شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

...مامان میدانم که میخوانی....من را ببخش....

این نوشته سرشار از انرژی منفی است...توصیه به خواندن نمیکنم...

انقدر ها هم حالم بد نیست...یعنی وقتی فکر میکنم شرایط از روزهایی که در خانه ی مادیات بودم بهتر است...اینجا اگر مریض میشوم.. کسی هست که بر بالینم بیدار بماند..یا داروویی برایم بگیرد... مادری هست که مراقبم باشد و دارو گیاهی دم کند و تا صبح  بالای سرم مراقب باشد که تبم بالا نرود...وقتی مریض میشوم تنها نیستم مثل همه شب هایی که در این مدت در تب میسوختم و به اتاق مهمان می رفتم تا صدای سرفه ام مادیات را بیدار نکند تا صبح سر کار برود.اینجا وقتی بیمارم با من مهربانی میکنند......اینجا وقتی مریضم خانه را خلوت میکنند. همه از من حمایت میکنند ... اینجا خیلی خوب است...یک گرمای خاص دارد...دیگر شب ها اشک هایم داغ داغ از گونه ام نمی چک دتا سرمای روحم را قلقلک بدهد...دیگر از تنهایی هایم چماله نمی شود...دیگر از فاش شدن راز بزرگم که اقبال کوچم بود نمی هراسم...اقبالم هم انقدر ها که فکر میکردم کوچک نبود...اینجا یک کوه بزرگ هست به اسم پدر که هرچند هر از گاهی  سنگریزه هایی از ان بر سرم  میریزد و من ناشکرانه  سر و صدایم بلند میشودغافل از این که شاید هشدارم میدهد از سنگ هایی بزرگ که شاید در اینده بر سر راهم بیندازند دیگران.و یادم میرود از بهمنی که روی سرم فرو ریخت و پدر ناجیم شد...اینجا خورشیدی هست به نام مادر...صبور...که ارام نظاره میکند...ارام میتابد...ارام میگرید...و ارام در بر میگیرد طفلی را که به خون دل بزرگ کرد و طفل بزرگ شد و خون به دلش کرد....من در این مدت صدمات زیادی خوردم....رنج هایی زیادی کشیدم  اما هیچ زمان به اندازه ی وقت هایی که مادر گریه میکند بخاطر من، قلبم به درد نمی اید...این مدت با زبان استعاره از درد هایم مینوشتم اما انگار دیگر نمی توانم اینگونه بنویسم...چطور و به چه زبان اشک هایی را توصیف کنم که من مسببش هستم...وقتی مادر بغض میکند صورت معصومش ،معصوم تر میشود...موهایی که سفید شد...چین و چروکی که بر صورتش افتاد...دشنه هایی است به قلب من و فریادی در گوشم....تو باعثش شدی....تو ...تو.....یکجور هایی من اینه ای بودم از انچه که مادر میخواست باشد و نتوانست...من امروز سر افکنده ام....هیچ موقع توان این را نداشتم که به مادر بگویم که دلم نمی خواست چنین اینده ای داشته باشم...که تو را اندهگین ببینم...دلم میخواست زمان به عقب برگردد نه بخاطر من به خاطر تو ...هیچ زمان جسارت نداشتم که به پایت بیفتم و طلب بخشش کنم...به خاطر هر تار سفید مویت...هر لحظه ای که بخاطر من غمگین شدی...ببخش که چند سال بیشتر نتوانستم که از تو مخفی کاری کنم...ببخش که تحملم کم بود...هرچند تو مادر بودی و از نگاه من همه چیز را میفهمیدی و شلوغ پلوغ بازی ها و قهقهه های من تو را فریب نمیداد...انکار های من...و یک نگاه تلخ تو ...و من میماندم و یک  شب و ارزوی اغوش مهربان مادرم ، باز هم اشک های لعنتی ام....اشک هایی که انروز مادر مادیات به انها میخندید...که من نمی خواستم که گریه کنم  اما نمی شد...انروز که مادر تکیده و در سکوت  اشک میریخت....چرا که بلد نبود چیزی جز ابروداری....روزی که هیچکس سه سال زندگی را نمیدید...هر چند تلخ...اما محترم...همه منفعت میجستند بر سر پیکر بیجان زندگی ام...زندگی ام...اینجا خیلی خوب است...از هر جایی امن تر است...اگر خودسانسوری نمی کردم شاید غمگین ترین مرثیه امشب نوشته میشد....نمی خواهم خیلی از درد هایم را کسی جز خودم بداند...مامان میدانم که میخوانی....من را ببخش....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد