شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

باران شراره را خاموش می کند

سر پیری و معرکه گیری؟حالا موقع قهر کردنشونه؟دیگه سن و سالی ازشون گذشته....از تو یاد گرفتن؟چطور تو این شرایط گذاشته رفته؟خوب میومد اینجا...چرا رفته اونجا؟ای بابا زشته دیگه این کارا...حوصله  ام سر میره از حرف ها..باز هم گلایه....شانه بالا می اندازم...به من چه رربطی دارد که بقیه چه می کنند...من خودم بیل زنم باغ خودم را بیل می زنم...خداحافظی میکنم...سیستم دفاعی جدیدیست که یاد گرفتم...فرار از میدان نبرد حرف ها و نقل ها...اسمان اصفهان بر خلاف سال های گذشته دست از خساست بر داشته...میبارد...هوسم میگیرد که پیاده روی کنم....دلم برای روز هایی بی دغدغه ام تنگ شده است...گاهی خیلی دلم میگیرد...اگر اشتباه نمی کردم زندگی ام مسیر دیگری را طی می کرد...جایی برای افسوس وجود ندارد...نفس میکشم... در  هر بازدمم غم ها و اندوه ها را بیرون میریزم..مگر تمام میشود.. شاید راوی راست میگوید که به اینجور زندگی عادت کرده ام...دلم می خواهد همراهی داشته باشم برای یک پیاده گام بر داشتن شاعرانه...اما ندارم...خیلی  قبل ها فکر هایم مثل این روز ها شاعرانه بود...اما زمانه  احساسم را به اسارت برد...قانون های دودوتا چهار تا...سرنوشت زندگی ای برایم رقم زد عاری از هر لحظه ی شاعرانه ای...فکرم را جم وجور میکنم اما مگر میشود از همه ی گذشته ام چشم پوشی کنم...چقدر دلم میخواست یکبار هم که شده با  او زیر باران راه بروم..دست در دست...چقدر خیلی چیز های دیگر دلم میخواست...چقدر می توانستیم لحظه ای خوبی با هم داشته باشیم...مثل همان حرف های قشنگی که قولش را میداد...و هر بار پیمان شکنی میکرد...میشکست...مرا..اسمان ابری همیشه مرا غمگین تر می کند... دست سرما صورتم را نوازش میکند...به دست عاری از گرما عادت دارم...دست عاری از عشق...مسافت زیادی را پیموده ام...متوجه گذر زمان و مکان نشده ام... هوس پیاده روی کردنم تمام میشود...جز مرور هزار خاطره ی تلخ چیزی برایم نداشت...باران شراره را خاموش می کند..نه؟؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد