شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

نانوشته های یک امروز

 

میروم..می ایم...می نشینم..بر می خیزم...

پدر در تکاپوست...فکر میکنم اگر او نبود زندگی چقدر سخت تر بود...

باجدیت کار هایم را دنبال  میکند...هر از چند گاهی نیز نگاهی پر مهر به من میاندازد...

به سمت پنجره میروم..پایین را نگاه میکنم...چقدر از این بالا همه چیز کوچک به نظر میرسد....باز هم همان وسوسه ی چند ماه پیشم گل میکند...

پدر می اید ...کنارم می ایستد...در دل می گویم...همه اش به خاطر توست که تحمل میکنم...مدتی در سکوت خیره میمانیم....

چقدر طول میکشد؟ ...تا به پایین برسم...همه چیز تمام شده...دیگر تو هم اینقدر به خاطر من دوندگی نمی کنی...

پدر می گوید بیا بنشین...دل میکنم از وسوسه های شیرینم...

کنارش مینشینم...مختصری از احوالات را برایش بازگو میکنم...از دیروز خیلی فرق کرده ...فکر میکنم حرف هایم را شنیده وقتی که بیرون از اتاق منتظر بود...

کار ها را درست میکند...اسانسور خراب است..باز هم این ده طبقه را با این سن و سالش به خاطر من پایین میاید...

خسته شده اما به روی خود نمی اورد....شوخی میکند...نگاهم را از او بر می گردانم تا اشک هایم را نبیند....دلم برایش می سوزد که چوب ندانم کاری من را باید بخورد...دلم برایش می سوزد که بخاطر من اینقدر سختی میکشد ....انهم زمانی که دیگر باید راحت باشد خیالش...

غمم را پشت لبخندم پنهان میکنم و با خنده اش می خندم...خنده ای که میدانم نقابیست برای پنهان کردن غم هایش...

از خودم متنفر میشوم...اما چه کاری می توانم انجام بدهم؟؟؟

باز هم یک فردای دیگر در پیش است....

دلم تنهایی می خواهد...دلم میخواهد فقط من باشم و سازم ...

اما مگر این فرداها میگذارند....

خواجه دلم برایت تنگ شده....رحمی کن...رحم کن...رحم کن

دیگرتاب ندارم...دیگر نمی توانم ...نمی خواهم لبخند بزنم...نمی خواهم قوی باشم...اغوشت را برای زار زدن می خواهم...تنهایم...تنهایم...رهایم نکن...مرا به حال خود مگذار...خسته ام...خسته...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد