سیگار به لب متفکر به نقطه ای خیره گشته ای و بعد آهی می کشی و سیگار نیمه را خاموش می کنی و من در کنارت مجذوب سیمای پر ابهتت نظاره ات می کنم.لب به سخن می گشایی و من هر کلامت را چون نوایی آسمانی با جان و دل می ستایم.
به تو نزدیک تر می شوم.جسورانه می بوسمت.دوست دارم که تا همیشه در کنارت باشم.بازهم سیگاری روشن می کنی و ارام پکی به ان می زنی و باز هم به نقطه ای دور خیره می شوی.فقط خدا می داند که وسعت غم و اندوه تو چقدر است.دستت را در دستانم میگیرم.خدا می داند که چقدر خوشحالم که نزد توام .بوسه ای بر دستانت می زنم.راستی می دانی دیشب تا صبح در اتاقت پنهان شده بودم و نفس هایت را می شمردم و در هر فاصله بین هر نفس هزار بار می مردم و زنده می شدم!
وقتی لبخند میزنی قلبم به طپش می افتد.موهایت را نوازش می کنم .این اضطراب لعنتی بی تو بودن مرا رها نمی ند که این اوقات با تو بودن را به شادی طی کنم.....
به خود می ایم.بوی سیگار مرا تا کجا ها برد.دریغ که هفت سال از رفتن تو میگذرد و من هنوز نتوانسته ام که بپذیرم که ان گنجینه اهورایی را دیگر در نزد خود ندارم...
دلم برایت لک زده به خوابم بیا!!!