شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

خدایا تو را سپاس بابت شکسته شدن قلبم!!

 روزگاری بود که گنجینه ای به نام احساس داشتم.گنجینه ی از انچه که از مادرم گرفته بودم که وی نیز از مادرش هدیه گرفته بود.هر سه ما از این میراث جز اسیب و عذاب چیزی ندیده اما با چنگ و دندان ان را حراست میکردیم تا شاید روزی من انرا برای دخترم به یادگار بگزارم و او هم اگر مثل من احمق باشد انرا برای دخترش...تا همیشه چیزی برای رنج بیشتر کشیدن داشته باشد.همیشه دیگران بتوانند از محبت بی دریغ و احساسی که با واژه مسخره پاک در هم امیخته ایم سوء استفاده کنند.تا همه محبتمان را پای سادگیمان بگزارند و چشم پوشی از دروغ ها و خطا ها را پای نفهمیمان!از جان گذشتگیمان و فداکاریمان را پای خریتمان!!

روز ها و روزها گنجینه را در قلبم پنهان کرده بودم . با انکه رنجم میداد وباعث میشد پست فطرتی ها و ازار ها و دد منشی های دیگران را بیشتر لمس کنم و دهانم را در لحظه هایی که باید نه بگویم و گاها" اری ببندد و نتوانم به جرم داشتن احساسی پاک حاوی انسانیت از حقم دفاع کنم کاری برایم نمیکرد.و من همچنان می پرستیدمش چون مادرم به من داده بود و هرچه مادر به من دهد هرچند که زهر باشد برایم تریاقی نیکوست...مادر در زمانی که میبایست مرا با بدی های جامعه و با حیله گری های این مجموعه اشنا کند به من درس درستی و خوبی و مهربانی میداد.زمانی که میبایست به من بیاموزد که هر انچه را که دوست ندارم بر من تحمیل شود را با فریادی نه نه نه بگویم را با سر بزیری و نجابت و هزاران یک از این القاب  دست و پا گیر  اری هرچه شما بگویید بگویم  یا اگر نخواهم خیلی بی انصاف باشم این واژه که به احترام بزرگتر چیزی نگو و ارام باش....

اه که چه روح سرکش و چالاکی داشتم.روحی سر کش برای داشتن ارمانهایی که شاید یک روز هر کدام از انها مرا تا کجا ها که نمی برد...و با این همه من هم این گنجینه را دوست میداشتم...بیشتر از جانم..

تا انکه روزی  قلبم به سختی شکست .گنجینه از قلبم بیرون افتاد.شکست و حقیقت از میانش هویدا شد.بر خلاف تصورم که احساس سفید است و زیباست وه که چه زشت و منزجر کننده بود.یعنی من این همه سیاهی را در وجودم پنهان کردم.گنجینه من چیزی نبود جز دستور عمل هایی که دیگران بتوانند به راحتی از من بهره وری کنند.من با معیار هایی به ظاهر درست و به باطن غلط اسباب تباهی خود را فراهم نموده ام!چرا باید از دیگران ناراحت باشم یا متنفر وقتی که انها را به سوی خود میخوانم که اهای ایها الناس بیایید این قلبم این احساسم این شعورم این حریم های شخصی ام بیایید.بشتابید.لگد مالش کنید.سرتا پایش را لجن بگیرید زیرا من زیر درفش انسانیت و  انسان بودن به شما اجازه داده ام.بیایید من احساسی پاک دارم که در مفاد ان ذکر شده که هر بلایی خواستید بر سر من بیاورید من طبق تعهدم باید همیشه خفه شوم چون اگر چیزی بگویم با شما بد منشان چه تفاوتی دارم.خدا هم خوشش نمیاید.بیایید.از احساس من سوءاستفاده کنید زیرا  من متعهدم که خاموش باشم چون که گنجینه میگوید که احساس شما مقدم بر احساس من است.اصلا بیایید نابودم کنید من جز لبخند چیزی برای گفتن ندارم چون انوقت انسانیت رو به زوال میرود...

کدام انسانیت کدام انسانیت کدام انسانیت.هنوز نفهمیدی هر چه نجاست در این دنیا ست از همین ادم ها ست؟هرچه گناه است از این انسان ها ست ؟من نمی خواهم انسان باشم!

گاهی وقتی از حق خود دفاع میکنم عذاب وجدان خفه ام میکند زیرا در دستور عمل امده که حق همیشه با دیگران است.خوبی ان است که از حق خود برای دیگران بگذری!!!

خدایا تو را سپاس بابت شکسته شدن قلبم .چون این گنجینه احساس را مثل زباله از قلبم و از وجودم و از زندگیم  بیرون انداختم.اه که چقدر حال خوبی دارم که دیگر احساسی ندارم که داءم عذابم بدهد.

خدایا سپاس که حال که دیگر نمیخواهم از واژه انسانیت پیروی کنم خود را به تو نزدیک تر میبینم.

ارامش دارم ارامش!!چه احساس نابی است این ارامش!!

مادر من را ببخش میراث دار خوبی نبودم برای گنجینه با ارزش و دستو پاگیرت!!!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر 2 بهمن 1387 ساعت 14:59 http://www.reyshop.ir

با سلام

از وبلاگ شما بازدید کردیم. خیلی جالب بود وبلاگ قشنگی داشتی
در صورت تمایل از وبسایت ما نیز دیدن فرمایید

بـزرگتـریـــن و جــامـع تـریــن فـروشــگاه ایـنتــرنتــی ایــران

http://www.Reyshop.ir
http://www.Reyshop.com

باسپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد