شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

سوهان

وقتی که تهران درس می خوندم موقع برگشتن اتوبوس همیشه دلیجان یا قم می ایستاد تا هر کس سوغاتی بخرد و یا زیارتی کند.من با اینکه زن و بچه دار بودم اما معمولا به خاطر اینکه پول نداشتم نمی تونستم چیزی براشون بخرم.چون با این حقوق کم و مخارج زیاد دیگه نمی تونستم که خرج اضافه کنم

یه دوست داشتم که اونم شرایط من را داشت.محمد پسر زرنگی بود و با من که هنوز سادگی روستا را با خودم داشتم خیلی فرق داشت.یه بار که دلیجان اتوبوس ایستاد محمد گفت که بیا بریم سوهان بخریم.گفت که تو حرف نزن و بزار که من کارم را کنم.من هم راه افتادم و به سمت بازار سوهان فروش ها رفتیم

بازارچه ای که در انجا بود به صورت یک دایره بزرگ بود که صد ها مغازه سوهان فروشی در انجا بود.محمد گفت با من بیا و حرف هم نزن.به داخل مغازه اول رفتیم

محمد با ژست خاصی شروع به حرف زدن کرد.خوش وبشی با مغازه دار کرد و گفت که می خواهد از بهترین نوع سوهانی که موجود است خرید کند.مغازه دار تکه ای از بهترین سوهان را به او ومن تعارف کرد.تا به حال چنین سوهانی نخورده بودم و برای شکم گرسنه من مرحمی بود.محمد از سوهان حسابی تعریف کرد جوری که برق خوشحالی را می شد به وضوح در چشمان کاسب دید.محمد رو به من کرد و گفت من که از این سوهان خیلی خوشم اومده اما میترسم که خانمم خوشش نیاد.تو که می دونی چقدر سختگیر و مشکل پسنده.من سری از روی تایید  تکان دادم .محمد گفت که من از این سوهان 20 کیلو می خواهم .موجود دارید.مرد لبخندی زد و گفت بله بله هرچی بخواهین داریم.محمد گفت که فقط اگر ممکنه یه تکه به من بدید تا به خانمم نشون بدم .پاشون درد می کنه داخل ماشین هستند.که بعدا به من قر نزنند که سوهانش خوب نیست هر چند که به نظر من این سوهان بی نظیره.کاسب دستپاچه  تکه ای بزرگ از سوهان را به دست محمد داد و گفت خواهش می کنم این چه حرفیه.بفرمایید.دکان مال شماست.صاحب اختیارید.محمد سوهان را از دست مرد گرفت و با هم از مغازه بیرون امدیدم.سوهان را به دست من داد و گفت که در ساکم بگذارم.و به مغازه بعدی رفت و دوباره همان داستان و همان اش و همان کاسه....

چمدان من دیگر جایی نداشت اما محمد دست بردار نبود و کار خودش را می کرد.تا اینکه دیدم به محض ورود به مغازه دست پاچه بیرون امد و گفت زود باش بزنیم به چاک .

من هم با سرعت به دنبالش راه افتادم و سوار اتوبوس شدیم.ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاد که اینقدر دستپاچه بیرون امدی.گفت که واقعا" نفهمیدی؟گفتم نه.با خنده جواب داد که یک دور کامل زدیم .اون مغازه همان مغازه اولی بود!!!!اون بار من بهترین سوهان را برای زن و بچم به خانه بردم.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد