شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

کاش کسی این پست مرا نخواند...

تحت تاثیر اتفاقات زندگی ام هستم...

جدا" باید اینقدر اتفاق برای من بیافتد که نتوانم فکرم را یک لحظه ازاد بگذارم ...

و اینکه هیچ کدام از این مسایل دیگر مرا نه خوشحال می کند و نه ناراحت...

امروز یک موج عظیم انرژی منفی به من هجوم اورد...

هر تدبیری اندیشیدم چاره نکرد...یاد حرف دوستی عزیز افتادم ...کلاغ هایم را کاملا فراموش کرده بودم...

بعد از باشگاه به پارک رفتم...برایشان همان غذایی که دوست داشتند گرفتم...همه انها بودند به جز کلاغی که از همه بیشتر دوستش داشتم...همان کلاغی که از همه لاغر تر بود و پایش شکسته بود و لنگ لنگان می پرید..سوگلی من بود ....و همیشه از همه ی کلاغ ها بیشتر به من نزدیک می شد...اما امروز انجا نبود...دلم بیشتر گرفت...در ان گرما ساعتی را منتظر ماندم تا بلکه بیاید...اما نیامد...

به خانه امدم...باز هم  جناب مادیات زنگ زد و مادی گرایی کرد...خسته شدم از حرف های تکراری اش...

حالم از هرچه پول است به هم می خورد...خسته ام میکند بحثی که دایم به پول ختم میشود...

خودم هم باور کردم که هیچ موقع احساسی نداشتم...و هیچگاه عاشق نمی شوم..خودم هم باور کردم که تنها می مانم  و تنها میمانم و تنها میمانم...تا در امان باشم...باور کرده ام که کسی را دوست ندارم...اه چقدر امروز ادم منفی ای شده ام...کاش کسی این پست مرا نخواند...

امشب عازم خانه باغم...شاید حالم را بهتر کند...سکوتش و ارامشش و اینکه هیچ تکنولوژی مزاحمی را با خود نمی برم ...تا ارامشم را بر هم بزند...

راستش از دست  جناب مادیات کفریم...همه ی انرژی را او حواله ام کرده است...با ان افکار بی خودش...

کاش می شد چند ماهی را به سیاه چادر های عشایر بروم تا روحم باز هم طراوت یابد...

جناب مادیات...کی می اید زمانی که مرا به حال خود بگذاری...راستی اسم جدیدت را دوست داری؟؟

من که شمایل جدیدت را که بوی ریا و ظاهر سازی میداد دوست نداشتم...

چقدر دلم یک تکیه گاه محکم می خواهد تا دمی بی خیال فارغ از هم چیز به ان تکیه کنم...

ایا روزگاری من تکیه گاهی امن خواهم داشت؟؟

جملات بی سر و تهی که نوشته م نشان می دهئ که چقدر امروز اشفته است این ذهن من...

راستی...تکه ای از روح گم شده ام را در دوست دست ها یافته ام...هزاران سال اشناست...

سپاس خدا را بابت هر چه برای من میخواهد...اغوشم برای همه ی تصمیماتش باز است...


پی نوشت:اکنون حالم خوب است وانرژی ام مثبت...خیلی خوبم...

یگانه برادرم بعد از مدت ها از سفر بازگشته و این اعماق روحم را شاد میکند...دیگر نیازی هم به زندگی عشایری نیست...هر چند که خود عازم سفرم...اما از بازگشتت خیلی خوشحالم...

سپاس خدایا...مثل اینکه هنوز چیز هایی هست که شادم کند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد