شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

خاطرات یک باکتری

مادرم نقل می کرد که ما اصالتا"پا سوسک زاده نبودیم*و پدر پدر پدر پدر بزرگم روی بال یک خرمگس متولد شده بود اما بد حادثه مارا به این ولایت سوسک ها کشاند.هرچند که روی پای سوسک مکان پر برکتی است و غذا هم زیاد یافت می شود اما کلاس ندارد اگر از ما بپرسند بچه کجایی و من بگویم که بچه پا سوسکی هستم.هر چه باشد جد ما اهل بال خر مگسی بود !!!!

این شد که به فکر سفر افتادم و گفتم که بگذار لا اقل فرزندانمان بچه پایتخت از اب در بیایند و راهی سفری طول و دراز شدم.

روزی که سوسک از این سو به ان سو می رفت تپه سفیدی را دیدم که بسیار زیبا می نمود .لطافت زمین را حس می کردم .هوای ان انقدر خوب بود که فکر می کردم شمال که می گویند همین جاست.انقدر این سرزمین زیبا بود که خود را بدون هیچ شکی از وطنم به این سو پرتاب کردم.

اه که چه بهشتی بود اینجا.انقدر خوشحال بودم که می خواستم همان جا همانندسازی کنم .بعد ها فهمیدم که اینجا را صورت شراره می نامند و در تاریخ الویروس خوانده بودم که جایی بسیار نیک و خوش اب و هواست.جایی در این صورت بود که چشمه یا چشم می نامیدند.باویروسی به نام ساسی جان اشنا شدم و با هم به سوی چشمه  براه افتادیم.سه روز و سه شب طی طریق نمودیم تا به این بارگاه مقدس رسیدیم اه نمیدانم که چگونه این همه زیبایی را برایتان توصیف کنم.تا کنون در دنیای سوسکی ما غیر از سیاه و قهوه ای و گاهی نارنجی رنگی ندیده بودم اما ساسی کومولوس می گفت که این رنگ را سبز می نامند.ساسی کومولوس می گفت که رنگ دریا هم همین رنگ است و می گفت که دریا را از نزدیک دیده است .گفتم که بابا جمش کند.درست است که ما بچه دهات هستیم اما دیگر می دانم که تا یک ملیون همانند سازی دیگر هم بچه هایش به شمال نمی رسند.خلاصه هفته ای را انجا به تولید مثل گذراندیم و دیگر از هوای شرجی ان خسته شدیم البته یکی دوباری هم سیلی امد و جعی دوستان از این سیل که حاوی مواد لیزوزمی بود به رحمت خدا پیوستند و مارا در غم واندوه خود لبریز نمودند.راه سخت بود و مسائب بسیار. اما هرچه بود خود را به غار بزرگی رساندیم که میکروب های جستجو گر هنوز انتهای ان را نیافته بودند.که ان را غار شری صدر می نامیدند.اه که چه محیط دلپذیری بود.کوه هایی که از دیواره های غار اویزان بود به سن ما میلیارد ها سال بود که بنا شده بود.نکته جالب این بود که دسته ای از خویشاوندان خویش را نیز که در لابلای این کوه ها سکنی گزیده بودند را نیز دیدیم که ادعا می کردند اصالتا" خر مگسی هستند.دیدار ها تازه گردید و دوباره راهی سفر شدیم. هرچه ساسی اصرار کرد که دیگر جلو تر نرو و همین جا بمان که هم نعمات زیاد است و هم بساط عیش و طرب گوش ننمودم که ای خاک بر سرم کنند.این شد که سور وسات سفر محیا شد و روادیدمان که اکی شد به سمت کشور حلق راه افتادیم.اما گویا انجا را مردمانی  وحشی  به نام گبول های سفید پر کرده بودند که مرا اسیر و محاکمه و در بند 7 زندان واکوئل اسیر نمودند تا به همین زودی ها مرا بکشند.این را برای شما می نویسم ای فرزندان من . به جایی که زندگی می کنید راضی باشید ودر همان جا بمانید که طمع کار اگر شوید به عاقبت من گرفتار شوید.

*:محله ای جنوب شهری در بین میکروب ها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد