سینا را صدا کردم….ماشین ندارم …منو ببر کلاس…میکاپم زیاد نیست؟سینا حوصله ندارم….زود باش دیر شد…سینا برادریه که همیشه میشه روش حساب کرد….15ساله که باهم زندگی میکنیم…از وقتی بابا و عمو این خونه را خریدن….حوصله ندارم سر کلاس زود نت را میزنم و درس نو را از بر میکنم…مهمان دارم استاد….خوش بگذرد!نگار منتظرم ا ست…وای نگار اگر نمیومدی دق میکردم…نگار هم از دیدن مهمان ها جا می خورد….گیلاس شراب به دستش میدهم…نمیخورم بچه شیر میدم یعنی…یکی انطرف فال قهوه میگیرد…یکی تاروت….عده ای میرقصند….من ونگار هم به شر ایط میخندیم…مامان سر میزند و یرود…خانه را دود برداشته…گیج میزنم کم کم…انگار شراب و قرص های اعصابم با هم نمیسازند…نگار میرود…بچه اش بهانه گرفته…روی کاناپه لمیده به دیگران نگاه میکنم…شراره چقدر بی بخاری…میخندم….بحث شروع میشه…چکار کردی؟همه مردا یه جورن….اون خوب خوبشونم دسته خنجر یزیده…جرعه ی دیگر…سرم را لابلای دستانم پنهان میکنم….ناراحت شدی…نه ناراحت برای چی؟مگه من وکیل اقایونم؟
رفتی تو فاز غم؟!نه…همهمه میشنوم….به سمت اتاق میروم…روی تخت می افتم….صدای مادر.باز هم افراط کردی؟چشمانم را باز میکنم…یک عالمه چشم نگاهم میکنند….یکی حوله ی خیس به صورتم میکشد….میخوابم….از ان خواب قشنگ ها…مهمان ها رفته اند وقتی چشمم را باز میکنم…با صدای گرمی خواب از سرم میپرد….شارژ میشوم….بابا میگوید شنگولی؟اره…هستم….بابا مهمانی خنده داری بود جات خالی…فردا بریم کوهنوردی؟همه چیز قشنگه این روزا….نتیجه اخلاقی…زانکس با شراب نخورید!