شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

می خندم

زمرمه باد در گوشم نوای امدن پاییز را می دهد. من هستم و کوهستان و رقص بوته ها و صدای پرنده ای که گویی خدا را نیایش می کند. من هستم و یک دنیا تنهایی.باد با طره ای از گیسویم بازی می کند و گویی می خواهد که مرا دلداری بدهد.قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.نمی خواهم که عصیان گری کنم.نمی خواهم که خوب نباشم.نمی خواهم که پدر را برنجانم.باید قبول می کنم.چاره ای ندارم.سرما وجودم را پوشانده. آرام آرام از کوه بالا میروم.حتی پرنده هم دیگر نمی خواند.این سکوت است که مرا احاطه کرده است. باید زود تر خار و خاشاک جمع کنم.مادر امروز مهمان دارد.برای دخترش مهمانی داده.  دخترش به خانه بخت میرود.....

باید زود به خانه برگردم.انوقت دل پدر شور میافتد که شاید گرگ ها دخترش را دریده باشند.

آه ای گرگ ها کجایید که طعمه خود میخواهد که به دام شما بیفتد.چرا نمی ایید.شما مگر رحم ندارید؟بیایید ومن را نجات دهید از این زندگی اجباری...

های های دلم گریه می خواهد اما مادر دلش می سوزد برای چشم های گریان من.غصه می خورد بی نوا.این روز ها کم طاقت شده.

باید هیزم جمع کنم .افتاب طلوع کرده.گرگ ها دیگر نمی ایند.باید بر گردم.بالا تر می روم . همیشه غم هایم را به قله می برم تا کسی نبیند.

طلوع آفتاب با ان رنگ های زیبا اما غم انگیزش مرا دوباره  به یاد امروز می اندازد.دیگر حتی نمی توانم به بهانه هیزم به اینجا بیایم....باید بروم مادر چشم به راه است......

روی قله هستم دستهایم را می گشایم با باد هم اغوش می شوم.آه که من این اسارت را نمی خواهم.

گریه می کنم.های های گریه می کنم.گویی عقده این دل سر گشوده. از دل مادر نمی ترسم که بسوزد

دلم گریه می خواهد.گریه می کنم.آه که چه زیباست این طبیعت از این نقطه اوج.نه دیر نمی شود.باید بمانم. نمی توانم دل بکنم.می خواهم گریه کنم

آه که چه لذتی دارد پرواز من از فراز این سنگ ها.دیگر به خانه باز نمی گردم.میخندم از ته دل می خندم

کوهستان خانه ابدی من می شود. بی نوا مادر هیزم ندارد تا برای مهمان ها غذا بپزد.بیچاره پدر تا ابد دلش شور میزند .

می خندم.چه لذتی دارد سقوط

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد