دیشب پدربزرگ به خوابم امد....بعد از هشت سال و من را در اغوشش گرفت و بو سیدمش و بوسید مرا...و روحم غرق لذت بود انقدر که نمی توانستم دل بکنم...هر بوسه انگار هزار غم را از دل من بر می داشت...یک کشش عمیق روحی ....درک عشق....حسی تازه....در واژه نمی گنجد...حرف نمی زدیم اما با نگاهی خیره حرف می زدیم....در اغوش پدر بزرگ....آه...چه حال و هوایی....تا به حال به این اندازه از شادی اغنا نشده بودم.....نمی توانم توصیف کنم...شادم...شادم...شادم...
اما هر چه بود پدر بزرگ دیشب بلاخره به خوابم امد.....