شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

به خوابم امد....

پنجشنبه ی اخر سال بود....رفتم سر خاک بابا بزرگ....نشستم بالا سرش....نمی دونستم باید فاتحه بخونم؟؟؟نشستم و نشستم و بعد بهش گفتم خان....خیلی بی معرفتی....رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی...یه بار شد بیای تو خوابم...منی که تو همه چیزم بودی.....عمرم بودی ...جونم بودی...یه بار....

دیشب پدربزرگ به خوابم امد....بعد از هشت سال و من را در اغوشش گرفت و بو سیدمش و بوسید مرا...و روحم غرق لذت بود انقدر که نمی توانستم دل بکنم...هر بوسه انگار هزار غم را از دل من بر می داشت...یک کشش عمیق روحی ....درک عشق....حسی تازه....در واژه نمی گنجد...حرف نمی زدیم اما با نگاهی خیره حرف می زدیم....در اغوش پدر بزرگ....آه...چه حال و هوایی....تا به حال به این اندازه از شادی اغنا نشده بودم.....نمی توانم توصیف کنم...شادم...شادم...شادم...

اما هر چه بود پدر بزرگ دیشب بلاخره به خوابم امد.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد