شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

کرم خاکی نیستم، من آفتابم

بی هدف در کوچه پس کوچه ها پرسه میزد.با اندوهی بزرگ در افکاری مغشوش غوطه ور بود. دیگر به جایی رسیده بود که حتی به خود نیز اعتماد نداشت.هر انکه خوب می پنداشت اکنون برایش حکم دشمن داشت.به هر که اعتماد کرده بود خیانت دیده بود.به هر کس خیری رسانده بود  از او جز شر ندیده بود.برای هر که دل سوزانده بود دلش را سوزانده بودند.بی هدف می رفت.میرفت و به اتفاقاتی که بر او گذشته بود می اندیشید.او در مرکز این وقایع بود و اطرافیانش را میدید که هر کس با مقصودی و نیتی او را عذاب میدادند.خسته بود.دل شکسته و نا امید به نا کجا اباد میرفت تا بلکه فراموش کند این همه دورویی و دروغ و پستی و رذالت را......      چون که نمی خواهد مانند همه به روز مرگی تن دهد و در یکجا متوقف بماند که چرا که ایجاب میکند اینگونه  باشد.کسی را که روزی عزیز خود می پنداشت اکنون به دشمن قسم خورده اش مبدل گشته بود و ارزو هایی را که روزی دست یافتنی میدید اکنون پوچ و مزحک جلوه می نمود. افکارش را مرور کرد ودید که هرچه صفت ناشایست در این زمین سراسر الوده به گناه است اکنون در اطراف وی  او را محاصره و در بند و اسیر نموده است و او نمی داند که تسلیم شود یا مبارزه کند و فریاد بر اورد که نمی خواهم این زندگی سراسر نفرت را.بماند و همرنگ جماعت افریته شود یا بگریزد و ازاد شود از هرچه سیاهیست.هوای سرد نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود و دستانش از شدت سرما کبود بود ام هنوز در نگاهش میشد گرمایی دیده می شد که حکایت از این داشت که مبارزه را بر تسلیم شدن ترجیح میدهد. نه نمی تواند که همچون مرداب راکد باشد و جوش و خروش رود بودن را فراموش کند.اب  اگر راکد بماند  چهره اش افسرده می گردد  بوی گند می گیرد ......با خود زمزمه میکرد این شعر را

 برلبانم غنچه لبخند، پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی، نه شوری
زندگی گوئی ز دنیا رخت بربسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
من سروری تازه می خواهم
من تو را در سینه ی امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه می خواهم
کرم خاکی نیستم اینک تابمانم درمغاک خویش خاموش
نیستم شبکور، کز خورشید روشن گر بدوزم چشم
آفتابم من، که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم
جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیدا است
موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم، من آفتابم
جویبارم، موج بی تابم 
تا به چند اینگونه در یک دخمه، بی پرواز ماندن
تا به چند اینگونه با صد نغمه، بی آواز ماندن
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یکدم یک نفس حتی
زجنبش وانماند
گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد
چونان آبست زندگی
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گیرد.
در ملال آبگیرش غنچه ی لبخند می میرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند
مرغکان شوق درآئینه تارش نمی جوشند من سروری را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد،نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند که گوش کسی نشنیده باشد
قلب من با هر طپش یک آرمان تازه می خواهد
سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد 
یاغیم من، یاغیم من، گر بگیرندم، بسوزندم
گو بدار آرزوهایم بیاویزند
من از این پس یاغیم دیگر
!!! من یاغیم دیگر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد