شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

ما دهه ی شصتی ها!!!!

 

ما دهه ی شصتی ها اکثرا" افرادی دو شخصیتی هستیم و در جامعه یک جور رفتار میکنیم و در حریم شخصی خود به ادم دیگری تبدیل شده و خلاف انچه که تظاهر میکنیم  رفتار میکنیم.این مقدمه ای برای شرح دوران تحصیلم بود:

کلاس اول سر گرم یادگیری الفبا بودم زیرا از این میترسیدم که اگر باسواد نشوم در سیاهچال مدرسه زندانی ام کنند تا از گرسنگی بمیرم و لاشه ام بو بگیرد.جایی که خانم معلم می گفت جای بچه تنبل هاست.و هر گاه که سبزه های توی پارک را با کود تقویت میکردند و ان بوی مخوف در همه جا میپیچید ما کلاس اولی ها فکر میکردیم که بوی لاشه یکی از بچه تنبل هاست.در کلاس اول یاد گرفتم که بدن انسان بعد از مردن می گندد و بو میگیرد هرچند که مادرم میگفت که وقتی انسان میمیرد به یک باغ زیبا و پر از میوه میرود.

به کلاس دوم رسیدم .معلم مان تنفرعجیبی از موسیقی داشت و میگفت موسیقی حرام است و باعث فساد میشود و من هم قبول میکردم زیرا معلم هرچه بگوید درست است .به خانه می امدم و وقتی شوی 71را با ویدئو که ان روزها ممنوع بود نگاه میکردم و البته قری هم در کمرمان می افتاد عذاب وجدان داشتم که چرا با گوش دادن این نوای حرام دنیا را به فساد میکشانم!!!!

کلاس سوم و سال به سن تکلیف رسیدن من امد .انروز ها بسیار غمگین بودم چرا که هر چه تلاش می کردم نمی توانستم تشهد و سلام را از بر بخوانم و ایات را جابجا می خواندم و البته این که از روی خود و خدای خود خجل بودم چرا که در مدرسه نماز می خواندم و پایم که به خانه میرسید عروسک بازی با خواهرم را بیشتر دوست داشتم....

کلاس چهارم و پنجم را در بحران های عظیم روحی که از خواندن کتابی به صورت اجباری از طریقه مردن و روغن کشی و عذاب قبر و ...اگاه شده بودم به سر میبردم.چیزیکه یاد گرفتم عذاب شب قبر بود هرچند که مادر میگفت که روح انسان به محض مردن پر میکشد و نزد خدا میرود بدون هیچ عذابی زیرا خدا ی مان بسیار مهربان است....

وقتی که پدرم برای یک سفر کاری به اروپا رفته بود ومدیر من را به دفتر برد ودر را بست و با لبخندی بازجویی میکرد من را که شراره جان بابا به اروپا رفتن؟؟؟با اینکه خیلی ترسیده بودم و بدنم میلرزید فراموش نکرده بودم که بگویم نخیر برای زیارت به مشهد رفته اند.چرا که سفر به بلاد کفر انروزها زیاد طرفدار نداشت...ومن یاد گرفته بودم که نباید حقیقت را بگویم..عجیب ان بود که چند روز بعد در مشهد بمب گذاری شد و عده زیادی زوار جان باختند و من هم برای پدرم گریه کرده که مبادا خدایی ناکرده اتفاقی برایش افتاده باشد!!!!!!

و روزی که خانم احمدی با ان خط کش چوبی و سنگینش بر سر خواهر هفت ساله ی من کوبید تنها به جرم اینکه از شدت مریضی بر روی پله نشسته بود و جانی در پاهایش نبود که بر سر کلاس برود من فهمیدم که شاید همه کارها و اعمالی که در مدرسه به ما یاد میدهند درست , منطقی و عادلانه نباشد.!!!!ویاد گرفتم که وقتی خانم مدیر را از دور میبینم موهایم را زیر مقنعه پنهان کنم و یاد گرفتم که دیر تر به مدرسه بروم تا خانم ناظم نبیند که یکی از ناخن هایم بلند است و جوراب سفید پوشیده ام.و یاد گرفتم که با معلم پرورشی گرم بگیرم تا در امان باشم.و یاد گرفتم که در صف اول نماز بایستم تا معلم درس دینی مرا ببیند و ان دونمره ای که قولش را داده بود به من اضافه کند.ویاد گرفتم و یاد گرفتم و یاد گرفتم....خوب فکر میکنم تا 11 سالگی دیگر شخصیت من شکل گرفته باشد که دیگر نخواهم از اموخته هایم در راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه نیز بگویم.دهه ی شصت و هفتاد من اینگونه گذشت.مال شما چطور؟؟؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام دوست عزیز
سایت بسیار قشنگ،جذاب وپرمحتوایی دارید.ما نیز فرومی
علمی ، تخصصی و عمومی، با نام انجمن پارسیان را برای تمام ایرانیان عزیز راه اندازی کردیم.
خوشحال می شویم به جمع دوستانه ما بپیوندید .
می توانید از مدیر کل سایت، مدیریت انجمنی را درخواست کنید.
مایه مباهات است دوستان و مدیران لایقی مانند شما در جمع ما باشند.
منتظر حضور سبز شما هستم. موفق باشید.
http://parsianforum.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد