شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

بیچاره کلفت!!!

ان زمان هر موقع که ارباب ها با کلفت ها دعوا و انها را بیرون می کردند لباس هایی که به ان ها داده بودند را نیز می گرفتند.ان روز قرعه به نام فاطمه افتاد و بی بی از صبح سر نا ساز گاری را با او گذاشت که چرا شیر را دیر دوشیدی و چرا دیگ را بد ساباندی و چرا و چرا و چرا تا اینکه بلاخره طاقت فاطمه تمام شد پشت چشمی برای بی بی نازک کرد و این حرکت از چشم بی بی دور نماند و فاطمه را بعد از کتک مفصلی از قلعه بیرون انداخت.پس از چندی یکی از نوکر ها را به در خانه فاطمه فرستاد که لباس ها را پس بدهد.فاطمه نیز با چشم گریان از لباس های اعیانی اش را پس داد و دوباره لباس های مندرسش را به تن کرد.مادر لباس ها را در بقچه ای پیچید در گوشه مطبخ انداخت و رفت.من هم که اغلب چشم بی بی را دور می دیدم بچه ها را صدا کردم تا کمی با لباس های فاطمه بازی کنیم.در این ساعت بی بی به نزد خان می رفت و کلفت نوکر ها به خانه هاشان میرفتند و فرصتی بود برای ما که کمی بازی کنیم.قلعه بزرگ بود و مطبخ تا مهمان سرا  فاصله زیادی داشت و صدای ما را نمی شنیدند.همه امدند .جمع هشت نفره ما شامل سه دختر و پنج پسر بود که خواهر ها و برادر های ناتنی من را شامل می شد.و من سر دسته انها بودم.تصمیم بر ان شد که در لباس های فاطمه کاه  قرار دهیم و بر تخته روانی که بر دوش دوتا از پسر ها بود قرار دادیم.من و امیر پدر و مادر فاطمه بودیم و دیگر بچه ها به ترتیب اقوام  وی بودند که مثلا برای عزاداری انجا امدند.دسته اول وارد شد و به رسم ان زمان صدای وای وووی ما به هوا رفت وناخن بر صورت می کشیدیم و موی خود را می کندیم و شیون و زاری می کردیم.برادر بزرگم بر سر منبر رفته بود و تصنیف سوزناکی را زمزمه می کرد.بر پیکر فاطمه افتاده بودیم و زار زار گریه می کردیم.و مشت بر سینه می کوبیدیم.و با هم شعر هایی در مدح و ستایش کلفت نگون بخت می خواندیم.ناگهان صدایی از بیرون مطبخ امد.همگی ساکت شدیم.نگاه همگی به در مطبخ می افتد که بی بی خشمگین ایستاده.صدای مادر به اسمان است که چکار دختر مردم دارید که مرگش را بازی می کنید.اینبار صدای شیون و زاری می اید اما واقعی.وای اینبار هم فرار کردم.بیچاره بچه ها .بی بی هنوز دارد تنبیهشان می کند.امشب را کجا بخوابم.در اتاق کلفت ها !!نه پیدایم می کند.ارام در قلعه را باز می کنم و به قلعه دایی می روم.فردا مادر فاطمه را به سر کار باز گرداند و لباس هایش را به او باز گردانید.بیچاره کلفت!!!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد