی یکی از نوکر ها را به در خانه فاطمه فرستاد که لباس ها را پس بدهد.فاطمه نیز با چشم گریان از لباس های اعیانی اش را پس داد و دوباره لباس های مندرسش را به تن کرد.مادر لباس ها را در بقچه ای پیچید در گوشه مطبخ انداخت و رفت.من هم که اغلب چشم بی بی را دور می دیدم بچه ها را صدا کردم تا کمی با لباس های فاطمه بازی کنیم.در این ساعت بی بی به نزد خان می رفت و کلفت نوکر ها به خانه هاشان میرفتند و فرصتی بود برای ما که کمی بازی کنیم.قلعه بزرگ بود و مطبخ تا مهمان سرا  فاصله زیادی داشت و صدای ما را نمی شنیدند.همه امدند .جمع هشت نفره ما شامل سه دختر و پنج پسر بود که خواهر ها و برادر های ناتنی من را شامل می شد.و من سر دسته انها بودم.تصمیم بر ان شد که در لباس های فاطمه کاه  قرار دهیم و بر تخته روانی که بر دوش دوتا از پسر ها بود قرار دادیم.من و امیر پدر و مادر فاطمه بودیم و دیگر بچه ها به ترتیب اقوام  وی بودند که مثلا برای عزاداری انجا امدند.دسته اول وارد شد و به رسم ان زمان صدای وای وووی ما به هوا رفت وناخن بر صورت می کشیدیم و موی خود را می کندیم و شیون و زاری می کردیم.برادر بزرگم بر سر منبر رفته بود و تصنیف سوزناکی را زمزمه می کرد.بر پیکر فاطمه افتاده بودیم و زار زار گریه می کردیم.و مشت بر سینه می کوبیدیم.و با هم شعر هایی در مدح و ستایش کلفت نگون بخت می خواندیم.ناگهان صدایی از بیرون مطبخ امد.همگی ساکت شدیم.نگاه همگی به در مطبخ می افتد که بی بی خشمگین ایستاده.صدای مادر به اسمان است که چکار دختر مردم دارید که مرگش را بازی می کنید.اینبار صدای شیون و زاری می اید اما واقعی.وای اینبار هم فرار کردم.بیچاره بچه ها .بی بی هنوز دارد تنبیهشان می کند.امشب را کجا بخوابم.در اتاق کلفت ها !!نه پیدایم می کند.ارام در قلعه را باز می کنم و به قلعه دایی می روم.فردا مادر فاطمه را به سر کار باز گرداند و لباس هایش را به او باز گردانید.بیچاره کلفت!!!

نورمن کجایی؟

 

سه روز از نا پدید شدن نورمن می گذرد.هم جا را دنبالش گشته ایم.همه ما ازرده و محزون هستیم.نبود او برای ما بسیار  سخت و طاقت فرسا است. پدر و مادر را محکوم میکنیم که گریز نورمن تقصیر شماست.با محدود کردن در حصار کوچکش او را وادار کردندند مانند پرنده ای در قفس که تا درب قفس را باز ببیند می گریزد از خانه بگریزد

اه نورمن کوچک در این چند روزه چیزی خورده ای؟وای شب ها کجا می خوابی ؟اصلا" زنده ای؟به پدر می گویم که نورمن کوچکمان را در زیر پا له کرده ای و به روی خود نمی اوری !!!اخر خیلی زیادی مهربانی می کند.اما به یاد  چشم های نورمن که می افتم دلم اتش می گیرد.

خبری از نورمن نیست .اب شده و به زیر زمین رفته!!از یک لحظه غفلت ما استفاده کرد و برای همیشه ما را ترک کرد.خانه بی او سوت و کور است.نورمی کوچک ما حالا یک بچه فراری شده که خدا می داند که چه اینده ای برای خود رقم بزند.شاید معتاد شود و یا از راه راست منحرف شود

دیگر صدای راه رفتنت و صدای برخورد لاکت را بر سرامیک ها نمی شنوم.لاک پشت کوچک خوشگل کجایی.خاله دل نگران توست.نکند کسی تو را زیر پا له کرده باشد؟حد اقل موبایلت را روشن کن !خاله جان مادرت نگرانت است لجبازی نکن امشب برایت کرم صنعتی تازه خریده  به خانه برگرد  ما همگی منتظرت هستیم.

نامه ای به هیچ کس

چرا فکر می کنی که داره به من بد می گذره و چرا فکر می کنی که شاید گذشت زمان چیزی را حل کنه؟چرا فکر می کنی که راهی هست که من برگردم پیشت و چرا فکر می کنی که می توانم ببخشمت؟چرا فکر می کنی که دروغ همیشه اخرین راه حله؟چرا فکر می کنی که حق به جانب توست؟چرا خودت هم دروغ های خودت را باور می کنی؟ چرا فکر می کنی که بعد از من می تونی ادامه بدی؟چرا فکر می کنی که کس دیگه ای می تونه تو زندگیت جای من را پرکنه؟چرا فکر می کنی که باز هم بعد از من شانس در خونت را می زنه؟چرا فکر می کنی که همه چیز و همه حرف هات یادم میره؟چرا باید فکر کنم که تغییر می کنی؟چرا باید باور کنم که تغییر می کنی؟چرا باید فکر کنم که دیگه دروغ نمی گی؟چرا باید فکر کنم که دیگه آسیبی به من نمی رسونی؟چرا باید فکر کنم که گذشته ها گذشته؟چرا باید فکر کنم که دوستم داری؟چرا باید فکر کنم  که دوستم نداری؟چرا باید فکر کنم که دیگه تنها نمی مونم؟چرا باید فکر کنیم که ما باید ادامه بدیم؟

تو اونجا خوش و خوشحال و من این جا اسوده .تو به فکر جیبت و من به فکر ذهنم.تو به فکر کارت و من به فکر کارم.تو با اروزهای بزرگت و من با ارزوهای به باد داده ام.تو با دلخوشی های سطحی ات ومن با تسکین احساساتم.

راستی هرچه که تو با منت به من میدادی اکنون به دیده منت به من می دهند...

از حالم بپرسی یا نپرسی بسیار خوب هستم گویی که چندین سال است که زندگی اینچنین روی خوش به من نشان نداده......

و اخرین حرفم با تو ........هیچ حرفی با تو ندارم

به مناسبت روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان

با چشمان کثیف و دریده اش به زن نگاه می کرد.از زن پرسید که شوهرت کجاست می خواهی  تنها  خانه بگیری.زن کودک رنجورش را محکم تر به سینه فشرد و گفت که لزومی نمی بیند که به او توضیح دهد.مرد خنده ای کرد  و گفت:ابجی چرا بهت بر می خوره .ما به واسطه شغلمون این چیزا را می پرسیم و کمی خود را به طرف زن نزدیک کرد.زن گامی به عقب برداشت و کودک نا ارامش را  از این دست به ان دست داد و خواست که از بنگاه خارج شود.مرد قیافه حق به جانبی به خود گرفت و اخم هایش را در هم کرد و گفت:ابجی چی خیال کردی ما خودمون زن بچه داریم .اونقدر هم شرف داریم که نظر به ناموس مردم نداشته باشیم اگه هم یه همچین سئوالی پرسیدم برای این بود که یه خونه ای برات  بجورم که به شرایط شما بخوره.زن نگاه محزونی به مرد کرد .مرد لبخندی زد و گفت ابجی من یه مورده خوب برات سراغ دارم.کرایه مرایش هم خیلی کمه.اصلا مخصوص خودته.ما را داداش خودت بدون همشیره.زن تسلیم شده بود.با این کودک مریض راه دیگری نداشت.هزار جا سر زده بود اما به جرم اینکه بی کس و تنهاست هیچکس به او پناهی نمی داد.باید هر جور شده سر پناهی برای خود پیدا می کرد.مرد لبخند کثیفش را هنوز بر لب داشت.زن از شدت نفرت می لرزید اما حرفی نمی زد.فردای انروز مختصر اسباب زندگی را به خانه نمور و تاریک جدیدش منتقل کرد.حد اقل خیالش راحت بود که کودکش سر پناهی دارد.چند روزی را از صاحب کارش مرخصی گرفته بود تا وضع زندگی را سامان دهد.خانه سرد بود و کودک در تب می سوخت.با مختصر پول باقی مانده دارویی خریده بود و کمی میوه .اما کودک لب به چیزی نمی زد.زن خسته بود دلشکسته و نا امید بود تنها دلخوشی اش  جلوی دیدگانش پرپر میزد.چشمان  خسته از گریه اش ارام ارام گرم خواب میشد.بازهم کابوس .بازهم تکرار تلخی های روزگار در یک نفس خواب نا ارام زن.صدایی می شنود.نمی داند که خواب است یا بیدار .توانایی بازکردن چشم هایش را ندارد.حتما باز هم موشها بازی می کنند. اما نه  انگار کسی در خانه است. بوی سیگار می اید.چشم ها را باز می کند.باز ان چشم های دریده.باز ان لبخند شیطانی.از جا می پرد.زبانش بند امده...مرد می خندد.دست زن را می کشد و به دنبال خود میبرد. زن تقلا می کند.فریادی دل خراش می کشد.مزه خون را در دهانش حس میکند.مرد باز هم میزندو باز هم و بازهم .التماس میکند .کودک گریه میکند.نمی داند چه چیز در جریان است اما طاقت گریه مادر را ندارد.زن از فرصتی  استفاده می کند و از زیر چنگال مرد می گریزد.با بدنی زخمی و خون الود به سمتی میدود و اینه شکسته اش را که هر روزفنا شدنش را در ان می دید بر می دارد و به سمت مرد می گیرد.مرد باز هم می خندد  سمت زن می اید.زن خشمگین است .تمام قدرتش را در بازو جمع می کند و همه انتقامش از  روزگار را از مرد می گیرد.مرد ناله ای می کند .دیگر نمی خندد.چشمان دریده اش به نقطه ای ثابت ماندهاست.کودک هم گریه نمی کند.دیگر صدای خس و خس  سینه اش نمی اید.زن بر سر و روی خود می زند. کودکش جان داده .اه که چه شب سردیست امشب.....

صدای  باز شدن در زن را به خود می اورد.باید برود.امروز روز اجرای حکم است.امروز قصاص می شود.چه روز خوبی است برای زن.روز پایان تمام درد هایش روز رسیدن دو باره به فرزندش.امروز هم هوا بارانی است.طناب دار هم گریه می کند.....

حراست از چه؟

پک محکمی به سیگار می زنم و در اندیشه مشوشم خود را جستجو می کنم.اه که چه وظیفه خطیری بر عهده من است .دوران  دوران بدیست.دیگر ارزش ها  از بین رفته است.وظیفه من پاسداری از حریم دانشگاهی است . اما گویی که دیگران اهمیت این شغل را نمی دانند.

نام من با نام شغلم را یکی میخوانند.حراست.حراست از چه؟

من  با چه معیار های وارسته ای پا به این شغل نهادم و اکنون  با چه بر خوردهایی مواجه میشوم چرا که من یک حراست هستم.پکی دیگر به سیگار میزنم.می اندیشم که منی که تمام سعی ام این است که در محیط دانشگاهی از فساد و انحراف اخلاقی جلو گیری کنم منی که سعی بر این دارم که جلوی رفتار های وسوسه انگیز حواییان را بگیرم تا دوباره ادمیان را به ورطه نابودی نکشانند .مگر من از انها چه می خواهم؟می خواهم که   دنیای نفسانی را به اخرتشان  نفروشند.میدانم که این فکر ها ی ملول از کجا اب می خورد  همیشه بعد از کشیدن این تریاک زهر ماری اینطور می شوم.نمی دانم که این به اصطلاح دانشجویان که می خواهند اینده این امت را رقم بزنند با این انحطاط اخلاقی و فساد فکری ما را به کدامین ورطه جهنمی بکشانند.خدایا ما را از شر این شیاطین ادم نما حفظ کن.دلم می خواهد که دمی به خمره بزنم تا شاید بتوانم این همه فساد را که گرداگرد جامعه را فرا گرفته و محیط معنوی و پاک مرا به خطر انداخته فراموش کنم اما مگر می شود!!؟؟پس وظیفه من چه می شود نسبت به جامع ام و باور های  .... نمی دانم چه بگویم پاکت سیگار خالی را له می کنم و به گوشه ای پرتاب می کنم.نمی توانم ان چشم ها را فراموش کنم .دیگر به تهدید های من هم توجهه نمی کند . حتی دیگر  هیچ کس را نمی توانم جایگزین او کنم.دیگر به من التماس هم نمی کند.از اخراج شدنش هم نمی ترسد.باید فکری کنم.به این سادگی ها از او نمی گذرم.زهرم را به او می پاشم...... پس وظیفه من چه می شود نسبت به جامع ام و باورهایم!!!!

نارنج زار

اینجا بر تخته سنگ پشت سرم نارنج زار.رو در رو دریا مرا می خواند.سر گردان نگاه می کنم .میایم. میروم .آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست. اسمان روشن وآبی کنون ابر و ملال انگیز.سپید پوشیده بودم با موی سیاه.اکنون سیاه جامه ام با موی سپید.می آیم. می روم .

می اندیشم که شاید خواب بوده ام .می اندیشم که شاید خواب دیده ام . خواب دیده ام.عطر برگ های نارنج چون بوی تلخ خوش کندر رو در رو دریا مرا می خواند...اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست.

اسمان روشن وآبی کنون تلخ و ملال انگیز.سپید پوشیده بودم با موی سیاه.اکنون سیاه جامه ام با موی سپید.می اندیشم که شاید خواب بوده ام .می اندیشم که شاید خواب دیده ام

در روز های آخر اسفند هر نیم روز روشن وقتی بنفشه ها را با برگ وریشه و پیوند و خاک در جعبه های کوچک چوبین جای می دهند. جوی هزار زمزمه درد و انتظار در سینه می خروشد و بر گونه ها روان

ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست

در روشنایی باران در افتاب پاک .

زرد ها بیهوده قرمز نشدند قرمزی رنگ نینداخته بیهوده  بر دیوار . صبح پیدا شده اما اسمان پیدا نیست.گرتیه روشنی مرده برفی همه کارش اشوب بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار.من دلم سخت گرفته است ازاین میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک.که بجان هم نشناخته انداخته است.چند تن خواب الود مشتی نا هموار  چند تن نا هوشیار که بجان هم نشناخته انداخته است.



می خندم

زمرمه باد در گوشم نوای امدن پاییز را می دهد. من هستم و کوهستان و رقص بوته ها و صدای پرنده ای که گویی خدا را نیایش می کند. من هستم و یک دنیا تنهایی.باد با طره ای از گیسویم بازی می کند و گویی می خواهد که مرا دلداری بدهد.قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.نمی خواهم که عصیان گری کنم.نمی خواهم که خوب نباشم.نمی خواهم که پدر را برنجانم.باید قبول می کنم.چاره ای ندارم.سرما وجودم را پوشانده. آرام آرام از کوه بالا میروم.حتی پرنده هم دیگر نمی خواند.این سکوت است که مرا احاطه کرده است. باید زود تر خار و خاشاک جمع کنم.مادر امروز مهمان دارد.برای دخترش مهمانی داده.  دخترش به خانه بخت میرود.....

باید زود به خانه برگردم.انوقت دل پدر شور میافتد که شاید گرگ ها دخترش را دریده باشند.

آه ای گرگ ها کجایید که طعمه خود میخواهد که به دام شما بیفتد.چرا نمی ایید.شما مگر رحم ندارید؟بیایید ومن را نجات دهید از این زندگی اجباری...

های های دلم گریه می خواهد اما مادر دلش می سوزد برای چشم های گریان من.غصه می خورد بی نوا.این روز ها کم طاقت شده.

باید هیزم جمع کنم .افتاب طلوع کرده.گرگ ها دیگر نمی ایند.باید بر گردم.بالا تر می روم . همیشه غم هایم را به قله می برم تا کسی نبیند.

طلوع آفتاب با ان رنگ های زیبا اما غم انگیزش مرا دوباره  به یاد امروز می اندازد.دیگر حتی نمی توانم به بهانه هیزم به اینجا بیایم....باید بروم مادر چشم به راه است......

روی قله هستم دستهایم را می گشایم با باد هم اغوش می شوم.آه که من این اسارت را نمی خواهم.

گریه می کنم.های های گریه می کنم.گویی عقده این دل سر گشوده. از دل مادر نمی ترسم که بسوزد

دلم گریه می خواهد.گریه می کنم.آه که چه زیباست این طبیعت از این نقطه اوج.نه دیر نمی شود.باید بمانم. نمی توانم دل بکنم.می خواهم گریه کنم

آه که چه لذتی دارد پرواز من از فراز این سنگ ها.دیگر به خانه باز نمی گردم.میخندم از ته دل می خندم

کوهستان خانه ابدی من می شود. بی نوا مادر هیزم ندارد تا برای مهمان ها غذا بپزد.بیچاره پدر تا ابد دلش شور میزند .

می خندم.چه لذتی دارد سقوط

سوهان

وقتی که تهران درس می خوندم موقع برگشتن اتوبوس همیشه دلیجان یا قم می ایستاد تا هر کس سوغاتی بخرد و یا زیارتی کند.من با اینکه زن و بچه دار بودم اما معمولا به خاطر اینکه پول نداشتم نمی تونستم چیزی براشون بخرم.چون با این حقوق کم و مخارج زیاد دیگه نمی تونستم که خرج اضافه کنم

یه دوست داشتم که اونم شرایط من را داشت.محمد پسر زرنگی بود و با من که هنوز سادگی روستا را با خودم داشتم خیلی فرق داشت.یه بار که دلیجان اتوبوس ایستاد محمد گفت که بیا بریم سوهان بخریم.گفت که تو حرف نزن و بزار که من کارم را کنم.من هم راه افتادم و به سمت بازار سوهان فروش ها رفتیم

بازارچه ای که در انجا بود به صورت یک دایره بزرگ بود که صد ها مغازه سوهان فروشی در انجا بود.محمد گفت با من بیا و حرف هم نزن.به داخل مغازه اول رفتیم

محمد با ژست خاصی شروع به حرف زدن کرد.خوش وبشی با مغازه دار کرد و گفت که می خواهد از بهترین نوع سوهانی که موجود است خرید کند.مغازه دار تکه ای از بهترین سوهان را به او ومن تعارف کرد.تا به حال چنین سوهانی نخورده بودم و برای شکم گرسنه من مرحمی بود.محمد از سوهان حسابی تعریف کرد جوری که برق خوشحالی را می شد به وضوح در چشمان کاسب دید.محمد رو به من کرد و گفت من که از این سوهان خیلی خوشم اومده اما میترسم که خانمم خوشش نیاد.تو که می دونی چقدر سختگیر و مشکل پسنده.من سری از روی تایید  تکان دادم .محمد گفت که من از این سوهان 20 کیلو می خواهم .موجود دارید.مرد لبخندی زد و گفت بله بله هرچی بخواهین داریم.محمد گفت که فقط اگر ممکنه یه تکه به من بدید تا به خانمم نشون بدم .پاشون درد می کنه داخل ماشین هستند.که بعدا به من قر نزنند که سوهانش خوب نیست هر چند که به نظر من این سوهان بی نظیره.کاسب دستپاچه  تکه ای بزرگ از سوهان را به دست محمد داد و گفت خواهش می کنم این چه حرفیه.بفرمایید.دکان مال شماست.صاحب اختیارید.محمد سوهان را از دست مرد گرفت و با هم از مغازه بیرون امدیدم.سوهان را به دست من داد و گفت که در ساکم بگذارم.و به مغازه بعدی رفت و دوباره همان داستان و همان اش و همان کاسه....

چمدان من دیگر جایی نداشت اما محمد دست بردار نبود و کار خودش را می کرد.تا اینکه دیدم به محض ورود به مغازه دست پاچه بیرون امد و گفت زود باش بزنیم به چاک .

من هم با سرعت به دنبالش راه افتادم و سوار اتوبوس شدیم.ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاد که اینقدر دستپاچه بیرون امدی.گفت که واقعا" نفهمیدی؟گفتم نه.با خنده جواب داد که یک دور کامل زدیم .اون مغازه همان مغازه اولی بود!!!!اون بار من بهترین سوهان را برای زن و بچم به خانه بردم.......

من و جد بزرگوار

توی بیمارستان خانم دکتر خانم دکتر از دهن هیچ کس نمی افتاد هم یه جوری ابراز مهر و محبتشون را به من نشون می دادن .من هم کلا" آدم  خون گرمی بودم و محبت هیچ کس را بی پاسخ نمی گذاشتم و با روی خوش با همشون حال و احوالی می کردم . اکثر بیمار های من هم مثل پرسنل  بیمارستان به من خیلی لطف داشتن.شاید که من مهره مار داشتم و خودم خبر نداشتم.اما کلا" چه در مطب و چه در بیمارستان چهره محبوبی بودم.از طبابتم که نپرسید که در کل ایران زبانزد  خاص و عام بودم و همه می گفتند که من پزشک اینده داری می شوم .یادم میاد یکبار پروفسور اکبریان رو به من گفت که دکتر شایگان تو روزی بزرگترین دکتر دنیا می شی. خلاصه عجیب غریب دنیا به کامم بود .دیگه تو این دنیا هیچ چیز نمی خواستم .تا اینکه ورق چرخید همه چیز رنگ دیگه ای گرفت.قصه از زمانی شروع شد که روزی جد بزرگوترم را در خواب دیدم.گفتم جد بزرگ بزار دستت را ببوسم.گفت لازم نکرده .گفتم که حتما" کاری داشتین که به خواب من اومدید. نگاه غضب ناکی به من کرد و گفت مگه من بیکارم که این مسافت طولانی را از برزخ تا اینجا بیام که تو را ببینم.خوب حتما" کاری داشتم دخترک سر به هوا!!!گفتم شرمنده .دستی از روی مهربانی بر سرم کشید و گفت دشمنت شرمنده .تو که میدونی که من چقدر دوست دارم!؟گفتم بله اونقدر دوستم دارید که می خواهید بگیریدم به کولتون تا ریختم را نبینید .لبخندی از روی غرور به من زد و گفت الحق که خون من در رگهای توست.گفتم جد بزرگ اگه میشه حرفتون را بزنید تا شارژ موندنتون تموم نشده.گفت نه تا ده دقیقه دیگه اعتبار دارم.گفت که ایا تو نسبت به من محبتی در قلب خودت احساس می کنی؟اشک در چشمان من حلقه زد و گفتم جد بزرگوار این دفعه دیگه بزار دستت را ببوسم.گفت خوب ببوس!!

گفتم خوب معلومه که دوستون دارم و هرچی بگین انجام میدم.گفت حاضری قسم بخوری که من هر چی گفتم انجام بدی؟من جو گرفته هم گفتم به جان همه به جان خودم به روح شما انجام میدم.گفت می دونستم که تو بهترین نواده من هستی .پس خوب گوش کن می دونی که من یکصد و پنجاه سال عمر کرده ام.در طول این مدت حتی یک رکعت ماز نخوندم.حالا اینجا دارم مثل روح حاج رضا عذاب می کشم .بیا و تو هم نرجس من باش و من را از این عذاب نجات بده.گفتم اخه چه کاری از دست من بر میاد؟گفت یکصدو سی و چهار سال نماز و روزه بدهکار این دنیا هستم .تواین نماز ها را بخون و روزه ها را بگیر تا جدت در اون دنیا راحت باشه.اگه نه میام وتورا با خودم می برم.می دونی که شوخی نمی کنم.من حاج و واج به جدبزرگ نگاه می کردم که گفت اگه می خوای بیا دستم را ببوس داره شارژم تموم میشه.یه دفعه از خواب پریدم و فهمیدم که به چه بلایی دچار شدم چون سال پیش هم به خواب پسر داییم اومده بود و بعد ش اونا در عرض سه روز پیش خودش برده بود.این شد که من پزشکی را ول کردم و به حوزه علمیه  رفتم و در اونجا بدهی های جد بزرگ را پس میدم .هرچند که اینجا هم مورد توجه همه هستم اما  این کجا و ان کجا......

در این چهل سال گذشته هفتاد سال از بدهی ها را دادم و حساب کردم تا سی سال اینده به امید خدا تموم میشه .البته حاج اقا میگه داره وامم هم داره جور میشه که خودش کمک بزرگی برای دادن این بدهی هست.منتظر جواب از برزخ هستم

نتیجه ای که در این سال ها گرفتم را فقط در یک جمله می تونم بگم و اون شعری زیباست که براتون می نویسم:

                بخت من اگر بخت بود گیس خرم لخت بود

متابولیسم سرور های کاربر بر پایه سازه های هورمون استروئیدی

طبق اخرین یافته های علمی در رابطه با سیستم ایمنی بدن و نقش دی ان ای های بنیادی بدن در پی سی های پیشرفته که از سرعت بالا  تری برخوردار بوده و قابلیت ریکاوری  پادتن ها ی الوده و ویروس های اینترنتی را نداشته و در دمای بالای بدن قابلیت خنک شدن با چهار فن را داشته دریافته اند که باعمل اگزوسیتوز و انتشار تسهیل شده در عرض غشائ با کمک کانل ها مانند امیب تغذیه شده و احتیاج به نصب ویندوز مجدد نیز نمی باشد.نقطه مثبت این نوع درمان در تسهیل در جابجایی پی سی و حمل راحت ان و وزن بسیار کم این سیستم است که استفاده کاربر را اسان تر کرده و بیماری زود تر بهبود پیدا می کند.در پژوهش های کامیلو گلژی زیست شناس ومهندس ای تی ایتالییایی و ارتقای سیستم با قابلیت پنتیوم هشت سیستم ایمنی بدن سرعت بالایی پیدا کرده و برنامه انتی ویروس به طور خودکار بر این سرور نصب می شود.دیواره سلولی و غشای پلاسمایی و کپسولهای ریبوزومها به همراه کیس پیلوس و موس و همچنین کیبورد از اندامک های غشادار محسوب شده ولی مانیتور جزو این دسته به حساب نمیاید و با سانتریول ها تاژک ها و اسکلت سلولی اندامک های غیر غشایی محسوب شده و متابولیسم سلولی بر پایه ویندوز ویستا  در شبکه اندو پلاسمی  هورمون های استروییدی  را می سازد.

این مقاله برنده جایزه نوبل شده است

مقاله های شما را در این پایه علمی خواستاریم

خاطرات یک باکتری

مادرم نقل می کرد که ما اصالتا"پا سوسک زاده نبودیم*و پدر پدر پدر پدر بزرگم روی بال یک خرمگس متولد شده بود اما بد حادثه مارا به این ولایت سوسک ها کشاند.هرچند که روی پای سوسک مکان پر برکتی است و غذا هم زیاد یافت می شود اما کلاس ندارد اگر از ما بپرسند بچه کجایی و من بگویم که بچه پا سوسکی هستم.هر چه باشد جد ما اهل بال خر مگسی بود !!!!

این شد که به فکر سفر افتادم و گفتم که بگذار لا اقل فرزندانمان بچه پایتخت از اب در بیایند و راهی سفری طول و دراز شدم.

روزی که سوسک از این سو به ان سو می رفت تپه سفیدی را دیدم که بسیار زیبا می نمود .لطافت زمین را حس می کردم .هوای ان انقدر خوب بود که فکر می کردم شمال که می گویند همین جاست.انقدر این سرزمین زیبا بود که خود را بدون هیچ شکی از وطنم به این سو پرتاب کردم.

اه که چه بهشتی بود اینجا.انقدر خوشحال بودم که می خواستم همان جا همانندسازی کنم .بعد ها فهمیدم که اینجا را صورت شراره می نامند و در تاریخ الویروس خوانده بودم که جایی بسیار نیک و خوش اب و هواست.جایی در این صورت بود که چشمه یا چشم می نامیدند.باویروسی به نام ساسی جان اشنا شدم و با هم به سوی چشمه  براه افتادیم.سه روز و سه شب طی طریق نمودیم تا به این بارگاه مقدس رسیدیم اه نمیدانم که چگونه این همه زیبایی را برایتان توصیف کنم.تا کنون در دنیای سوسکی ما غیر از سیاه و قهوه ای و گاهی نارنجی رنگی ندیده بودم اما ساسی کومولوس می گفت که این رنگ را سبز می نامند.ساسی کومولوس می گفت که رنگ دریا هم همین رنگ است و می گفت که دریا را از نزدیک دیده است .گفتم که بابا جمش کند.درست است که ما بچه دهات هستیم اما دیگر می دانم که تا یک ملیون همانند سازی دیگر هم بچه هایش به شمال نمی رسند.خلاصه هفته ای را انجا به تولید مثل گذراندیم و دیگر از هوای شرجی ان خسته شدیم البته یکی دوباری هم سیلی امد و جعی دوستان از این سیل که حاوی مواد لیزوزمی بود به رحمت خدا پیوستند و مارا در غم واندوه خود لبریز نمودند.راه سخت بود و مسائب بسیار. اما هرچه بود خود را به غار بزرگی رساندیم که میکروب های جستجو گر هنوز انتهای ان را نیافته بودند.که ان را غار شری صدر می نامیدند.اه که چه محیط دلپذیری بود.کوه هایی که از دیواره های غار اویزان بود به سن ما میلیارد ها سال بود که بنا شده بود.نکته جالب این بود که دسته ای از خویشاوندان خویش را نیز که در لابلای این کوه ها سکنی گزیده بودند را نیز دیدیم که ادعا می کردند اصالتا" خر مگسی هستند.دیدار ها تازه گردید و دوباره راهی سفر شدیم. هرچه ساسی اصرار کرد که دیگر جلو تر نرو و همین جا بمان که هم نعمات زیاد است و هم بساط عیش و طرب گوش ننمودم که ای خاک بر سرم کنند.این شد که سور وسات سفر محیا شد و روادیدمان که اکی شد به سمت کشور حلق راه افتادیم.اما گویا انجا را مردمانی  وحشی  به نام گبول های سفید پر کرده بودند که مرا اسیر و محاکمه و در بند 7 زندان واکوئل اسیر نمودند تا به همین زودی ها مرا بکشند.این را برای شما می نویسم ای فرزندان من . به جایی که زندگی می کنید راضی باشید ودر همان جا بمانید که طمع کار اگر شوید به عاقبت من گرفتار شوید.

*:محله ای جنوب شهری در بین میکروب ها

فرهنگ لغت مامانی

من یه مامانی گل گلاب دارم که هر موقع میرم پیشش خیلی به من خوش می گذره.این مامانی من یه سری اصطلاحات به کار می بره که معنایی ماورائ اون چیزی که هست داره

۱-مامان بزار من ظرف ها را می شورم:معنی میدهد:زود تر یکیتون پاشه ظرف ها را بشوره

۲-ظرف ها را بزارین یه ساعت دیگه بشورین:معنی:همین حالا بشور و نزار برای یه ساعت دیگه

۳-به پسر افغانیه بگم بیاد جارو کنه:معنی: پاشو جارو کن یعنی تو قد بچه افغانیه هم نیستی؟

۴-من گرسنمه و باید غذا بخورم:معنی :اینقدر میدم بخوری تا بترکی

۵-شام حاضری بخوریم:معنی:پاشو منقل را بیار کباب داریم

۶-به جان دامادم راست میگم:معنی: زیاد رو صحت حرفم حساب نکن

۷-پاشم برم پیاده روی:معنی:تو بمون خونه تا من برم وسایل پروار کردنت را بخرم

۸-کاش امشب هیچکس نیاد خونمون:معنی:امشب مهمان های داریم که تو باشون راحت نیستی

۹-من باید دائم میوه بخورم:معنی:چرا میوه نمی خوری خون به دلم کردی

۱۰-چر مهران برام نیاری:معنی: چایی که میاری کم رنگ نباشه و کف نکنه!

اگه چیز دیگه ای یادم اومد اضافه می کنم!!!!

بیست روش معلم ازاری

با توجه به پست قبلی خود را موظف دیدم که تجربیاتم را در امر خطیر معلم ازاری برای شما نو گلان تازه شکفته بازگو کنم

1-ادامس چسباندن که در پست قبلی کاملا" توضیح داده شد

2-خواندن یک  موزیک با لبان بسته با همنوایی دو الی سه نفر از جهات مختلف کلاس

3-خیار خوردن هنگام در س دادن معلم در ماه رمضان

4-سوراخ کردن صندلی معلم وخارج کردن ابر ان و پر کردن ان با مقدیری پودر گچ (جای لکه گچ خیلی با حال است)

5-کشیدن اندام خانم معلم روی تخته سیاه قبل از ورود ایشان

6-هنگام حل مسئله روی تابلو ناخن را عمیق روی تخته بکشید(معلم زجر کش می شود)

7-هنگامی که معلم پشت به شما روی تخته مینویسد یک عدد موشک را به طرفش پر تاب کنید.

8-خوردن تخمه به صورت دسته های سی نفری

9-در اوردن پیچ پایه میز صندلی اموزگار در مواردی که معلم هنگام درس دادن عادت به نشستن روی میز دارد

10-فرستادن صلوات های پی در پی پس در هنگام درس دادن معلم دینی

11-گچی کردن کف دست و بعد با احساس معلم را در اغوش گرفتن

13-اویزان کردن نخ قرمز از پشت به مانتو معلم

14-موقع نماز جماعت شناسایی و پنهان کردن لنگه کفش دبیر عربی

15- تف کردن در کفش های حاج اقا وقت نماز هم می تواند شعف زا باشد

16-نوشتن نامه هایی با مضامین خودکشی برای مشاور مدرسه و خندیدن به پاسخ ان در پانل به صورت دسته جمعی

17-اگر دبیر مرد باشد نگاه کردن کل کلاس به زیپ شلوار او  به معنی این که زیپت پایین است

18-خمیازه کشیدن دسته جمعی

19-درخواست رو خوانی با صوت از معلم قرانی که صدایش خش دار و منزجر کننده است

20-صحبت کردن سر کلاس که صدای ورور بدهد اما معلم نتواند تشخیص دهد که صدا از کدام طرف است

ما پذیرای روش های معلم ازاری شما هستیم

خانم جاری معلم عربی دبیرستان الزهرا

در کل تحصیلاتم تنها واحدی را که نمره قبولی نیاوردم درس عربی 2 بود.....

داستان از انجا شروع شد که ما یک گروه ده نفره بودیم از دختر های شیطون رشته تجربی.از  اون گروه هایی که هیچ مدیر و معلمی ارزوی داشتنش را نمی کنه .معمولا" به علت زیاد بودن تعدادمون زنگ های تفریح یا هر کس برای خودش یه چیزی می گرفت یا اگه یه نفر خیلی سخاوت مند می شد و می خواست دیگران را مهمان کنه در حد یه ادامس باد کنکی پنج تومانی بود.البته اونروز ها ادامس پنج تومان بود الان پنجاه تومان شده!!!!خلاصه این ادامس ها که به رنگ زیبای سبز فسفری بود را ده نفری با هم می جویدیم که حال هر بیننده ای را به هم می زد.معمولا" هم ناظم با چوب دنبالمون بود و نفرینمون می کرد که الهی کوفت بخورید یا زهر مار بخورید یا دخترای گنده خجالت بکشید و ....مدیر کاملا از ما قطع امید کرده بود و زنگ های تفریح در را می بست تا قیافه ی ما را هم نبینه!!!!!!!زنگ عربی بود و ادامس های سبز فسری با ریتم یکنواخت در دهان ما جویده می شد .خانم جاری معلم عربی ما و همسر شهید بود که محبوبیت ویژه ای در میان ما داشت!!!ما همین جوری عربی را لنگ می زدیم و با داشتن این معلم دیگر به ویلچر متوسل شده بودیم.خیلی دیر کرده بود و همه ما منتظرش بودیم .دیگه حوصله مان سر رفته بود . نگاهی به هم انداختیم.دنبال راهی برای خوش گذرانی بودیم تا زمان بگذرد. یک نگاه کافی بود که فکر شیطانی معلم ازاری به مغزمان خطور کند.خانم جاری معمولا" به صورت خاص و همیشگی یکجور به میز جلوی صندلیش لم می داد.دست ها را با زاویه ای 138 درجه از هم باز می کرد و زیر چانه می گذاشت و از مضرات  دوست پسر برایمان می گفت.در یک چشم بهم زدن زاویه ها اندازه گیری شد و ادامس ها با مهارت در میز و صندلی جا سازی شد.خنده امانمان را بریده بود.خانم جاری امد .خانم جاری با کلاسور امد. خانم جاری با ان غرور زیبایش امد. ارام و خرامان روی صندلی نشست و دست ها را با زاویه 138 به زیر چانه گذاشت و کمی قر قر کرد که چرا در نبودش مزاحم کلاس های بغلی شدیم.و بعد لحظه موعد رسید. از جایش بلند شد و به تخته سیاه نزدیک شد . کلاس از خنده منفجر شد. خانم جاری به ماده عنکبوتی با تار های سبز فسفری  تبدیل شده بود.به مانتوی در تار تنیده شده اش نگاهی کرد و لبخندی به ما ده نفر زد و گفت که ایده جالب داشتید. امتحانات میان ترم شروع شد و میان ترم ما ده نفر به اتفاق 25/. شده بود .دیگر پایان ترم بماند که نمرات ما از شش بالا تر نبود . خلاصه تابستان ان سال همگی مشغول خواندن عربی بودیم.البته نا گفته نماند که نمره من در شهریور 75/18شد.

نتیجه اخلاقی:ادامس های پنج تومانی ان زمان کشش بسیار بیشتری نسبت به پنجاه تومانی های الان دارد!

زنم با لگد زده زیر شکمم

مرد:آه اقای دکتر خانمم با لگد به زیر شکمم  زده.

دکتر: کجا دقیقا"

مرد: زیر شکمم

دکتر: اینجا؟

مرد: نه پایین تر

دکتر: خوب اینجا که اسم زیر شکم نیست اسمش یه چیز دیگس

مرد: خوب اخه دور از ادبه که در این وبلاگ بگم

دکتر:خوب من که هیچ تورمی یا کبودی یا جراحتی نمی بینم چه طور می گی که ضربه خورده؟

مرد: اقای دکتر راه رفتتن من را ببینید......کج کجی راه میرم.....خوب نگاه کنید

دکتر: اخه این که دلیل نمی شه اقا!!!!

مرد:خوب اخه خانمم به من لگد زده پس چرا درد می کنه؟؟؟؟

دکتر:اصلا" خانمت برای چی باید شما را بزنه؟

مرد: اخه من داشتم کتکش میزدم  بعد هی زدمش هی زدمش هی زدمش بعدش که اون رفت پیش خودم فکر کردم که ای بابا حالا این دفعه دوباره میره پزشک قانونی و ازم شکایت می کنه .بزار پس خودم زود تر برم  دست پیشا بگیرم که پس نیوفتم.شاید که یه دیه ای هم بم دادن!!! اقای دکتر راس می گن که دیه اش به اندازه جونه یه نفر می ارزه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دکتر: بله همین طوره اما پسرم شما نمی تونید که شکایت کنید

مرد : چرا اقای دکتر؟؟؟؟!!!!!

دکتر:چون کسی که دست روی زنش بلند کنه و بعد بخواد که با نامردی کلاه سر همه بزاره نمی تونه شکایت کنه .

مرد: می تونید بگید به چه دلیل؟

دکتر : چو ن ادمی مثل شما اصلا" زیر شکم نداره!!!!!!!

به مامان می گم چکار کردی!!!!!

دختر اول خانواده:میگم به مامان که چه کار کردی!

دختر سوم خانواده: چه کار کردم؟

دختر دوم خانواده:الکی منکر نشو ما به مامان می گیم

دختر سوم:خوب بگین من که کاری نکردم!

دختر اول: اره جونه خودت اما من به عنوان خواهر بزرگترت باید به مامان بگم

دختر دوم: من که از تو انتظار نداشتم واقعا" که

دختر سوم : اگه راس می گین بگین من چه کار کردم

دختر دوم:بسه دیگه خجالت بکش اینقدر خودتا به اون راه نزن

دختر اول: اگه هر کی دیگه این کار را می کرد من باور می کردم اما تو ابروی ما را بردی

دختر اول چشمکی به دختر دوم می زنند و لبخندی مرموز بر لبانشان ظاهر می شود

دختر سوم کم کم باور می کند که شاید کاری کرده باشد

دختر دوم : من همین الان به مامان می گم تا خودش خدمتت برسه

دختر اول :ما که از تو بزرگتریم این کار را نکردیم اونوقت تو با این سن وسال ؟واقعا" که

دختر سوم: من که میدونم که کاری نکردم برین هرچه می خواین به مامان بگین

دختر اول و دوم با هم بلند شده و می گویند: باشه خودت خواستی ما میریم بگیم

دختر سوم خود را میبازد: نه نرید تو رو خدا نه به مامان چیزی نگید

دختر دوم: نه ما باید بگیم

دختر اول: دیگه برای پشیمونی دیر شده

دختر سوم دو خواهر را به زور نگه داشته و التماس کنان می گوید: ترا خدا به مامان نگید

دو خواهر از فرط خنده   نمی توانند که حرفی بزنند!!!

دختر سوم به گریه می افتد: به خدا دیگه انجام نمی دم به خدا .به مامان چیزی نگید!

صدای خنده و گریه فضای خانه را پر کرده است

دو خواهر هر چه سعی می کنند نمی توانند از دست دختر سوم رها بشوند

دختر اول با خنده می گوید : عزیزم سر کار بودی تو هیچ کاری نکردی و ما هم هیچی به مامان نمی گیم

صدای خنده و گریه و کتک کاری خانه را پر کرده است