شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

زانکس با شراب نخورید

پیشنهاد از شهرزاد بود که یه مهمونی ترتیب بدیم.خیلی وقت بود که همه یه جورایی دپرس بودیم.من قبول کردم.سه نفر بیشتر تو لیست دعوتیام نبودن…شیوا …گلفام…نگار…اما لیست دعوتی های خواهرام بالا بود….همه چیز مهیا بود…بیست نفری مهان داشتیم…تا دیر وقت مشغول تدارک بودیم.از صبح تلفن ها شروع به زنگ خوردن کرد.کنسل….کنسل…کنسل…شیوا پروازش جلو افتاده بود….گلفام میخواست بره خرید عید غدیر!!کنسلی ها بیشتر و بیشتر شد….اخر کارشقایق با دوستش تماس گرفت وگفت هر کس دم دستش رسید بیاره…وگرنه دو هفته غذا داشتیم… شهرزاد اصرار داشت که بی خیال مهمونهای بی ملاحظه بشیم و عشق کنیم…برای من تفاوت زیادی نداشت..استاد 3تارم هم کلام را کنسل نکرده بود…اوضاع خنده دار شده بود…به نگار زنگ ز دم گفتم دیرتر بیاد…مهمان ها یکی کی اومدن…من حتی نمیشناختمشون!از همه قشری بودن…مراسم معارفه که تمام شد کم کم یخ ها اب شد…زیاد بد هم نبود اشخاصی مهمونت باشن که نمیشناسیشون….راحله سیگاری تعارف کرد….گفتم باید برم کلاس …خیلی راحت بود….انگارسال ها من را میشناسه…پکی به سیگارش زد و گفت من فقط تو مهمونی هایی که فقط خانمها هستن سیگار میکشم…یا اگر شوهم برام روشن کنه…احساس کردم رد کردن تعارفش معذبش کرده…خندیدم وگفتم  منم همین طور…میدونی که…اینجور کلاس ها را ادم یکم باید ملاحظه کنه…اهی کشید گفت اره…امان از این ارشاد و ج.ا….هه مشغول پذیرایی از خودشون بودن…

سینا را صدا کردم….ماشین ندارم …منو ببر کلاس…میکاپم زیاد نیست؟سینا حوصله ندارم….زود باش دیر شد…سینا برادریه که همیشه میشه روش حساب کرد….15ساله که باهم زندگی میکنیم…از وقتی بابا و عمو این خونه را خریدن….حوصله ندارم سر کلاس زود نت را میزنم و درس نو را از بر میکنم…مهمان دارم استاد….خوش بگذرد!نگار منتظرم ا ست…وای نگار اگر نمیومدی دق میکردم…نگار هم از دیدن مهمان ها جا می خورد….گیلاس شراب به دستش میدهم…نمیخورم بچه شیر میدم یعنی…یکی انطرف فال قهوه میگیرد…یکی تاروت….عده ای میرقصند….من ونگار هم به شر ایط میخندیم…مامان سر میزند و یرود…خانه را دود برداشته…گیج میزنم کم کم…انگار شراب و قرص های اعصابم با هم نمیسازند…نگار میرود…بچه اش بهانه گرفته…روی کاناپه لمیده  به دیگران نگاه میکنم…شراره چقدر بی بخاری…میخندم….بحث شروع میشه…چکار کردی؟همه مردا یه جورن….اون خوب خوبشونم دسته خنجر یزیده…جرعه ی دیگر…سرم را لابلای دستانم پنهان میکنم….ناراحت شدی…نه ناراحت برای چی؟مگه من وکیل اقایونم؟
رفتی تو فاز غم؟!نه…همهمه میشنوم….به سمت اتاق میروم…روی تخت می افتم….صدای مادر.باز هم افراط کردی؟چشمانم را باز میکنم…یک عالمه چشم نگاهم میکنند….یکی حوله ی خیس به صورتم میکشد….میخوابم….از ان خواب قشنگ ها…مهمان ها رفته اند وقتی چشمم را باز میکنم…با صدای گرمی خواب از سرم میپرد….شارژ میشوم….بابا میگوید شنگولی؟اره…هستم….بابا مهمانی خنده داری بود جات خالی…فردا بریم کوهنوردی؟همه چیز قشنگه این روزا….نتیجه اخلاقی…زانکس با شراب نخورید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد