شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

گرسنه ام!!!!

احساس گرسنگی می کنم.کورش خوابیده.بدون هیچ فکری...قبل از اینکه چیزی بخورم سیگاری روشن می کنم.حال بدی پیدا می کنم.سیگار را خاموش می کنم.کمی از غذای باقی مانده را گرم می کنم.این بچه امان  مرا بریده.دایم دلش غذا می خواهد.حرکتش را احساس می کنم.از این که اندامم را به هم زده از او دلخورم.اما هنوز نیامده خیلی حس زیبایی به او دارم.غذا را می خورم.بی تابی هایش کم تر می شود.نمی دانم دختر است یا پسر اما ارزو می کنم که پسر باشد بلکه گرفتاری های جنس مرا نداشته باشد.سیگار را دوباره روشن می کنم.این روز ها احساس تنهایی می کنم.کاش این ماموریت لعنتی تمام شود تا دوباره به ایران برگردیم.لا اقل انجا یک دوجین ادم هست که به من توجه کند.کورش از بوی سیگار بیدار شده و برای کودکش ابراز نگرانی می کند.حسودیم میشود.کاش می گفت که نگران حال من هم هست.از تغییر چهره ام زود موضع خود را عوض می کند و به حالت دلپذیری در اغوشم می کشد.اما پاکت سیگار را هم مچاله میکند و دور می اندازد.یک نوع سیستم جلب توجه شده این سیگار کشیدن من.باز هم گرسنه ام .سر گیجه دارم.کمی نوشیدنی برایم می اورد.در خواست غذا دارم.زود دست بکار می شود.اشپزی را دوست دارد.مخصوصا" غذا های اماده را زود در اجاق فرنگی گرم می کند.دلم کوفته های مامانی را می خواهد.یا دلمه یا هر کوفت و زهر ماری غیر از این غذا های بی مزه را.بهانه ی خانه را می گیرم.چه خوب که کورش هست که دائم به جانش قر بزنم و او هم هیچ نگوید.باز هم بی خود و بی جهت از کوره در می روم و می گویم که تو مرا دوست نداری و بخاطر بچه است این همه مهر و عطوفت.معصومانه نگاهم می کند .اما باز هم هیچ حرفی نی زند.خیلی صبوری میکند.شاید از این که در این شرایط بچه دار شدیم عذاب وجدان دارد.دیروز پای تلفن به مادرش می گفت...اما هنوز تا پایان این سفر لعنتی چند ماهی مانده.دلم می خواهد پیش مادرم باشم .تا هر روز برایم غذا های خوشمزه درست کند.از وقتی بچه  پا به وجودم گذاشته نیمی از مغزم فقط برای غذا خوردن گلبول خاکستری می سوزاند.بیشتر دلم برای دسپخت هایشان تنگ می شود تا خودشان!بیچاره کورش تا چند ساعت دیگر باید سر کار برود اما به جای خواب چمباتمه زده و به نق زدن های من گوش می کند.به رختخواب می روم.خودم را به خواب می زنم تا بلکه کورش دمی بیاساید.از این روز های تکراری خسته شده ام.حس مادر شدن زیاد هم قشنگ نیست.یعنی هست.اما من درکی از ان ندارم.می خواهم اسم کودکم را به یاد جد بزرگوارم حاج رحم خدا بگذارم.یا اگر دختر بشود بگذارم  ملک تاج .نه این اسم خیلی سلطنتی شد.طاغوتی است به قولی.چون هم تاج دارد و هم ملک.می گذارم ناز بگم.اسم شیرینی است.اگر قیافه اش به خودم برود با خود می اورمش.اما اگر به مادر بزرگ کورش شباهت پیدا کند می گذارمش سر راه.همیشه بعد از پر خوری یاوه گویی می کنم.باز هم دارد در بطنم ورجه وورجه می کند.دلم می خواهد بخوابم.نزدیک صبح شده.حال خوشی ندارم.گرسنه ام!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد