شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

دوستان ارواح به عید دیدنی ام امدند

چشم هایم در تاریکی شب چیز های عجیب و غریبی می دید.همه جا ظلمات بود و حتی از پنجره اتاق نوری نمی امد که کمی انجا را روشن کند.اما در ان تاریکی اشکالی سیاه تر از شب میدیدم.اول به هوای خطای چشم چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم .اما تصاویر از جلوی چشمانم محو نمی شد.انگار که با نگاه کردن به انها اطلاعاتی از ماهیتشان داشته باشم.سه شبح بودند که با نگاه کردن به انها می دانستم که دوتای عقبی مرد هستند و ان که جلوتر است زنی است.حتی زیور الاتی از جنس نور داشت.با حرکات مار پیچ از کنج سقف اتاق به سمتم می امدند.هر بار که چشم هایم را می بستم و باز می کردم به من نزدیک تر بودند.اما باز قدرتی مرا وادار می کرد که چشم باز کنم و به حرف هایشان گوش کنم.اما  نه از طریق کلام که به واسطه ی نگاه.با تمام قدرت پلک ها یم را روی هم گذاشتم و اعضا و جوارحم را مچاله نمودم .اما باز هم حسی مرا تشویق به باز نمودن چشم هایم می کرد.جابجایی هوا را روی پوست صورتم احساس می کردم.به صورت یک نسیم مخملی که کلمات یاری ام نمی کنند در وصف احساسم.چشم هایم را باز کردم.شبه زن کاملا روبروی صورتم بود و من هم صورتش را می دیدم و هم نمی دیدم.هم قادر به درک کلماتش بودم و هم نبودم.هم می دانستم که چه می خواهد و هم نمی دانستم.حس عجیبی بود و اتفاق جدیدی که چندین سال بود که تجربه اش نکرده بودم.در زندگی من اتفاقات ماورائ طبیعه زیادی افتاده بود اما شبه را هر گز ندیده بودم.نه اینکه تا بحال با هیچ روحی در ارتباط نبوده ام اما همه انها در عالم خواب با من ارتباط بر قرار می کردند.اما این بار من انها را در واقعیت دیدم.چراغ خواب را با سرعت روشن کردم و از شما چه پنهان که چشم هایم را تا صبح باز نکردم.هرچند که تا مادامی که به خواب نرفته بودم باز هم ان نسیم مخملی را روی بدنم و صورتم احساس می کردم.اکنون درمانده و ملولم از کرده ی خویش که چرا با تمام علاقه ام به دنیای ارواح ریسک شروع یک رابطه با انها را نکردم.دوست صمیمی ام که ید طولایی در این امور دارد می گوید که کارم درست بوده و معمولا روح های در زمین می مانند که اسیب دیده اند و یک ریگی به کفششان بوده دور از جان شما!!!و روح های نیک کردار پس از مرگ فورا" زمین را به قصد برزخ ترک می کنند.گویا مشوش کرده بودم خاطر عزیز ارواح گرامی را.و امده بودند که گوشزد کنند که حضورم ازارشان می دهد گویا!!هر چه بود سه شب بعدی را هرچه در انتظارشان شب را به صبح رساندم نیامدد و نیامدند.هرچه کتاب مقدس بود در محیط را بیرون بردم اما باز هم نیامدند.خلاصه که برای چه امدند و برای چه رفتند را خودم هم نمی دانم اما دیدن ان ها نه خواب بود و نه توهم .به امید شب سیاهی دیگر که ببینم دوستان ارواحم را....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد