شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

شراره از هیچ چیز نمی ترسه

شراره یک نابغه است

××××××××××پایان کار این وبلاگ ×××××××××××××

ارام ارام به طرفش رفتم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد قد کوتاهش بود...با چشم های ضعیف من از این فاصله صورتش قابل تشخیص نبود اما میشد به راحتی حدس زد که اضافه وزن دارد...کمی نزدیک تر شدم ...پایم لرزید...نمی خواستم گامی به جلو بر دارم...با ان صورت سرخ و براق موهایی هر چند بلند اما کم پشت که حتی تمیز هم نبود و شوره را در میان موهایش حتی از این فاصله هم میشد دید....می خواستم بر گردم اما مرا شناخت و با لبخندی به طرفم امد....هزار فحش و ناسزا به خودم دادم....انقدر ناشیانه حرف می زد که شک کردم این همان نویسنده ی معروف است...در دل می گفتم که تو هیچ وقت از روی قیافه قضاوت نکرده ای...از صحبت هایش چیز زیادی نمی فهمیدم...از خلاف هایی که کرده بود....اعتیادش...درگیری هایش ...فحاشی هایش به دیگران ...همه و همه را برایم گفت....نمی دانستم که گفتن  اینها از جسارتش است یا از حماقتش..نگران بودم...نگاهم یک جا متمرکز نمی شد...می ترسیدم کسی ما را با هم ببیند ...نمی دانستم که چرا این گزارش را من باید تهیه می کردم...پالتویی بلند و ژنده پوشیده بود...دایم دستش را لابلای موهایش میکرد و کم کم این احساس به من دست داد که ناز و دلبری میکند.حالم از خودم از این گزارش و از این تحقیق به هم می خورد..می خواستم زود تر سر و ته قضیه را هم بیاورم اما گویا تازه فکش گرم شده بود و قصه حسین کرد شبستری را تعریف می کرد...تقریبا به ایتم هایی که می خواستم بدانم رسیده بودم....رو به من کرد و گفت:چرا حرفی نمی زنید چرا دایم نگاهتان را از من می دزدید...کمی دستپاچه شدم و گفتم داشتم شخصیت شما را تجزیه تحلیل میکردم...لبخندی زد و گفت: و نتیجه؟گفتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم ....البته دروغ می گفتم....چون دقیقا از ان تیپ شخصیت های افراط و تفریطی بود که تعادل درست و حسابی روحی هم نداشت و علایم افسردگی چه در بیانش و چه در صورتش دیده می شد....خنده ای هیستیریکی سر داد ، از این پیچیدگی خودش به وجد امده بود.هر لحظه تحملش برایم سخت تر میشد...کمی از زندگی خصوصی من سوال کرد...چند لحظه ای مکث کردم...همیشه از زندگی مجازی خودم برای دیگران گفتن برایم راحت تر بود تا حقیقی...می دانستم که به جبر آموزش ها ی دکتر متقی معدود افرادی از حقیقت من با خبرند و آقای متین هم از گروهی بود که چیزی از من نمیدانست مگر انچیزی که ما برایش تعیین کرده بودیم که بداند...پس همان داستان همیشگی....در زندگی مجازی من هزاران اتفاق  افتاده و من در سیر این حوادث انقدر غرق شده ام که گاهی باورشان می کنم...سناریوی اولیه را دکتر متقی نوشت و بال و پر هایش دست گل خودم بود...در گروه تحقیق ما من یکی از ساده ترین نوع زندگی را که تنها یک مشکل اجتماعی دارد انتخاب کردم اما با بیشترین چالش ها و نظریه ها و فرضیه ها در گروه رو برو شدم....به  عنوان اخرین تحقیق در پایان تحصیلم شاید مهم بود که این گزارش با پایان مثبتی تمام شود....هرچند که از عجیب ترین شخصیت ها و آنرمال ترین افرادی بود که با این شدت ضایعات روحی ازادانه در جامعه در رفت و امد بوده و دایم به خود و دیگران لطمه می زد...اما حیطه ی کار من تنها مشاهده و بررسی اینگونه افراد بود و نه درمان انها...و در  این مورد اتفاقاتی باعث شد ترجیح بدهم که  پس از پایان این پروسه و اتفاقاتی که در طول این مدت زمان نسبتا" طولانی چند ساله برای من رخ داد خود را بازنشسته کنم و به سفری طول و دراز بروم شاید بی برگشت چرا که شخصیت شراره زندگی واقعی من را تحت تاثیر قرار داده و وقت ان رسیده که به زندگی طبیعی خود باز گردم

از همه ی گروهی که با تلاشی بینهایت و شبانه روزی در حال فعالیت بوده و  هستند تشکر می کنم، به امید روزی که ایران با کمترین مشکلات از هر نوعی سرزمین ما باشد و امیدوارم من هم توانسته باشم به عنوان کوچکترین عضو این گروه گامی هرچندجزیی در جهت رسیدن به این هدف بزرگ برداشته باشم...از دوستانم که جزیی از خانواده ی من باقی خواهند ماند. از (ت) در نقش خواهر کوچکم تشکر ویژه می کنم که همیشه از من حمایت کرده و من مثل خواهر بزرگم دوستش خواهم داشت....و تشکر بینهایت از دکتر متقی که حامی من در این شش سال بودند و تمام دوستانی که دانسته و ندانسته مرا در به بار نشاندن این هدف بزرگ یاری دادند و مرا باور کردند و باورشان کردم  و به عنوان شخصیت شراره همیشه از مرا الطافشان بهره مند ساختند

و در نهایت از  کورش نازنین همسرم تشکر می کنم که در طول این مدت  بزرگوارانه شکیبایی کرد و در همه ی لحظات پشتیبانم بود و چه بد و بیراه هایی که در نقش جناب مادیات  نشنید و همیشه با همان لبخند ناب دلگرمم  کرد و باشد زمانی برای جبران محبتش

دوست دار شما

نیوشا

نمی دانم باید از تو گلایه کنم یا نه؟هر  چه باشد تو شرایط را اینگونه برایم رقم زدی هرچند  با همه ی سختی هایی که کشیدم از شرایط کنونی ام راضی ام و شاید تو اگر نمی امدی من محکوم به زندگی بودم که  دوست نداشتم و یا بر عکس زندگی که ارزویش را داشتم بدست می اوردم...نمی دانم ازآمدنت خوشحال باشم یا ناراحت.....

و حال که نیستی چقدر تو را زیاد در افراد اطرافم میبینم!همان بی انصافی و بی مبالاتی و بی فکری  ها یی که در تو سراغ داشتم ،راستی نکند که همه ی شما به همه شبیه  هستید و من بی جهت به تو خرده می گرفتم؟

خسته ام،خسته از حرف های تکراری...کلمات تکراری....حوادث تکراری....دلم می خواهد برای خودم زندگی کنم...مثل یک سایه ...دلم می خواهد دیده نشوم....و هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر نتیجه میدهد.....

من قبل از هر چیز یک انسانم و نیازم به آرامش و امنیت در اولویت است...بعد از آن یک زنم ،زنی که می خواهد شیر زن باشد ،زنی که زره  فولادی پوشیده تا بتواند در این اجتماع غریب زندگی کند...نمی گویم که موفق بوده  ام اما تلاشم را می کنم...اگر کسانی از جنس تو بگذارند....روزی که از چنگال تو رهایی یافتم فکر می کردم که از این پس آزادم و آزادانه در پی آرزو هایی می روم که تو به خاکشان سپردی اما امروز می بینم که چنگال ها ی این اجتماع مریض هم کمی از تو ندارد....و نمی گذارد که به دنبال سرنوشت خود بروم.....بار سفر را بسته ام ...به زودی می روم... به سرزمینی که ریشه هایم  در انجاست...جایی که مرا شیئ نمی بیند جایی که وقتی از اینکه به حریم شخصی ام راهشان نمی دهم و تمنا دارم که مرا به حال خود بگذارند به من هرزه نمی گویند،جایی که بشود سایه شد...جایی که پر بالم را به خاطر جنسیتم نچینند...

همیشه با نوشته های من مشکل داشتی...یادت هست....تنها پناه من برای تنهایی هایم....تراوش آنی احساساتم که با سر انگشتانم در این خانه ی محزون می نگاشتم.....اما تو تنها نیستی!انگار همه ی هم رنگ های تو با نوشته های من مشکل دارند

اینجا یک خانه ی متروک  است....هر از چندی در ان چیزی می نویسم....می خواهم بنویسم حتی اگر هیچکس نخواند....می خواهم حال که تو نیستی با آسودگی بنویسم اما تا بحال نتوانسته ام و دلیلش افرادی هستند که مثل تو فکر می کنند ....مثل تو حرف می زنند و توهین می کنند....دوست دارم فراموشت کنم اما چرا اینقدر افراد بیشمار شبیه تو هستند؟و یاد تو را برایم زنده می کنند... نمی دانم چه جلب توجهی  تا کنون کرده ام !اینجا سفید و ساده است....با قلب هایی سپید وارد شوید....لطفا

یه شعری بود وقتی خیلی رنجم می دادی گوش میدادم امشب به افتخار تو و همه ی کسایی که تورو به یاد من میارن گوش میکنم

 راوی امشب به من گفت که به یاد داشته باشم که زخم ها سرمایه های ادمند

یادم می ماند ...

سنجر سلطان چشم خروسی

 

هر روز که به اول اردیبهشت نزدیک می شوم فشار روحی بر من بیشتر می شود و من گاهی بر طبل بی عاری می زنم و گاهی چنان در اضطراب گم می شوم که  حتی شفا ی عاجل نیز نیست.....چرند می بافم و می بافم و تافته ی جدا بافته است افکارم که  سیاه می کند برگ های کاغذ را و  من می مانم و این چند روز و عاقبت کار و جناب مادیات می ماند و یک عمر و عاقبت  کار.سنجر سلطان چشم خروسی می خورم و می خوابم و اگر نشد قرص می خورم و می خوابم و اگر نشد خودم را به خواب می زنم و در نقش خواب خوابم می برد و چرند می بافم و نمی دانم که در این تب چه لزومی دارد که بنویسم!شاید خسته شدم از رنگارنگ قرص های سه  تا صبح و چهار تا شب و خسته شدم از میان زمین و اسمان ماندن و دنبال ماده ای تبصره ای و یا قانونی که مرا نجات دهد از رنجی که می برم...از رنجی که می بریم ...اول اردیبهشت زود تر بیا....زود تر .....زود....

سلطان سنجر یا همان سنجر سلطان چشم خروسی نوعی غذاست سرشار از کشک و کشک خواب می اورد و من  می خوابم چرا که کشک دوست دارم و شرایط فوق هم اش کشک خاله ام است بخورم پامه  و نخورم نیز پامه......پس به سلامتی جدایی از جناب مادیات می خوریم سنجر سلطان چشم خروسی

من کیستم

من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.

من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم.

من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند.

من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش- البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند.

من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد.

من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.

من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.


من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.


من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.


من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.


من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.

من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.


من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.


من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.


من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.


من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.

من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.


من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.

من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.

من در ادبیات دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.

دامادم به من «وروره جادو» می گوید.

حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.

من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.

مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند.

من کیستم؟


نمی دونم چرا ولی از این متن خوشم اومد ....

دوستان این متن از خودم نیست...

جایی خوندم و به دلم نشست...

توهم یک زندگی ساده اما شیرین!

 
چادر به سر می کشم و زنبیل را از گل دیوار بر می دارم و کیف پولم را داخلش می اندازم و با سرعت بیرون می روم....در با همان صدای نا هنجار همیشگی پشت سرم می نالد و من برای کوتا ه زمانی از این کلبه بیرون می ایم...فصل اردک تما م شده و می روم تا از کوکب خانم خروس بخرم...هرچه باشد مزه اش بهتر از این مرغ های کوچه بازاری است...دانه انار هم میخواهم تا امشب سنگ تمام بگذارم هر چه باشد خواهر امیر تازه عروس است و هر چند دست ما تنگ اما جلوی شوهرش نمی شود کم گذاشت....امروز که امیر سر کار می رفت دو برابر همیشه خرجی برای خانه گذاشت هرچند می دانم که به رو نمی اورد اما دردانه خواهرش را دوست دارد و نمی خواهد جلوی اقا اسماعیل خجالت بکشد....کوچه ها را تند تند پشت سر می گذارم تا به بازار ماهی فروش ها برسم  در ذهنم پول ها  را دو دو تا  چهار تا می کنم....امروز که امیر رفت از اندوخته ام که گذاشته بودم برای  عید ی خواهرم تا پارچه  ی گلداری را که دوست داشت بخرد همان که همیشه با حسرت  از پشت ویترین نگاهش می کرد برداشتم ...هر چه باشد خواهرم هم یکروز عروس می شود و امیر هم جبران می کند برایم....

نه اقا این که معلومه ماهی امروز نیست....چرا زور می گی نه نمی خوام.....

بیا خواهر این را به خدا همین الان از دریا گرفتم..

اه خدا میوه هم باید بگیرم اگر بخواهم برای پا گشای معصومه هم چیزی بخرم جز سیب و پرتقال چیزی نمی توانم بخرم....اما زشت است موز نباشد...می روم از باغ پدر چند تایی پرتغال می چینم و به جایش موز می خرم....کاش ان روسری ابی را نفروخته باشد...همان که حاشیه های طلایی داشت....اگر معصومه سرش کند مثل ماه می شود....نفس نفس میزنم و زنبیل سنگین را با خود حمل می کنم....پول ها را دودوتا چارتا می کنم...اخر امشب می خواهم سنگ تمام بگذارم.....


پ ن ۱.حالم بهتر است و یکی از دارو ها به نصف کاهش پیدا کرده است

پ ن ۲.برای راوی نگرانم...برایش دعا کنید....

پ ن ۳.خر جان را کنار وبلاگ قدیمیم لینک کردم  با اسم

من خریم که مرض الکاپتنوریا رنجم می دهد 

به خوابم امد....

پنجشنبه ی اخر سال بود....رفتم سر خاک بابا بزرگ....نشستم بالا سرش....نمی دونستم باید فاتحه بخونم؟؟؟نشستم و نشستم و بعد بهش گفتم خان....خیلی بی معرفتی....رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی...یه بار شد بیای تو خوابم...منی که تو همه چیزم بودی.....عمرم بودی ...جونم بودی...یه بار....

دیشب پدربزرگ به خوابم امد....بعد از هشت سال و من را در اغوشش گرفت و بو سیدمش و بوسید مرا...و روحم غرق لذت بود انقدر که نمی توانستم دل بکنم...هر بوسه انگار هزار غم را از دل من بر می داشت...یک کشش عمیق روحی ....درک عشق....حسی تازه....در واژه نمی گنجد...حرف نمی زدیم اما با نگاهی خیره حرف می زدیم....در اغوش پدر بزرگ....آه...چه حال و هوایی....تا به حال به این اندازه از شادی اغنا نشده بودم.....نمی توانم توصیف کنم...شادم...شادم...شادم...

اما هر چه بود پدر بزرگ دیشب بلاخره به خوابم امد.....

هیچ می شوم

دوستان عزیزم سلام دوباره.....

زنده ام و حالم از قبل بهتر....

ورزش را از سر گرفته ام و تحت درمان افسردگی هایم .....

خلاصه حال و روز بهتری دارم....

از اینکه فعلا نمی توانم جواب کامنت های محبت امیزتان را بدهم شرمگینم....

جبران می کنم ...واقعا گرفتارم....

جناب مادیات بد جور عذاب اور شده این روز ها....

از این که فراموشم نکردید خیلی خیلی شاذمان شدم....

با هر کدامتان یک دنیا حرف دارم...

پس تا بعد...

سپاس ....

بدرود....

 

خلق شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388ساعت 22:48 توسط شراره| 9 نظر |

من کیستم؟من چیستم؟

از کجایش را میدانم ، نمی دانم به کجا میروم....

روزهایم تکراری،غم هایم ناتمام، شادی هایم گذرا، اشک هایم بی پایان...

باز هم باید بجنگم؟؟؟؟

برای چه؟ نمی دانم.....میدانم....نمی دانم...

به تاوان کدامین گناه روزگارم چنین شبگار است و بختم نگون بخت.....

حتی کلمات هم برایم ناز می کنند....

راوی  داستان هایم چیزی بگو ...وقتی پاره پاره می کنم برگ هایی که با نامت پر کرده ام...و به اتش می سپارمش تا شاید شراره باران کنی شب تاریکم را....

می خواهم پیمان شکنی کنم...پیمانم را بشکنم...و شاید پیمان بشکند مرا....

چه ساده ...و چه تلخ....تلخ...

تنها رویای در امان مانده از تازیانه های روزگارم...

از تو هم دست می کشم...

دست کشیدم....ذهن خالی ام می ماند و من...

من ومی مانم و من...

من هیچ می شوم....

پیش می روم به سوی ناکجا....

با جامه ی سپید...عطر کافور....خاک سرد....سرد...

من هیچ میشوم...

یک نام می شوم...روی تکه سنگی سخت...

گوری برای من...

من می مانم و من....از تو هم دست می کشم...

تنها رویای من...

من هیچ می شوم....

 

احمق نباش

خواهرکم...عزیزکم...وکیلکم...شقایقم...گل همیشه عاشقم....نکن خواهر...اعتماد نکن....با طنابی که من  به چاه رفتم به چاه نرو....فتنه خانم هست که هست...عزیز هست که هست...همراز نشو....حالا من فراریم از مشکلاتی که برای خودت درست کردی.و هر بار پا می گذارم به خانه باز هم حرف فتنه خانم است.و من نگرانت می شوم و تو پنبه در گوش..یک سال است که حرفم راباور نکردی و حالا هم که دیگر دیر شده و چقدر زود دیر می شود!!!از خواهر بزرگ بودن تو خسته شدم(خ ب)...مگر من و تو چقدر فاصله ی سنی داریم ؟؟؟خ ب بودن خیلی سخت است...قبول نداری؟این چند وقت ،چقدر وقت پای حرف گوش ندادنت گذاشتم و افاقه نکرد...چقدر گریان امدی و حالم را بد کردی و من ....خ ب ی تو حرص خوردم و اوضاع را برایت ارام کردم...کاش تو خ ب من بودی...خ ب بودن وقتی که باید مسئول باشی خیلی سخت است...وقتی باید مراقب تو باشم....وقتی خودم خسته ام، تو هم خسته ای و تو حساسی و شقایقی و با ضربه ای پرپر می شوی و همیشه هم در گوش خواهر بزرگت خوانده اند که شکننده است..مراقبش باش تلنگر نخورد از روزگار... شاید هم من و هم تو عادت کرده ایم که همدیگر را همپوشانی کنیم از نگاه شیمیایی!!!!اینبار هم به امید خدا ختم به خیر می شود و فتنه خانم شرش از زندگی ات خلاص...اما عزیزم...سعی کن نگاهی به تجارب دیگران بیندازی تا نخواهی حتما سربه سنگ بزنی و من با جعبه ی کمک های اولیه از ته مانده های تجارب خودم دنبالت بیایم و پانسمان کنم زخم های روحیت را....راوی هر موقع پندم می دهد می گوید بی تفاوت باشم به مشکلاتت...اما ترک عادت موجب مرض است و نمی توانم ...پس کمی درکم کن که شرایطم سخت است.کم تر برایم دردسر درست کن..یک وصیت میکنم برایت...احمق نباش...تاوان احمق بودن سنگین است...من همیشه نمی توانم مراقبت باشم..دیر یا زود خ ب از زندگی ات رفتنی است...پس سعی کن با چشمان باز زندگی کنی...خوش قلبی بیش از حد را این روز ها بد معنی می کنند ...مهربان باش..انسان باش...اما احمق نباش....

از طرف خ ب ی عزیزت ....شراره ی همیشه در صحنه... 


وصییت لازم نشدیم....

یک مهمانی سید و ساداتی

باز هم یکی از همان مهمانی های اجباری...اینبار به  خاطر پدر که فکر نکند که من منزوی شدم....خوب من منزوی شدم...حتی با رفتن به یک مهمانی چیزی تغییر نمی کند..اما گفتم با توجه به این که امپر فشار خون پدر به عملکرد من در طی روز بستگی دارد به این مهمانی بروم...داخل می شویم...نزدیک هفتاد یا هشتاد نفری خانم هستنئ...اقایان طبقه فوقانی....به مادر می گویم مجلس زنانه است ...چرا همه حجاب دارند...می گوید لابد مو هایشان را نیاراسته اند...جوان تر ها طبق معمول همیشه برایم پشت چشم نازک می کنند و مسن تر ها نجوایی در گوشی...سلام و احوالپرسی های روتین و لبخند های زورکی من...مادر هر بار با نزدیک شدن خانمی به ما معرفی میکند...

شراره....ایشون خانم اقای حسینی هستند....خوشبختم...

شراره این خانم ...خانم اقای حسینی هستند...حال شما چطوره....

خانم حسینی را که میشناسی...مشتاق دیدار!!!!

حاج خانم حسینی...دختر بزرگم شراره هستن....مشعوفم...

به مادر می گویم ...این چه معارفه ایست...این ها که همه یک فامیل دارند...

 یک ساعتی طول می کشد تا خانم های حسینی را سلام و لبیک بگویم...

ارام به مادر می گویم در عمرم اینقدر سادات و اولاد پیغمبر را یکجا ندیده بودم...ما در این مهمانی چه می کنیم ا... و اعلم...

یک مهمانی سالانه است که خانواده ی حسینی میگیرند هر سال و ما را هم بنا به نمی دانم چه دلیلی  دعوت کرده اند...

همهمه...ونگ ونگ چند نوزاد....جیغ جیغ چند بچه که دنبال هم می دوند...نگاه های زیر زیرکی یا زور زورکی...من و شهرزاد از بی حرفی روی اورده ایم به قضاوت در مورد میکاپ های نو عروسان خاندان ...به شهرزاد می گویم...بس است...فکر می کنم این چیز ها که می گوییم همان حرف های خاله زنکی باشد...دست زیر چانه...به گل های قالی خیره می شویم...شام می خوریم....چند دقیقه بعد....صدای اقایان...دنبال حاج خانم ها می گردند...خداحافظ...خداحافظ شما....انگار همه منتظر شام بوده اند...

نه مثل مهمانی های ما که شب نشینی نام دارد....و تا دیر وقت ...تا نزدیکی های صبح...انقدر فضا گرم  است که کسی دل نمی کند از محیط...

خوشحال لباس می پوشیم...ترافیک سنگین خروج مهمان ها...

شراره اقای حسینی هستند...خوشبختم...

اقای حسینی را دیدید؟؟؟بله ...خوشحالم از دیدنتون...

اقای حسینی را یادتون هست...بله ...حالتون چطوره...

اقای حسینی شراره یادتون هست!!!!

و در اخر....اقای حسینی اصلی را که می شناسم می بینم....با ان نگاه گرم...صورت مهربان...اینبار خوشحال می شوم از دیدن یک اقای حسینی...به گرمی دستش را می فشارم...بابت امدنم تشکر میکند...شاید تنها کسی باشد که می داند با تحمل چه فشاری به این مهمانی امده ام...با همان نگاه گیرا و پدرانه اش بدرقه ام میکند...

کابوس تمام میشود...می ایم...چند عدد قرص نا قابل اعصاب...یک خواب مصنوعی پس از یک مهمانی دشوار

دهه ی مبارک فجر

همیشه بهمن ماه را دوست داشتم به خصوص این دهه ی مبارک فجر را، چرا که ده روز تمام در اصفهان زیبا از ساعت کلاس هایمان می زدند و برای این ده ی خجسته جشن های انقلابی می گرفتند و ما هم خشنود از این که به جای کلاس فیزیک و ریاضی و زیست یا به هنر نمایی های برگزار کننده گان جشن می نگریم  و یا در حالت بهتر دور از چشم مدیر و معاون د ر گوشه ای از حیاط مدرسه این یکی دو ساعت را با هم گل می گوییم و گل می شنویم تا دوستان خبرمان کنند که این جشن پر بار و فرخنده تمام شده یا این که مدیر مدرسه از صدای خنده مان جایمان را کشف کرده و با تهدید که این ترم انضباط ندارید ما را به داخل سالن جشن ببرد و با معرفیمان به عنوان دانش اموزان خاطی در اولین ردیف تماشاچیان بنشاند که معمولا هم با تشویق بی اندازه ی حضار مواجه می شدیم و تعظیمی کوتاه و مودبانه و خشم مدیر و نطق دو ساعته اش در مورد دانش اموزانی که ارمان های انقلاب را فراموش کرده اند!!!! در یک مورد مدیر تصمیم گرفت که با استفاده از روش های متمدنانه تر ما را مسئول برگزاری یکی ا ز روزهای این ایام پر شور و خجسته کند...یک نمایش طنز....و ما هم از خدا خواسته قبول زحمت نمودیم و تایم بیشتری را با دوستان در کنار هم به ارمان های انقلابیمان!!!رسیدگی میکردیم..(((مانده ام که چگونه در دانشگاه قبول شدیم)))تا اینکه مدیر برای نظارت دبیر پرورشی عزیزمان را نزد ما فرستاد و ما هم که بعد از دو هفته چیزی اماده نکرده بودیم کمی دلقک بازی در اوردیم و حاجیه خانم فرمود که این مورد قبول نیست و نمایش طنز شما باید پیام اخلاقی داشته باشد و خون شهدا و ایثار رزمندگان اسلام و اهداف این انقلاب عزیز و باشکوه را در این نمایش بگنجانید!که با انتشار این نظریه متفکرانه حضرت خانم ،انقلابی میان دانش اموزان انقلابی به وقوع پیوست و نمایش ما قبل از اجرا یکی از پر طرفدار ترین نمایش های ده ی هفتاد شد و در زنگ های تفریح ازدحام جمعیت در محل تمرین ما باعث اختلال در نظم مدرسه میشد.چرا که بازیگران این مرثیه خاطیان همیشه در صحنه و به قول دوستان امروزی، از اغتشاشگران همیشگی بودند و پیام پیامی انقلابی  و عظیم بود که همگام با اهداف این جنبش الهی  هیچ چیز خاصی را به بیننده منتقل نمی کرد جز چرندیاتی که هیچ سناریو و داستانی را دنبال نمی کرد و فقط بهانه ای بود برای فرار از کلاس...هر چند این نمایش هیچ وقت اکران نشد ولی بهمن فرخنده ی اخرین سال دبیرستانم بهترین فرصت را به من داد که ساعت های زیادی را بدون نگرانی با دوستانم بگذارم ان هم با اجازه ی مدیر مهربانم!!!

شاید....

هر موقع بحرانی نیست و خیال می کنم که همه چیز همیشه همین طور خوب می ماند ....باز هم حال و روزم بهم می ریزد...شاید این بار بی دلیل....شاید تنهایی است که اذیتم می کند...اما مگر نه اینکه من عاشق تنهایی ام؟؟؟کمی دلتنگم....دیروز بیرون بودم....گفتم حال و هوایی عوض کنم....اتفاقی از جلوی خانه ام رد شدم...که دیگر خانه ی من نیست...غروب افتاب و هوای ابری و نمای رومی خانه که صحنه را غمگین تر می کرد همه دست به دست هم دادند تا همان جا ماشین را پارک کنم و چند ساعتی را خیره به خانه ای که هیچ خاطره ی خوبی از ان ندارم بمانم.....ساکنینش در حال جنب و جوش بودند...چراغ ها روشن بود و سایه ها در رفت و امد...بر عکس زمانی که هر موقع از کار بر می گشتم ...همه جا تاریک بود و هیچ صدایی هم شنیده نمی شد...

ندایی در گوشم اهسته تکرار می کرد...ایا اشتباه نکردی؟؟ایا بهتر نبود هر چند سخت ادامه می دادی؟

پر میشوم...پر از خالی می شوم...نه...نه... کارم اشتباه نبود...اینجا هیچ دلبستگی برای ماندن نداشتم...من سعی خودم را برای بهتر زندگی کردن و زندگی ساختن کردم...نتیجه نداد...

اولین روز که به این خانه امدم ...به مادیات گفتم ...شاید شروعی دوباره باشد...بیا هر چه بود را فراموش کنیم...از نو شروع کنیم...قبول کرد...من دل خوش...فقط چند روز...با این حال دو سال سرد و سخت را در همین خانه گذراندم...خانه ی زیبای من...گل های قشنگم....زندگی من....

نمی خواهم که برای گذشته ای که حتی چیزی برای افسوس خوردن ندارد اشکی بریزم...

هوا تاریک شده... و من هنوز خیره مانده ام....باید رفت.... دور میشوم....

در این مدت هیچ چیز و هیچ نشانه ای مرا اذیت نمی کرد الا مادیات...چند روز است که بعضی خاطراتم زنده میشود و رنجم می دهد...بعضی مکان ها بعضی خیابان ها...نمی دانم...

شاید بگذرد...شاید...شاید....

خفقان

من دچار خفقانم
خفقان…
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی …
سر کوهی…
دل صحرائی …
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند

زندگی در مملکت گل وبلبل...

حکایت مملکت ما شده هر دم از این باغ بری می رسد...تازه تر و تازه تری میرسد...اگر لایحه ی جدید تصویب شود خوش مردانی مثل مادیات می شود. دیگر راحت همسر اختیار میکنند و زن اول هم اصلا به حساب نمی اید... هشت ماه پیش به دنبال رسیدن به چه اهدافی برای حقوق زنان  بودیم و حال به انتظار نشسته ایم تا اخرین حقوق انسانیمان را هم از ما دریغ کنند....گاهی از اخر عاقبتمان می ترسم....نه امنیتی...نه حریم شخصی ...نه  اعتنایی به حقوق انسانیمان...با یک دنیا تبعیض...یک دنیا خرافه و ریا....افکاری پوسیده و متحجرانه که فرمانروایی می کند....این روز ها ...به من که تا این حد راکد شده ام خیلی سخت می گذرد....انگار دیگر نمی توانم پای قول هایم که به پدر دادم بمانم...برای دست روی دست گذاشتن و اه کشیدنم زود است.....در طبیعتم نیست که بگذارم سرنوشتم به دست دیگران نوشته شود....و بگذارم تا مسیر اب مرا به هر جا که خواست بکشاند...خلاف جهت رودخانه شنا کردن هر چند سخت اما راضی ترم میکند...لابد حتی اگر به نتیجه ای هم نرسیدم سعی خود را کرده ام....و یک عمر از پوچی خود حسرت نمی خورم....من باز میگردم ...به میان همراهانی که هر چند سخت...اما برای ارمان هایشن تا پای جان ایستاده اند.....

من ….

 از انتقاد متنفرم شاید این بزرگترین عیب من باشد…چون وقتی می خواهم از کسی انتقاد کنم هزار اسمان ریسمان به هم می بافم تا از انتقادم ناراحت نشود  برای همین انتقاد های تند اذیتم میکند…لجباز هم هستم…کودک درونم از لجبازی عشق میکند…زود رنجم اما پنهان میکنم و عادت بد ترم این است که همه چیز را پشت یک لبخند پنهان می کنم…زیر بار حرف زور نمی روم …وقتی افسرده می شوم دوست ندارم کسی کنارم باشد ،دوست  دارم تنها باشم.گاهی زود از کوره در می روم .خواب را دوست دارم….شب زنده داری را می پرستم…مو هایم را خودم کوتاه می کنم چون خیلی از خود راضی هستم .کتاب خواندن را دوست دارم .در مجالس ابراز فضل نمی کنم و معمولا حرف نمی زنم…برای همین همه در اولین دیدار من را مغرور و متکبر می شناسند در دومین دیدار گرم و مهربان وارام و در دیدار های دیگر شلوغ و غیر قابل تحمل!!از این که می شنوم سنم کمتر نشان می دهد خوشحال میشوم و دوست دارم تا ده سال اینده تغییر شکل ندهم.اما دوست دارم دائم شکسته نفسی کنم.دو شخصیت کاملا متفاوت دارم…شاید دو سن مختلف…گاهی بیست و پنج ساله ای که پخته تر به نظر میرسد و گاهی پنج ساله ای که از هیچ شیطنتی سر باز نمی زند.چون هر دو وجه از و جودم را دوست دارم هر دو را حفظ کرده ام.اهل نق نق کردن نیستم اما زود قهر میکنم…بدی ها دیر یادم می رود اما وقتی یادم رفت  هرکاری می کنم یادم نمی اید….حافظه تصویری ام بسیار قوی است متاسفانه و خاطرات را از دو سالگی ، به خاطر دارم…اما اسم ها زود یادم میرود…مخصوصا نویسنده های کتاب ها و کارگردان فیلم ها …ذاتا اشپز خوبی هستم اما افتخاری به اشپز خانه میروم.غذا را با افرادی می خورم که از غذا خوردنشان لذت میبرند.از غرور کاذب متنفرم اما گاهی خودم دچارش میشوم.حسادت نمی کنم و افراد حسود به خنده ام می اندازند.چند بار حسادت کردم مخصوصا یکبار به مادری که سرش به نوزادش گرم بود حسودی کردم …حتی از شدت حسادت شب گریه کردم….نسبت به پیشینه خانوادگی ام زیادی خشکه متعصب هستم و معمولا گارد میگیرم که اخلاق خوبی نیست.از تلفنی حرف زدن با دوستانم متنفرم و اگر مجبور شدم معمولا فقط گوش میدهم .اما گاهی پر حرف میشوم و در اخر از اینکه اینقدر حرف زده ام خجالت میکشم.شوخ طبعی پدر و کمال گرایی مادر از من ادم عجیبی ساخته که با هزار عیب یک حسن دارد که به تمام مشکلاتم در زندگی واقعی با یک طنز نگاه می کنم و چیز هایی که معمولا باید به گریه بیندازدم را با یک شوخی پشت سر می گذارم و از خنده دیگران درد هایم التیام می یابد!!!با هر چیزی که خوشحالم کند خوشحال میکنم خودم را،اما گاهی هم خود ازاری می کنم و زندگی را به خود سخت می گیرم و مدتی را با کشتی هایی غرق شده در دنیای ماتم زده ی خود سپری می کنم اما معمولا کودک درونم دستم را می گیرد و از این حال و هوا بیرون میکشد…در این مدت اخیر یاد گرفته ام که قدر عمری که در گذر است را بدانم و کمتر زمانی شده که به بطالت بگذارم.الگوی خوبی برای بچه ها نیستم و شیطنت های مختلف یادشان می دهم.دیگر رفتار هایم غیر قابل تحمل است.از اسمم بدم می اید.از کمانچه بیشتر از ستار خوشم می اید. قبل از حضور در کلاس گاهی ایندرال می خورم تا دستم نلرزد….همیشه جوری وانمود می کنم که خواهر هایم فکر کنند که یک راز بزرگ را از کودکی به انها نگفته ام و وقتی اصرار می کنند لذت میبرم. خیال باف و رویا پرداز هم هستم… بهتر است بیشتر از این افشا گری نکنم!!!!

**خورشید بانو هم نوشت

**امیدوارم درس خواندم جدی تر دنبال شود...این هفته که  به بیماری گذشت...

...مامان میدانم که میخوانی....من را ببخش....

این نوشته سرشار از انرژی منفی است...توصیه به خواندن نمیکنم...

انقدر ها هم حالم بد نیست...یعنی وقتی فکر میکنم شرایط از روزهایی که در خانه ی مادیات بودم بهتر است...اینجا اگر مریض میشوم.. کسی هست که بر بالینم بیدار بماند..یا داروویی برایم بگیرد... مادری هست که مراقبم باشد و دارو گیاهی دم کند و تا صبح  بالای سرم مراقب باشد که تبم بالا نرود...وقتی مریض میشوم تنها نیستم مثل همه شب هایی که در این مدت در تب میسوختم و به اتاق مهمان می رفتم تا صدای سرفه ام مادیات را بیدار نکند تا صبح سر کار برود.اینجا وقتی بیمارم با من مهربانی میکنند......اینجا وقتی مریضم خانه را خلوت میکنند. همه از من حمایت میکنند ... اینجا خیلی خوب است...یک گرمای خاص دارد...دیگر شب ها اشک هایم داغ داغ از گونه ام نمی چک دتا سرمای روحم را قلقلک بدهد...دیگر از تنهایی هایم چماله نمی شود...دیگر از فاش شدن راز بزرگم که اقبال کوچم بود نمی هراسم...اقبالم هم انقدر ها که فکر میکردم کوچک نبود...اینجا یک کوه بزرگ هست به اسم پدر که هرچند هر از گاهی  سنگریزه هایی از ان بر سرم  میریزد و من ناشکرانه  سر و صدایم بلند میشودغافل از این که شاید هشدارم میدهد از سنگ هایی بزرگ که شاید در اینده بر سر راهم بیندازند دیگران.و یادم میرود از بهمنی که روی سرم فرو ریخت و پدر ناجیم شد...اینجا خورشیدی هست به نام مادر...صبور...که ارام نظاره میکند...ارام میتابد...ارام میگرید...و ارام در بر میگیرد طفلی را که به خون دل بزرگ کرد و طفل بزرگ شد و خون به دلش کرد....من در این مدت صدمات زیادی خوردم....رنج هایی زیادی کشیدم  اما هیچ زمان به اندازه ی وقت هایی که مادر گریه میکند بخاطر من، قلبم به درد نمی اید...این مدت با زبان استعاره از درد هایم مینوشتم اما انگار دیگر نمی توانم اینگونه بنویسم...چطور و به چه زبان اشک هایی را توصیف کنم که من مسببش هستم...وقتی مادر بغض میکند صورت معصومش ،معصوم تر میشود...موهایی که سفید شد...چین و چروکی که بر صورتش افتاد...دشنه هایی است به قلب من و فریادی در گوشم....تو باعثش شدی....تو ...تو.....یکجور هایی من اینه ای بودم از انچه که مادر میخواست باشد و نتوانست...من امروز سر افکنده ام....هیچ موقع توان این را نداشتم که به مادر بگویم که دلم نمی خواست چنین اینده ای داشته باشم...که تو را اندهگین ببینم...دلم میخواست زمان به عقب برگردد نه بخاطر من به خاطر تو ...هیچ زمان جسارت نداشتم که به پایت بیفتم و طلب بخشش کنم...به خاطر هر تار سفید مویت...هر لحظه ای که بخاطر من غمگین شدی...ببخش که چند سال بیشتر نتوانستم که از تو مخفی کاری کنم...ببخش که تحملم کم بود...هرچند تو مادر بودی و از نگاه من همه چیز را میفهمیدی و شلوغ پلوغ بازی ها و قهقهه های من تو را فریب نمیداد...انکار های من...و یک نگاه تلخ تو ...و من میماندم و یک  شب و ارزوی اغوش مهربان مادرم ، باز هم اشک های لعنتی ام....اشک هایی که انروز مادر مادیات به انها میخندید...که من نمی خواستم که گریه کنم  اما نمی شد...انروز که مادر تکیده و در سکوت  اشک میریخت....چرا که بلد نبود چیزی جز ابروداری....روزی که هیچکس سه سال زندگی را نمیدید...هر چند تلخ...اما محترم...همه منفعت میجستند بر سر پیکر بیجان زندگی ام...زندگی ام...اینجا خیلی خوب است...از هر جایی امن تر است...اگر خودسانسوری نمی کردم شاید غمگین ترین مرثیه امشب نوشته میشد....نمی خواهم خیلی از درد هایم را کسی جز خودم بداند...مامان میدانم که میخوانی....من را ببخش....


پیتیکووو پیتیکوووو....بتازان

 

این متن نه ویرایش شده و نه غلط های املاییش تصحیصح شده و نه از کسی مبخواهم چرندیاتم را بخواند و هیچ چیز نمی خواهم...احساسات چند ماهه ام سر به فلک گذاشته...فقط نوشته ام بدون هیچ قاعده ای...تخلیه ی روانی...چرا که تنهایم و ضربه های پی در پی ویران ساخته...بر من خرده مگیرید....

همه ی کار ها را ترتیب اثر داده ای...جعل امضا کردی...سهم مرا از شرکت بالا کشیده ای ، یک لشکر ادم اوردی که تالاپ و تولوپ دست روی قران بگذارند که این بابا فقیر است...ندار است...کارگر است...ماهی سیصد تومان بیشتر حقوق ندارد...ماشین...ای بابا سندش کو؟؟؟خانه؟؟؟این مرد شب ها زیر پل می خوابد...کارتون خواب است...موبایل؟بیا ببین مال مادرش است...از روی دلرحمی داده دست فرزند...تمکین نمی کنی؟چرا؟شاهدت کو که به قصد کشت زده تورا...مدرک پزشکی قانونی !!!!چیزی را ثابت نمی کند...خودزنی کردی لابد...شاهد داری؟چرا ساعت دوازده نیمه شب شاهد نداشتی در اپارتمان شخصیت؟قران بیاورید...وضو دارید...برو وضو بگیر....قسم بخور به قران که جز حقیقت چیزی نمی گویی....قسم میخورم....به قران نزدمش اقای قاضی...من نوازشش کردم...لبخند میزنم...قاضی نگاه می کند...تعهد بدهد میروی سر خانه و زندگیت؟تعهد می دهی؟ نزدم جناب قاضی که بخواهم تعهد بدهم...می دانی ناشزه یعنی چه؟ زن می گیرد و موهای تو مثل دندانهایت سفید میشود و هیچ قانونی نیست که نجاتت بدهد...میروی سر زندگی ات؟؟؟؟یک هفته برو اگر نمردی اگر نکشتت برگرد.جای نگرانی نیست محرم است گویا دیه قتل دوبرابر است...یک حقوق کارگری دارم جناب قاضی...یک الونکی میگیرم بیاید سر زندگی اش...پیمان کار قدر ما حقوق کارگری دارد؟در شرکت پدرش ابدارچی است !!!!لبخند موضیانه ی وکیلش روی اعصابم می رود....دارد زیاده روی می کند....نه لعنتی دیگر جلوی تو اشکی نمی ریزم....صدای خشمگین و نا اشنایی از گلویم  بیرون می اید...جناب وکیل....تو در اتاق خواب ما بوده ای که اینقدر مانور میدهی...عقب میکشم...نمی دانم باید خشمگین میشدم در این لحظه یا نه؟نکند فقط می خواست مرا خشمگین کند...سپردمت به همان قرانی که حتی میدانم به ان اعتقادی نداری...فقط در ماه های محرم و رمضان در جیبت می گذاری..ان ماه هایی که ریشت بلند میشود و سیاه میپوشی و مهندس ناظر ها را هر روز جمع میکنی و اطعام میکنی و نذری میدهی و در اخر یکی یک سکه در جیب های مبارکشان می گذاری تا صورت وضعیت هایت را به موقع بگیری....اه...یادم نبود ...تو الان دیگر یک کارگر ساده ای...خوب است که تنها چیزی که از تو نمی خواهم پول است...من که از روز اول گفتم مهرم حلال جانم ازاد....ناشزه...این اسم مرا می ترساند....زن من خوشگل است....زود شوهر پیدا میکند...راستی تو غیرت هم داری؟هنوز که زن تو ام لعنتی....هنوز که توی بی رگ باید غیرت مرا بکشی...جناب مادیات دارد ان روی ارامم تمام می شود...شانزده ماه است که تحمل کرده ام رفتار هایت را...شانزده ماه...یک روز به مادر می گفتم که اشکالی ندارد که فرزند طلاقی...گناه داری...بعد ها هم گفتم که اشکالی ندارد که سه بار از طرف مادر فرزند  طلاقی و سه بار از طرف پدر..گفتم بچه چه گناهی دارد که در این خانواده به دنیا امده..مادر، خجالت کشیده راستش را بگوید...ماست مالی کردم همه ی دروغ هایی که به من گفتی...تف سر بالا...حکایت خودم کردم که لعنت بر خودم باد... هر کجا رفتم از گوشه و کنار ندا ها به گوشم رسید که شراره مغز خر خورده با این دیو ازدواج کرده...فلانی مادیات را که کنار شراره دید دو ساعت گریه کرده...فلانی گفته شراره چطور قبول میکند صبح که از خواب بیدار می شود همچین کسی را کنارش ببیند...گفتم ظاهر که مهم نیست ...باطنش اصل است...اگر صورت ندارد سیرت که دارد...چرا حسن هایش را نمی بینید؟ کدامین حسن شراره ی لعنتی....به همه دروغ به خودت هم دروغ؟دروغ ...دروغ ...دروغ...مادیات دروغ بگوید...شراره سرپوش بگذارد...جلوی همه بایستد که مادیات خوب است ...شما اشتباه میکنید....غروررررررررر......شراره غرور نابود کرد عمرت را...به جهنم که نرگس و پری و لاله و نسیم و مژده و علی و رضا و افشین و خاله و عمه و دایی و این و ان چه بگویند...این ادم سادیسم دارد...تو را شکنجه می دهد..از زجر کشیدنت میخندد...این ادم برای سر پوش گذاشتن بر ناتوانایی هایش تو را میزند...لعنتی...این که دارد می رود عمرت است....لعنت به غرورت...لعنت به غرورت...که وقتی جریحه دار شد کورکورانه ازدواج کردی...کورکورانه ادامه دادی...این کبودی جای مشت نیست..در راه دانشگاه تصادف کردم...این یکی توی باشگاه...نه حالا نمیتوانم به مهمانی بیایم....جراحاتم را میبینید...چی؟مشکل؟چه مشکلی؟داری میرویم سفر...کجا؟جهنم....ماه عسل...اخ میدانید که مادیات درگیر چند پروژه است...بعدا...ماه عسل؟اینجا که پزشکی قانونی است...دو ماه...فقط دوماه از ازدواجت گذشته...خوب میشود ...مدتی طول میکشد که زندگی گذشته اش را فراموش کند....نامه های عاشقانه اش به پگاه خواهر ناتنی اش...احیانا" زیر این شعر های عاشقانه اسم تو نبود....نگاه کن تاریخ مال قبل تر است...این شعر ها مال پگاه است نه من...خنده دار است...گریه کنم؟به جهنم این ها مال گذشته است...الان من در زندگی اش هستم....مطمئنی؟نمی دانم...چشم ها را باید بست...جور دیگر باید دید...سرد..بی روح...دلم یک بوسه ی عاشقانه می خواهد...دلم یک اغوش امن میخواهد...جای ماشین حساب توی تختخواب نیست...انقدر مشغول دودوتایی که خوابم می برد و صدای سر انگشت هایت روی صفحه ماشین حساب لالایی غمگینی میشود برای اخرین لحظات هوشیاریم در شبی غمگین تر...و صبح که بیدار میشوم رفتی به شوق پول...و خوشحالم که باز هم یک شب دیگر مثل تمام شب های ازدواجمان هم اغوش حساب پس اندازت شده ای..نه من که هم اغوشی بدون عشق را حتی زیر لوای چند تکه کاغذ تجاوز میدانم...و غمگینم چرا که تنهایم و باید به همه بگویم که مثل کوه پشتم هستی...بتاز...بتازان...شانزده ماه است که میتازانی ....چند هفته صبر کن...شاید بی حساب شدیم...ققنوس وجودم پیر شده و وقت است تا بمیرد واز مرگش تو،فقط تو بسوزی و اتش بگیری ...بلکه بار دیگر اسوده متولد شود ....


من به خودم باز میگردم....

امروز چیزی را پیدا کردم که مدتی بود گم کرده بودم....چند وقتی بود که ندایی که همیشه با من در ذهنم سخن می گفت و به گفته هایش ایمان داشتم با من حرف نمی زد....اما امشب نا گهان فریاد زد......در قبال کار هایت از کسی متوقع نباش....ناگهان به یاد کذشته افتادم....گذشته ای که کاملا فراموش کرده بودم...گذشته ای که از دیگران هیچ توقعی نداشتم و هر کاری را به خاطر احساس خوبی که به من می داد انجام می دادم و روز گار چه خوب و چه بد بر من خوب و راحت می گشت...چون من احساس خوبی داشتم...کتاب هایی که می خواندم..همه به اتفاق مرا تشویق به ادامه ی این روند می کرد....تا اینکه گوشم به حرف های دیگران عادت کرد:نگذار از تو سوء استفاده کنند...کسی بابت کار هایت از تو تشکر نمی کند...احمق نباش در این زمانه به این کار ها بهایی نمی دهند...نمی گویند طرف انسان است....می گویند خر است....بیچاره از تو سواری می گیرند...و این شد که کم کم دیگر کسی نتوانست از من سوئ استفاده کند...یا حد اقل کم تر شد...اما دیگر احساس خوبی نداشتم...اسمش را هرچه می خواهند بگذارند..بهای این که من انجور که می خواهم زندگی کنم و رفتار کنم سنگین است اما به لذتی که میبرم می ارزد...بگذار به من بگویند احمق...بگذار فکر کنند که از من سوئ استفاده می کنند..من به خودم باز میگردم....حرف های راوی هم خیلی اینروز ها در ذهنم مرور میشد...من در برابر رفتارم از دیگران هیچ انتظاری ندارم....اینجور راحت زندگی میکنم ...برای خودم ادم خوبه ی داستان می شوم و برای دیگران بگذار احمق جلوه کنم...

من با زندگی خودم چکار کردم؟؟؟؟

این سئوالی است که من اینروز ها از خودم می پرسم....

من با زندگی خودم چکار کردم؟؟؟؟

غم انگیز است اما انگشت اتهام به سوی خود گرفتن عادت این روز  های من شده است...شاید پاییز است که نشاط را از من گرفته ....هر چه هستم،روز هایی افسرده را می گذرانم...من از عمری که با جناب مادیات فنا کردم پشیمانم...پشیمانم...من با زندگی خود چه کردم...چقدر یک انسان می تواند احمق باشد...چقدر می تواند کلاه همه چیز دانی بر سر بگذارد و زندگی خود را بر باد دهد...چقدر می تواند ساده باشد...و فکر کند که ساده نیست...پانزده ماه از اخرین روز می گذرد و نمی دانم که تا چند وقت دیگر باید در پست هایم از شخصیت مرموز جناب مادیات حرف بزنم...شخصیتی که انچنان هم مرموز نیست...اگر در بحر شخصیتش کنکاش کنی جز یک پوسته ی  تو خالی چیزی نمیشود جست...پنج سال از زندگی ام را برای تربیتش و ارتقائ  روابط اجتماعی اش صرف کردم ....هر چند مربی خوبی بودم و اکنون برای خودش فکر می کند جایی خبری است و مردم هم!!!!اما یک معلم همیشه ترفند هایی را برای روز مبادا نزد خود نگه می دارد!!!تقریبا پدر قانع شده بود که جناب مادیات اصلاح شدنی است... من که زیر و زبر اخلاقش را می دانستم برایم کاری نداشت که کاری کنم که با دوکلمه از من شخصیت واقعی اش را نشان دهد و واژه هایی را که عمری سپری کردم و خون دل خوردم تا از دایره المعرف ذهنش حذف کنم را به یادش بیاورد...نه اینکه گناه از او باشد...گناه از من بود...هیچ کس تغییر نمی کند...اصول اخلاقی در کودکی شکل میگیرد نه در سی  سالگی و حالا سی و پنج سالگی...من زیادی  خوش باور بودم...من با زندگی خودم چه کار کردم....هیچ...من بچه ای بودم که زود عروسک هایم  خاک گرفتند....هر کاری را زود تر از موعودش شروع کردم...همیشه و در هر امری...این هم یکی از ان کار ها بود... که همیشه یک سئوال از خودم میپرسم که این همه مدعی عقل ان زمان کجا بودند؟مگر نه اینکه شاهد و ناظر بر روند زندگی من بودند...پس چرا ان موقع این همه دلیل و منطق عرضه نمی کردند؟اه ،من ادمی نیستم که فرافکنی کنم مشکلاتم را....باز هم می پرسم...من با زندگی خود چه کردم...

باران شراره را خاموش می کند

سر پیری و معرکه گیری؟حالا موقع قهر کردنشونه؟دیگه سن و سالی ازشون گذشته....از تو یاد گرفتن؟چطور تو این شرایط گذاشته رفته؟خوب میومد اینجا...چرا رفته اونجا؟ای بابا زشته دیگه این کارا...حوصله  ام سر میره از حرف ها..باز هم گلایه....شانه بالا می اندازم...به من چه رربطی دارد که بقیه چه می کنند...من خودم بیل زنم باغ خودم را بیل می زنم...خداحافظی میکنم...سیستم دفاعی جدیدیست که یاد گرفتم...فرار از میدان نبرد حرف ها و نقل ها...اسمان اصفهان بر خلاف سال های گذشته دست از خساست بر داشته...میبارد...هوسم میگیرد که پیاده روی کنم....دلم برای روز هایی بی دغدغه ام تنگ شده است...گاهی خیلی دلم میگیرد...اگر اشتباه نمی کردم زندگی ام مسیر دیگری را طی می کرد...جایی برای افسوس وجود ندارد...نفس میکشم... در  هر بازدمم غم ها و اندوه ها را بیرون میریزم..مگر تمام میشود.. شاید راوی راست میگوید که به اینجور زندگی عادت کرده ام...دلم می خواهد همراهی داشته باشم برای یک پیاده گام بر داشتن شاعرانه...اما ندارم...خیلی  قبل ها فکر هایم مثل این روز ها شاعرانه بود...اما زمانه  احساسم را به اسارت برد...قانون های دودوتا چهار تا...سرنوشت زندگی ای برایم رقم زد عاری از هر لحظه ی شاعرانه ای...فکرم را جم وجور میکنم اما مگر میشود از همه ی گذشته ام چشم پوشی کنم...چقدر دلم میخواست یکبار هم که شده با  او زیر باران راه بروم..دست در دست...چقدر خیلی چیز های دیگر دلم میخواست...چقدر می توانستیم لحظه ای خوبی با هم داشته باشیم...مثل همان حرف های قشنگی که قولش را میداد...و هر بار پیمان شکنی میکرد...میشکست...مرا..اسمان ابری همیشه مرا غمگین تر می کند... دست سرما صورتم را نوازش میکند...به دست عاری از گرما عادت دارم...دست عاری از عشق...مسافت زیادی را پیموده ام...متوجه گذر زمان و مکان نشده ام... هوس پیاده روی کردنم تمام میشود...جز مرور هزار خاطره ی تلخ چیزی برایم نداشت...باران شراره را خاموش می کند..نه؟؟؟؟؟؟

وقتی خوب فکر میکنم

خنده دار شده حال و روزم...یک دفعه به هم می ریزم و همه را از خود می رانم ....به همه میگویم تنهایم بگذارید....با همه خداحافظی میکنم...بعد تنها می شوم...حالم بد تر می شود...به قول دوستی که دائم گوشزد میکند که تو مسئول  نیستی انگار مسئول زندگی همه شدم...خودم کم بودم چند نفر دیگر هم باری بر  شانه هایم شدند...معمولا اشخاص در این مواقع از دیگران کمک میگیرند...من همه را از خود دور میکنم و میخواهم به تنهایی همه چیز را عهده دار شوم...وقتی خوب فکر میکنم می بینم که همه به فکر خودشان هستند و من به فکر همه...از درسم ،تفریحم،اعصابم برای همه مایه می گذارم...بعد هم مثل تمام این سال ها فراموش میشود...هرچه با خود کلنجار میروم باز هم نمی توانم که به دیگران فکر نکنم...میگذرد...میگذرد...میگذرد....