شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

نمی دانم باید از تو گلایه کنم یا نه؟هر  چه باشد تو شرایط را اینگونه برایم رقم زدی هرچند  با همه ی سختی هایی که کشیدم از شرایط کنونی ام راضی ام و شاید تو اگر نمی امدی من محکوم به زندگی بودم که  دوست نداشتم و یا بر عکس زندگی که ارزویش را داشتم بدست می اوردم...نمی دانم ازآمدنت خوشحال باشم یا ناراحت.....

و حال که نیستی چقدر تو را زیاد در افراد اطرافم میبینم!همان بی انصافی و بی مبالاتی و بی فکری  ها یی که در تو سراغ داشتم ،راستی نکند که همه ی شما به همه شبیه  هستید و من بی جهت به تو خرده می گرفتم؟

خسته ام،خسته از حرف های تکراری...کلمات تکراری....حوادث تکراری....دلم می خواهد برای خودم زندگی کنم...مثل یک سایه ...دلم می خواهد دیده نشوم....و هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر نتیجه میدهد.....

من قبل از هر چیز یک انسانم و نیازم به آرامش و امنیت در اولویت است...بعد از آن یک زنم ،زنی که می خواهد شیر زن باشد ،زنی که زره  فولادی پوشیده تا بتواند در این اجتماع غریب زندگی کند...نمی گویم که موفق بوده  ام اما تلاشم را می کنم...اگر کسانی از جنس تو بگذارند....روزی که از چنگال تو رهایی یافتم فکر می کردم که از این پس آزادم و آزادانه در پی آرزو هایی می روم که تو به خاکشان سپردی اما امروز می بینم که چنگال ها ی این اجتماع مریض هم کمی از تو ندارد....و نمی گذارد که به دنبال سرنوشت خود بروم.....بار سفر را بسته ام ...به زودی می روم... به سرزمینی که ریشه هایم  در انجاست...جایی که مرا شیئ نمی بیند جایی که وقتی از اینکه به حریم شخصی ام راهشان نمی دهم و تمنا دارم که مرا به حال خود بگذارند به من هرزه نمی گویند،جایی که بشود سایه شد...جایی که پر بالم را به خاطر جنسیتم نچینند...

همیشه با نوشته های من مشکل داشتی...یادت هست....تنها پناه من برای تنهایی هایم....تراوش آنی احساساتم که با سر انگشتانم در این خانه ی محزون می نگاشتم.....اما تو تنها نیستی!انگار همه ی هم رنگ های تو با نوشته های من مشکل دارند

اینجا یک خانه ی متروک  است....هر از چندی در ان چیزی می نویسم....می خواهم بنویسم حتی اگر هیچکس نخواند....می خواهم حال که تو نیستی با آسودگی بنویسم اما تا بحال نتوانسته ام و دلیلش افرادی هستند که مثل تو فکر می کنند ....مثل تو حرف می زنند و توهین می کنند....دوست دارم فراموشت کنم اما چرا اینقدر افراد بیشمار شبیه تو هستند؟و یاد تو را برایم زنده می کنند... نمی دانم چه جلب توجهی  تا کنون کرده ام !اینجا سفید و ساده است....با قلب هایی سپید وارد شوید....لطفا

یه شعری بود وقتی خیلی رنجم می دادی گوش میدادم امشب به افتخار تو و همه ی کسایی که تورو به یاد من میارن گوش میکنم

 راوی امشب به من گفت که به یاد داشته باشم که زخم ها سرمایه های ادمند

یادم می ماند ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد