شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

من ….

 از انتقاد متنفرم شاید این بزرگترین عیب من باشد…چون وقتی می خواهم از کسی انتقاد کنم هزار اسمان ریسمان به هم می بافم تا از انتقادم ناراحت نشود  برای همین انتقاد های تند اذیتم میکند…لجباز هم هستم…کودک درونم از لجبازی عشق میکند…زود رنجم اما پنهان میکنم و عادت بد ترم این است که همه چیز را پشت یک لبخند پنهان می کنم…زیر بار حرف زور نمی روم …وقتی افسرده می شوم دوست ندارم کسی کنارم باشد ،دوست  دارم تنها باشم.گاهی زود از کوره در می روم .خواب را دوست دارم….شب زنده داری را می پرستم…مو هایم را خودم کوتاه می کنم چون خیلی از خود راضی هستم .کتاب خواندن را دوست دارم .در مجالس ابراز فضل نمی کنم و معمولا حرف نمی زنم…برای همین همه در اولین دیدار من را مغرور و متکبر می شناسند در دومین دیدار گرم و مهربان وارام و در دیدار های دیگر شلوغ و غیر قابل تحمل!!از این که می شنوم سنم کمتر نشان می دهد خوشحال میشوم و دوست دارم تا ده سال اینده تغییر شکل ندهم.اما دوست دارم دائم شکسته نفسی کنم.دو شخصیت کاملا متفاوت دارم…شاید دو سن مختلف…گاهی بیست و پنج ساله ای که پخته تر به نظر میرسد و گاهی پنج ساله ای که از هیچ شیطنتی سر باز نمی زند.چون هر دو وجه از و جودم را دوست دارم هر دو را حفظ کرده ام.اهل نق نق کردن نیستم اما زود قهر میکنم…بدی ها دیر یادم می رود اما وقتی یادم رفت  هرکاری می کنم یادم نمی اید….حافظه تصویری ام بسیار قوی است متاسفانه و خاطرات را از دو سالگی ، به خاطر دارم…اما اسم ها زود یادم میرود…مخصوصا نویسنده های کتاب ها و کارگردان فیلم ها …ذاتا اشپز خوبی هستم اما افتخاری به اشپز خانه میروم.غذا را با افرادی می خورم که از غذا خوردنشان لذت میبرند.از غرور کاذب متنفرم اما گاهی خودم دچارش میشوم.حسادت نمی کنم و افراد حسود به خنده ام می اندازند.چند بار حسادت کردم مخصوصا یکبار به مادری که سرش به نوزادش گرم بود حسودی کردم …حتی از شدت حسادت شب گریه کردم….نسبت به پیشینه خانوادگی ام زیادی خشکه متعصب هستم و معمولا گارد میگیرم که اخلاق خوبی نیست.از تلفنی حرف زدن با دوستانم متنفرم و اگر مجبور شدم معمولا فقط گوش میدهم .اما گاهی پر حرف میشوم و در اخر از اینکه اینقدر حرف زده ام خجالت میکشم.شوخ طبعی پدر و کمال گرایی مادر از من ادم عجیبی ساخته که با هزار عیب یک حسن دارد که به تمام مشکلاتم در زندگی واقعی با یک طنز نگاه می کنم و چیز هایی که معمولا باید به گریه بیندازدم را با یک شوخی پشت سر می گذارم و از خنده دیگران درد هایم التیام می یابد!!!با هر چیزی که خوشحالم کند خوشحال میکنم خودم را،اما گاهی هم خود ازاری می کنم و زندگی را به خود سخت می گیرم و مدتی را با کشتی هایی غرق شده در دنیای ماتم زده ی خود سپری می کنم اما معمولا کودک درونم دستم را می گیرد و از این حال و هوا بیرون میکشد…در این مدت اخیر یاد گرفته ام که قدر عمری که در گذر است را بدانم و کمتر زمانی شده که به بطالت بگذارم.الگوی خوبی برای بچه ها نیستم و شیطنت های مختلف یادشان می دهم.دیگر رفتار هایم غیر قابل تحمل است.از اسمم بدم می اید.از کمانچه بیشتر از ستار خوشم می اید. قبل از حضور در کلاس گاهی ایندرال می خورم تا دستم نلرزد….همیشه جوری وانمود می کنم که خواهر هایم فکر کنند که یک راز بزرگ را از کودکی به انها نگفته ام و وقتی اصرار می کنند لذت میبرم. خیال باف و رویا پرداز هم هستم… بهتر است بیشتر از این افشا گری نکنم!!!!

**خورشید بانو هم نوشت

**امیدوارم درس خواندم جدی تر دنبال شود...این هفته که  به بیماری گذشت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد