شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

بازیچه

صدای سازو دهل و هلهله و شادی سراسر ابادی را فرا گرفته است.بزرگان ده در قلعه نشسته اند و زنان می رقصند و می خوانند و سر خوش از وصلت امروز.کلفت ها و نوکران در تکاپوی جشن .دیگ های دود زده بر سر اتش و عطر برنج پیچیده در فضا...قوچ هایی که یکی یکی سر بریده می شوند و اماده برای پخت....سازی بی وقفه در کرنا میدمد و طبال طبل می زند.صد ها تیر از تفنگ ها رها می شود .همه غرق در شادی....دخترک با بازیچه اش در دست همراه کودکان هم سن و سال خود رقص کنان و پایکوبان  شاد و خرسند از جشن امروز ...فارغ از هر غم و اندوهی به خود مشغول...نه یا ده ساله به نظر می اید...با اندامی نحیف ..صورتی زیبا که با هر لبخند معصومیت کودکانه اش چند برابر می شود..مادر صدایش می زند..به سختی از بازی دست می کشد...با اکراه به سمت مادر می رود...با ورودش به اندرونی همه کل می زنند و شادی می کنند...کودک مات و مبهوت خودش را پشت مادر پنهان می کند.مادر لباس های خاکی اش را در می اورد و لباس سفید بر تن میکند...چند نفری هم بزکش می کنند  طفل معصوم را...مادر اینجا چه خبر است؟؟برای چه سر خاب سفیدابم می زنند؟؟؟؟صدای زنگ داری همراه با خنده مشمئز کننده ای به او مژده می دهد که او عروس این جشن است....مادر هیچ نمی گوید!دخترک بغض می ککند.گریه می کند .رویش را می خراشد و موهایش را می کند.صدای فریادش به اسمان رفته اما هیچ کس توجهی نمی کند.داماد از صدای نو عروسش به اندرونی می اید.مردی پا به سن گذاشته ..لاغر و سیاه چرده..موهای جو گندمی..با نگاهی کنجکاو عروس را جستجو می کند...زنان از دیدن داماد غریو شادی سر می دهندو کل می کشند و تصنیف های محلی می خوانند.صدای ساز و سرود و تبل و گاله و صدای گریه دخترک می اید!!!غروب است و وقت رفتن...دختر از شدت گریه های به امانش نای نفس کشیدن ندارد....داماد عروس را سوار بر اسب می کند..هیچ کس التماس های دختر  را نمی شنود.مادر بازیچه دردانه اش را به سینه می فشارد...طایفه داماد راهی دیار خود می شوند و سایه شان در افق نا پدید می گردد....نه صدای ساز و نه صدای گاله و نه صدای دخترک.همه در خواب!!!دخترک دلتنگ بازیچه خویش ....  خود در دستان مرد  بازیچه ....

تسلیت نامه:بابت مرگ رضا فاضلی غمگین و محزونم....

بابت مرگ دختر و پسر افغانی که به جرم عشق به حکم شورای روحانیون روستایشان در مسجد اعدام شدند اندوه گینم...


نظرات 1 + ارسال نظر
علی اکبر 25 فروردین 1388 ساعت 20:34 http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
همیشه از قصه های تکراری بیزار بودم.اما...
من بابت مرگ این دختر و آن دختر و پسر متاسفم.اما خوشحالم که شما مرگشان را زیبا و گیرا با قلمی شیوا نگارش کردید...
نمیدونم باید گریه کنم یا بخندم...این تلنگرها کی و کجا به چه کسانی باید زده بشن تا من سر دوراهی نمونم...تا دیگه نشنوم که دختری به خاطر نداری ... اجبار ...یه مشت ادم بی شعور و بی خدا ....نون خور اضافه بودن ...و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه باید اینگونه نابود بشه...
اون بچه که باید با عروسکش بازی کنه سالی دیگه با عروسکی واقعی باید سر گرم بشه و دست و پنجه نرم کنه ....
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد