شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره شعر را دوست ندارد...

صحبت از ماندن نیست...

می خواهی بروی اما حتی راه را بلد نیستی...

از همان ابتدا این من بودم که بار سفر بسته بودم و می خواستم به ناکجا اباد بروم....اما حال تو هم تصمیم به رفتن گرفته ای...

دیروز دلم برایت سوخت....حتی دیگر نمی توانستم  نقش بازی کنم که دوستت دارم...مثل تمام ان سالهایی که بازیگر ماهری بودم...و تو تکلیفت را با خودت روشن نکرده ای که مرا دوست داری یا اینکه متنفری...

دیروز دقیقا حالتمان بر عکس ان شبی بود که من گریه می کردم و تو ظالم شده بودی...حتی پشت رل هم نبودی که بخواهم پشت چراغ قرمز از ماشین پیاده شوم  و در را به هم بکوبم ...اینبار تو بودی که چند کیلومتر ان طرف تر از ماشینت باید پیاده می شدی....حتی ژست اشک پاک کردنت هم مثل من شده بود...اما جز لبخند چه کاری می توانستم انجام دهم...اصلا این روزها حتی اگر از اسمان سنگ هم ببارد نمی تواند لبخند را از لبانم دور کند...وقتی که درد و دل می کردی دلم می خواست یک بستنی شکلاتی می خوردم ...مثل ان شبی که من حرف می زدم و تو در فکر سیاه خود بودی...پدرت ..مادرت...حتی خواهر و برادرت....و شاید من؟؟؟همه را به خودخواهی خود فروختی...باورت می شود که حتی یک قطره اشک هم نداشتم که برای این موضوع  بریزم.!!!تنها یک قطره اشک بخاطر همه ی معصومیتم ...گفتی که لب های زیبایی دارم و من خندیدم ...چرا که بعد از هشت سال ان ها را دیده ای....انهم در روزی که می خواهیم برای همیشه پایان دهیم به همه ی خاطرات مشترکمان...خندیدم چرا که تازه یاد گرفته ای که اس ام اس محبت امیز بفرستی انهم موقعی که دارم با این پست با همه ی وجودت خداحافظی میکنم...(اگر تنها دلیل بودنم که مشتی خاطره از توست را نداشتم...من هم می توانستم بی تفاوت دستهایم را به شانه ی خداحافظی بالا ببرم و همه چیز را به فراموشی بسپارم...)...این تجربه ی توست....اما خاطرات من از تو مگر چیست که نخواهم ان را به فراموشی بسپارم...جز مشتی گره کرده که همه ی زیبایی های روحم و وجودم و تنم  را سیاه  کرد...

شاید فهمیده ای که برای تو می نویسم اکنون که همین طور اس ام اس می فرستی....اما این صفحه شعرها را مثل صفحات عاشقانه ی وبلاگ ها زودمی بندم...چرا که دیگر شراره شعر را دوست ندارد...شراره می خواهد باز هم شراره باشد....

دل نوشت...:من هنوز شاداب و بیخیالم...فکر نکنید که باز در لاک خود رفته ام...من همان شراره ی دیروزم..با تجربه ی امروز..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد