شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

نارنج زار

اینجا بر تخته سنگ پشت سرم نارنج زار.رو در رو دریا مرا می خواند.سر گردان نگاه می کنم .میایم. میروم .آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست. اسمان روشن وآبی کنون ابر و ملال انگیز.سپید پوشیده بودم با موی سیاه.اکنون سیاه جامه ام با موی سپید.می آیم. می روم .

می اندیشم که شاید خواب بوده ام .می اندیشم که شاید خواب دیده ام . خواب دیده ام.عطر برگ های نارنج چون بوی تلخ خوش کندر رو در رو دریا مرا می خواند...اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست.

اسمان روشن وآبی کنون تلخ و ملال انگیز.سپید پوشیده بودم با موی سیاه.اکنون سیاه جامه ام با موی سپید.می اندیشم که شاید خواب بوده ام .می اندیشم که شاید خواب دیده ام

در روز های آخر اسفند هر نیم روز روشن وقتی بنفشه ها را با برگ وریشه و پیوند و خاک در جعبه های کوچک چوبین جای می دهند. جوی هزار زمزمه درد و انتظار در سینه می خروشد و بر گونه ها روان

ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست

در روشنایی باران در افتاب پاک .

زرد ها بیهوده قرمز نشدند قرمزی رنگ نینداخته بیهوده  بر دیوار . صبح پیدا شده اما اسمان پیدا نیست.گرتیه روشنی مرده برفی همه کارش اشوب بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار.من دلم سخت گرفته است ازاین میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک.که بجان هم نشناخته انداخته است.چند تن خواب الود مشتی نا هموار  چند تن نا هوشیار که بجان هم نشناخته انداخته است.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد