شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

داستان کتاب خوانی یک دختر حرف گوش نکن....

جدیدا" روزنه ای در مغزم ایجاد شده و خیلی از خاطرات کودکی را یاد اورده ام دلم میخواهد از کتاب خوانی ام در گذشته چیزی بنویسم...

اولین کتابی که شروع به خواندنش کردم کتاب شراب خام بود.یک رمان عشقی ...هشت ساله بودم که کتاب را دیدم و شکل کتاب مرا به خودش جذب کرد...یک دختر خیلی زیبا...به مادر گفتم که می خواهم این کتاب را بخوانم و مادر گفت این کتاب برای سن تو مناسب نیست...کتاب را در بالا ترین قفسه ی کتاب خانه قرار داد...

شیطنت عجیبی در وجودم احساس می کردم...قبل از ان در مورد کتاب بامداد خمار این جمله را گفته بود...با این تفاوت که نمی دانستم بامداد خمار را کجا پنهان کرده اما شراب خام را میدیدم...چند روزی در کمین بودم تا بلاخره مادر برای کاری از خانه بیرون رفت و من وقت کافی داشتم که از قفسه خود را بالا بکشم و به سختی کتاب را بردارم و جای خالی اش را پر کنم...حتی جای خراش هایی که چوب بر روی دستم گذاشته بود را به خاطر دارم...کتاب را زیر بالشم پنهان کردم...مادر هم چیزی نفهمید...شب بعد از اینکه مطمئن شدم که همه خوابند چند خطی را زیر نور ماه به سختی خواندم...چیزی نمی فهمیدم اما علاقه مند می خواندم.خیلی کند پیش می رفت ...کتاب را دوباره پنهان کردم ....فردای ان روز از مدرسه که بازگشتم...مادر دست به کمر جلویم ایستاد و گفت که گفتم این کتاب مناسب سن تو نیست....کتاب را در جایی غیر از کتاب خانه پنهان کرد و من هر روز ظهر وقتی مادر می خوابید جستجو میکردم...تا اخر در یکی از کمد ها پیدایش کردم...اما مثل قبل مادر فهمید و جمله ی وسوسه انگیزش را تکرار کرد....و در اخر موضوع را به پدر هم گفت...پدر برای کم کردن حس کنجکاوی من یک کتاب جیبی قدیمی به من داد از یک نویسنده ی ترک به نام عزیز نسین...تف سر بالا اسم کتاب بود...کلمات را بهتر می فهمیدم و نگارش طنز کتاب من را شادمان می کرد...کتاب را خواندم و به پدر دادم و باز هم از کتاب های عزیز نسین خواستم و باز هم ان جمله...باقی کتاب هایش مناسب سن تو نیستند و چون همه ی کتاب های عزیز نسین جیبی بود پنهان کردنشان اسان تر بود والبته واکنش مادر و پدرم هم کمتر بود...یک سالی طول کشید که همه ی کتاب های  او را خواندم ...بیشتر دوست داشتم کتاب های بزرگسال ها را بخوانم تا دزد مرغ فلفلی که ان روز ها حسابی گل کرده بود و اگر همه اش را حفظ میکردیم از پدر جایزه میگرفتیم....

خیلی طولانی شد...باقی را در پست بعد می نویسم...

وقتی به کتاب فروشی میرم بین هزاران نام و واژه نمی تونم انتخابی کنم اما با کتاب هایی که به من معرفی کردید خیلی به من کمک کردید...

خیلی وقت بود که فقط کتاب هایی مثل اوشو اخرین انتخابم بود...و الان میتونم یکم از این حال و هوا بیرون بیام...

کم کم تمام ان لیست را کامل میکنم..فکر میکنم چند ماهی طول بکشه...اما حتما" این کار را انجام میدم...

کتابی سالها پیش خواندم فکر میکنم با عنوان شعله به جان شمع افتاد...دو جلدی بود و من فقط جلد اولش را خواندم...همه جا سراغ جلد دومش را گرفتم...اما نیافتم...یک معما در ذهنم شکل گرفته برای پایان داستان...اگر کسی این کتاب خوانده کمکی به من کند...

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد