شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

خانه باغ...

اصولا وقتی به خانه باغ می روم حال خوشی دارم.چه از استشمام هوای تازه تا خوردن انواع میوه ها و البته قلیان و دیگر مخلفات تا چای منقلی و اتش ناب و شبهای پر ستاره و رقص شهاب سنگ ها در اسمان... در شب های باغ  حتی صدای زوزه ی گرگ ها هم قشنگ است...اینبار که تنها بودیم باغ حال و هوای خوش تری داشت...زرد الو های طلایی با هر وزش باد مثل بارانی از طلا به زمین می ریختند و منظره ای رویایی به ان بهشت کوچک داده بود...بادی خنک موهایم را نوازش میداد و از گرمای اصفهان خبری نبود.رقص برگ ها با هر وزش انسان را به وجد می اورد.دیگر حتی به حوادث اخیرهم فکر نمی کردم.حتی سرما خوردن احمدی هم برایم سئوال نبود.بیشتر دلم می خواست که حمام افتابی بگیرم به یاد روز هایی که تمام فکر و ذکرم این بود که پوستی برنزه داشته باشم.چند روز پیش کتکی هم خوردم راستی...باز هم جای شکرش باقی است که فوتسال رفتنم بهانه ای شده برای تن کبودم.اما اولی را که خوردی بقیه دیگر درد ندارد...تازه جسور تر می شوی......وقتی که تنم را نگاه می کنم این اواخر خیلی از خودم خوشم می اید...احساس قهرمان بودن می کنم.اه ببین که به کجا رسیدم از باغ تا غرور....دلم برای یگانه ملای وبلاگ نویسم کباب شد وقتی ان صورت فسرده اش را دیدم...باز همه سیاست حال و هوای مرا گند زد...دلم می خواست فقط از صدای بلبل هایی بنویسم که ازاد می خواندند و با وزش باد بازی کنان  به هر سو می پرند.اما مگر می شود که سهراب ها را فراموش کرد.....سهراب هایی که هیچ نوش دارویی هم پس از مرگشان نیست....حس رویایی نوشتنم پرید...راستی مبارکمان باشد این انتخاب شایسته.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد