شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

یک مهمانی سید و ساداتی

باز هم یکی از همان مهمانی های اجباری...اینبار به  خاطر پدر که فکر نکند که من منزوی شدم....خوب من منزوی شدم...حتی با رفتن به یک مهمانی چیزی تغییر نمی کند..اما گفتم با توجه به این که امپر فشار خون پدر به عملکرد من در طی روز بستگی دارد به این مهمانی بروم...داخل می شویم...نزدیک هفتاد یا هشتاد نفری خانم هستنئ...اقایان طبقه فوقانی....به مادر می گویم مجلس زنانه است ...چرا همه حجاب دارند...می گوید لابد مو هایشان را نیاراسته اند...جوان تر ها طبق معمول همیشه برایم پشت چشم نازک می کنند و مسن تر ها نجوایی در گوشی...سلام و احوالپرسی های روتین و لبخند های زورکی من...مادر هر بار با نزدیک شدن خانمی به ما معرفی میکند...

شراره....ایشون خانم اقای حسینی هستند....خوشبختم...

شراره این خانم ...خانم اقای حسینی هستند...حال شما چطوره....

خانم حسینی را که میشناسی...مشتاق دیدار!!!!

حاج خانم حسینی...دختر بزرگم شراره هستن....مشعوفم...

به مادر می گویم ...این چه معارفه ایست...این ها که همه یک فامیل دارند...

 یک ساعتی طول می کشد تا خانم های حسینی را سلام و لبیک بگویم...

ارام به مادر می گویم در عمرم اینقدر سادات و اولاد پیغمبر را یکجا ندیده بودم...ما در این مهمانی چه می کنیم ا... و اعلم...

یک مهمانی سالانه است که خانواده ی حسینی میگیرند هر سال و ما را هم بنا به نمی دانم چه دلیلی  دعوت کرده اند...

همهمه...ونگ ونگ چند نوزاد....جیغ جیغ چند بچه که دنبال هم می دوند...نگاه های زیر زیرکی یا زور زورکی...من و شهرزاد از بی حرفی روی اورده ایم به قضاوت در مورد میکاپ های نو عروسان خاندان ...به شهرزاد می گویم...بس است...فکر می کنم این چیز ها که می گوییم همان حرف های خاله زنکی باشد...دست زیر چانه...به گل های قالی خیره می شویم...شام می خوریم....چند دقیقه بعد....صدای اقایان...دنبال حاج خانم ها می گردند...خداحافظ...خداحافظ شما....انگار همه منتظر شام بوده اند...

نه مثل مهمانی های ما که شب نشینی نام دارد....و تا دیر وقت ...تا نزدیکی های صبح...انقدر فضا گرم  است که کسی دل نمی کند از محیط...

خوشحال لباس می پوشیم...ترافیک سنگین خروج مهمان ها...

شراره اقای حسینی هستند...خوشبختم...

اقای حسینی را دیدید؟؟؟بله ...خوشحالم از دیدنتون...

اقای حسینی را یادتون هست...بله ...حالتون چطوره...

اقای حسینی شراره یادتون هست!!!!

و در اخر....اقای حسینی اصلی را که می شناسم می بینم....با ان نگاه گرم...صورت مهربان...اینبار خوشحال می شوم از دیدن یک اقای حسینی...به گرمی دستش را می فشارم...بابت امدنم تشکر میکند...شاید تنها کسی باشد که می داند با تحمل چه فشاری به این مهمانی امده ام...با همان نگاه گیرا و پدرانه اش بدرقه ام میکند...

کابوس تمام میشود...می ایم...چند عدد قرص نا قابل اعصاب...یک خواب مصنوعی پس از یک مهمانی دشوار

نظرات 1 + ارسال نظر
مسیحا 16 بهمن 1388 ساعت 05:14 http://mlosak.blogsky.com

سلام وبلاگ جالبی دارین مطالبتون خیلی خوب بود اپ کردی خبر بده خوشحال میشم سری به وبلاگ من بزنی دوست داشتی تبادل لینک میکنیم
ارزوی پیروزی برای شما دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد